۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه
عشق
نسیم راستین ( امارات)
"عشق" در واژه بسیار گسترده است و برای هرکس معنا ، مفهوم و عمق خاصی دارد. گاهی به مناسبت روزی خاص ، در گل و شکلات و عروسک نمایان میشود . زمانی دیگر در بوسه ای ، نگاهی ، لمس انگشتان دستی و آغوشی گرم معنا می یابد . گاهی نیز در نماز و عبادت و شاید سیرو سلوک. زمانی در سفر. زمانی در سکون . این است "عشق" ، این همه گسترده ، این همه متفاوت." عشق" را باید از دریچه های مختلفی تماشا کرد . از نگاه زنان و مردانی با دیدگاه ها و تجربه ها یی متفاو ت در سنینی متفاوت با طرز فکری متفاوت . آنانی که به عشق اعتقاد دارند یا ندارند. بخوانیم "عشق" را از زبان دوستانی از جای جای این دنیای پهناور :مجید آل ابراهیم(سوئد)، امیر اخلاقی (امارات) ، رودابه برومند (آمریکا)، مجتبا پورمحسن (ایران) ، همايون خيری (استراليا)،نسیم راستین (امارات) ، علی اصغر رمضانپور( انگلستان)، لوا زند (آمریکا) ، مهران شقاقی ، پارسا صائبی (کانادا) ، لیلا.ک ، لادن کریمی ( مالزی) ، شهره منشی پوری (سوئد) ، نیکی نیکروان (آلمان)، رضا گنجی (ابران)
عاشقیت ایرانی٬ نگاه انتقادی از بیرون
مهران شقاقی
وقتی سالیانی دور از ایران باشی٬ محدود به کلونیهای ایرانیان خارجنشین هم نباشی٬ متاهل که نباشی تاحدی مطلع و یا شاید هم درگیر مقولات عشقی غیرایرانی میشوی؛ آنوقت است که نگاهت به مقوله عشق و ازدواج عوض میشود و وقتی که به ایران برمیگردی چیزهای میبینی که قبلاً نمیدیدی: «ناز»های بیجایی که جواب «نیاز»ی نیستند و بیشتر دافعاند تا جاذب. اعتماد به نفسهایی کوچک٬ پنهان شده زیر نقابهایی از جنس پودر و تاتو و بینی عمل شده و لباسهایی با مارکهای تقلبی .جوانانی بیبرنامه و الگو٬ بدون هرگونه شناختی از خود و نیازهایشان٬ فاقد هرگونه برنامه بلندمدت. «دلبرانی» که در بحثها عمیق نمیشوند تا لابد ناشناخته و مرموز بمانند در انتظار کسی که دل به دریا بزند و به سودای لعاب گرانقیمتشان٬ فاتحشان شود. اظهارنظرهایی که اکثراً غیرمستقیم و با اما و اگرها و مفرّ بسیارند. Flirt هایی که زمانی مغازلهاش میخواندند٬ امروزه شدهاند لاس زدنهایی که پشتش بیتعارف تنها ارضای نیازجنسی خفتهاست. اگر صحبت جدیی هم بشود اکثراً در باره موضوعی است از مقولات باری به هرجهت٬ با پشتوانه مطالعه ۲۰ دقیقه در سالشان و مطالب گسیختهای که از ایمیلهای فورواردی یادشان مانده. با این توصیفات اگر تب عشقی هم پیدا شود از قِبَل سرریز غرایز جوانی است و «از پیِ رنگی» [دوام و بقایش را هم البته به ضرب و زور مهریه چندهزار سکهای تضمین میکنند]٬ نه در پی شناختی عمیق از یکدیگر و برنامهریزیی برای یک طول عمر. نتیجه هم همین میشود که میبینیم٬ نسلی که خودش را بازتولید میکند در خانهای روی آب.
آدمهای عاشق زیباترند
لوا زند (آمریکا)
پدرم نوزده ساله بود که عاشق مادر آن زمان چهاردهسالهام شد . پنج بار در پنج سال برایش رفتند خواستگاری . پدربزرگ دختر نمیداد . وضعشان بهتر بود. پسرعمه مادرم وضعش بهتر بود و پدرم چیزی نداشت. این بود که پدربزرگ با آنکه بعدها همیشه انکار کرد ، دلش میخواست مادرم را بدهد به پسرخواهرش . سال ششم بود که پدر عموی بزرگش را بزرگ محل بود میفرستد خواستگاری . میگوید بگو که اگر با زبان خوش دختر ندهند ، آبروریزی خواهد شد. خانعمو هم میرود میگوید ببین برادر ، دختر دلش اینجاست. بدهی به پسر خواهرت هم یک وقت دیدی آبرو ریزی بار آورد . پدربزرگ با قهرو ادا قبول میکند. هرچند که فقط یک روز از هفت روز عروسی را میرود مجلس و نقل است که گوشت گاوهای قربانی را هم نمیخورد. یک جوری قصه اینها ماند در فامیل . فکرمی کردم به تمام عشقهایی که از ده سالگی داشتم . از همان زمان که عاشق پسر لوس همسایه شده بودم که ازگیل میخورد و فقط هستهاش را به من میداد که اینها را بکار تا الان که هفده سال از آن کوچه فاصله گرفتهام و دیگر هیچ تعریفی از عشق ندارم. هرچند هنوز وقتی اسم عشق میآید اولین کلمه - و نه تعریف- ای که به ذهنم میاید پدرم است. بیهیچ رقیبی حتی در نزدیکیهای اسمش. نه به خاطر اسطوره ای که با مادر در فامیل ساخت که به خاطر اینکه هیچ وقت عشق را کلمه ممنوع نکرد. عشق، همین عشق زمینی دو انسان بهم، برایش اوج انسانیت بود و عقیدهاش که انسانهای عاشق زیباترند، ماند در خون ما.
آن لنگه کفش منحوس
امیر اخلاقی (امارات)
آن عالم علما ، آن شاه شاها ، پدر شوهر سیندرلا رحمة الله علیه ، گویند کتابی دارد بس جذاب و پر از لطایف وحیل بنام "الطریق الی معرفة العشق" که در دوبخش نگارش شده در صده یازده هجری قمری ، که آن به تمامی نوباوگان عرصه عشق توصیه میگردد. در بخش نخستین این کتاب همان است که سه صده بعد مرحوم جناب دیسنی به یکی از معروفترین اثرات کارتون تبدیل کردند و اغلب خوانندگان این مقال آن را دیده اند . کفش خانم سیندرلا ، شهره خاص و عام است و ضرب المثلی. لیکن نیت اینجانب از این توضیحات پرده دوم این کتاب است که هیچ کجا اشاره ای هر چند مختصر بر آن نشده است و از آنجا که حقیر نیز میبایست شرط ایجاز را نگاه دارد لذا من هم هیچ اشاره ای نمی نمایم الا اینکه سیندرلا بعد از سه شکم زایمان و رفت و روب به خدمت پدر شوهر رفت و ( نقل از "الطریق اله معرفة العشق") : پدر : عزیز بابا چونی ؟ ..... سیندرلا: جان پدر ، چنانم که مپرس، یومیه در خانه دعوا داریم ، هر وعده قرمه سبزی بر سر بار است و زندگی چنان کسل کننده است و یکنواخت که دیروز صبرم به سر آمد و گاسپر و جک را از خانه بیرون کردم و آن لنگه کفش منحوس را به خانه خود بردم و با چرب کردن آن ، به زور پای آناستازیا کردم . امید است که پسر شما شاید در تصمیمش تجدید نظر کناد...
" د " مثل دروغ ، " ع " مثل عشق
نیکی نیکروان (آلمان)
اسم عشق که می آید وسط، من بی اختیار یاد دروغ هم می افتم . خیلی دیده ام که وقتی یکی عاشق می شود از آن عشقهای خوبِ افلاطونی ، ناخودآگاه دروغگویی اش هم به اندازه درجه عشقش خوب می شود . بدبختی اینجاست که فقط هم به معشوق دروغ نمی گوید از اثر آن عشق سوزان دروغهای بزرگی هم برای خودش می بافد و بدتر آن که آنها را، باور هم می کند ! اینجاست که ماجرا بیخ پیدا میکند تا بعداً که عشق و عاشقیها تمام شد و آن روی واقعی عشق در کشاکش دهر خودش را نشان داد این بیخ برای خودش یک درخت تنومند عظیمی شده که ریشه اش همان دروغهای اولیه و برگ و میوه اش هم سم رابطه بین آن دو نفرمی شود .کسانی که در عشق شکست می خورند اگر دقیق دلیل شکستشان را بررسی کنند ، بی برو برگرد رد پای دروغگویی از جانب خود یا طرف مقابل را در رابطه عشقیشان پیدا می کنند .دروغهایی که برای امیدواری یا در جهت مثبت اندیشی کاذب به خود گفته اند یا دروغهایی که برای جلب توجه هر چه بیشتر محبوب بر زبان رانده اند به امید این که این دروغها فراموش شوند یا نهایتا حاشا و یا شاید توجیه شوند و چه تلاش عبثی چرا که حافظه عشق برای ثبت این چیزها بدجوری خوب است.
عشق آمدنیست يا آموختنی؟
همايون خيری (استراليا)
هنوز معلوم نشده، یا دست کم من جوابی برايش نديدهام، که آيا عشق موضوعی آمدنیست يا آموختنی؟ البته در شعر و ادبيات به آمدنی بودنش بيشتر پرداختهاند ولی گاهی آدم میبيند عشق از نوع آموختنی هم کم نیست. عشق اگر آمدنی باشد يعنی اثریست که عامل آن يک جايی در ژنهای ما نهفتهست و از يک زمانی شروع به بروز میکند، درست مثل خيلی از صفات ديگر. يک عاملی سبب میشود که ژن عشق فعال بشود و آدم را تغيير بدهد. اما آن بخش آموختنیاش هم لااقل در بين نسلهای قديمی ايرانیها زياد است. هنوز هم میشود زن و شوهرهايی را پيدا کرد که تا شب عقدشان همديگر را نديده بودند ولی بعدها در طول زمان عاشق همديگر شدهاند. همهی آنهايی که عشق و عاشقی را تجربه کردهاند میدانند که جنس آن با علاقه و فداکاری فرق دارد. خوب اگر نتيجهی عشق در هر دو حالت يکی باشد، چطور میشود فهميد آن که میگويد عاشق چيزی يا کسی هستم عشقش را آموخته يا عشق برايش آمدنی بوده؟
عشق این جوری من
لادن کریمی ( مالزی)
"... ببین تو برای من با همه فرق می کنی با همه دنیا.. نمی دونی چه قدر دوست دارم.. چه جوری بگم تورو مثل خواهر خودم دوست..." آخ که این جمله ها تمام زندگی منو خراب کرده نمی دونم روی این پیشونی من چی نوشته که هر پسری به من می رسه بعد از چند مرتبه منو عین خواهر و مادرش دوست داره. همین چند جمله که به نظر خیلی هم عاشقانه است فرصت عاشق شدن رو تا حالا از من گرفته. بابا خوب منم شماهارو خیلی دوست دارم ولی خوب واقعا داداشم که نمی شین آخه. چه کنیم دیگه اینم به قول دخترخالم از بخته منه. روز ولنتاین هم که می شه بنده در مورد خرید کلی کادو نظر می دم. کلی جملات عاشقانه واسه این و اون می نویسم که به دوستای دخترشون بدن ولی خودم می شینم تو خونه و زنگ می زنم به مامانم که آی دلم گرفته... بازم دم مامان خودم گرم که می دونم تا همیشه دوستم داره؛ پس مامانم عاشقتم.
عشق: رنج و سرمستی
پارسا صائبی (کانادا)
عشق چیست؟ گروهی از روانشناسان براین باورند که عشق يک برساخته* ذهنی-روانی است. اگر چنین باشد، انسان هم مانند خود عشق جادوگر است و مانند زيبايی، اسرارآميز و پررمز و راز. علاقهای جنونآمیز داشتن به پریرویی سیمینساق ،تنها برای بودن با او یا تصاحب یا هم آغوشی با او نیست. همه اینها هست و چیزی بیشتر از این هم. این معمایی است که مانند مساله پیچیده "زیبایی" هنوز همه زوایای آن شناخته نشده است. برخی از دانشمندان تکامل میگویند، زیبایی نشانه تندرستی و باروری است. مثلاً امروزه بین بزرگ بودن استخوانهای گونه و باروری از نظر آماری ارتباطی معنیدار یافت شده است. نیز در عموم فرهنگهای بومی بزرگ بودن استخوانهای گونه صورت، مظهر زیبایی است. با این همه زیبایی را با استخوانهای گونه بهتنهایی نمیتوان سنجید! به همین ترتیب عشق هم در پیچ و خم تفسیرها و تحلیلهای علمی، فلسفی یا عرفانی هزار مشکل درست کرده است. آیا عشق تنها یک بازی برای آزمون وفاداری و بقا (در گفتمان تکاملی) است؟ آیا فداکاری و ایثار عاشقانه باز برساختهای است ادراکی در جهت بقای نسل بشر در جهت بهرهمندی عمومی؟ شاید. اما عشق را به گمانم باید دید، نباید سنجید و شنید و خواند. اگر عشق برساخته انسانی هم باشد، باز خوش است و جان و معنای زندگی است که بیگمان انسان را با ارزشتر هم مینمایاند. در هرحال در عالم خيال اگر عشق - خود عشق - بنا بود تجسم پيدا کند، به گمانم به شکل مجسمه داوود ميکل آنژ میشد.
*Construct
یک جور عشق
رودابه برومند (آمریکا)
یک دوست دارم که عاشقش هستم. این هم یک جور عشق است. هر چه کهنه تر می شود بیشتر در اعماق جانم ریشه میدواند. با این رفیق از کودکی خاطره دارم تا به امروز. چه از نزدیک و چه دور. بیشتر عمر دوستی مان هر کدام ساکن یک شهر و دیار بوده ایم، ولی این رفاقت همچنان پابرجاست. به او که فکر میکنم، اولین تصویری که به یادم میآید خانه ی دوران کودکی و خل بازیهایمان است. روزهای نوجوانی مان، اولین بار بود که از هم دور افتادیم. از آن روزها یک جعبه پر از نامههایمان دارم که تا این سر دنیا دنبال خودم آورده ام. نامههایمان پر از اخبار آدم ها، اکتشافات جدید ادبی، و تقسیم سرگردانی ارواح آشفته، جوانی است. دوران دانشجویی دوباره مدتی ساکن یک شهر شدیم. خاطرات آن روزها پر از پیاده رویهای طولانی، فیلم دیدن، عکس گرفتن، شعر خواندن، و با هم بودن است. بیش از هر دوستی با او خاطره دارم، و بیش از هر کسی در کنارم بوده، چه در خوشی و چه در غم. هیچ چیز این عشق دوستانه را تهدید نکرده، چه دوری، چه قهر و آشتی خانواده ها، و چه یار کشیهای مسخرهٔ اطرافیان. یکی از یادگارهایی که از او دارم چند کلمه است که برایم در صفحهٔ نخست "عاشق" دوراس نوشته. آرزو کرده که خانهٔ دلم همیشه روشن باشد.همین کافیاست. اینکه بتوانیم چند کلمه رد و بدل کنیم. هنوز هم روح آشفته مان را تقسیم میکنیم و به ریش دنیا میخندیم. این هم یک جور عشق است. دوست به دوست. تا هستیم.
عشق وسیاست
علی اصغر رمضانپور ( انگلستان)
عشق را برخی آرمان گرایان فرد گرا از نوعی سنتی یا جدید و از نوع مذهبی یا سکولار به گونه ای انتزاعی تصویر کرده اند که گویی پدیده ای است فردی و نه مقوله ای جمعی و فرهنگی. عشق پدیده ای است فرهنگی در شمار فن آوری و رفتار سیاسی و پدیده ای است زیست شناسانه همان طور که زبان و سخن گویی و پدیده ای است در چارچوب نوع شناسی زیستی همان طور که آیین سوگواری فیل ها . نمونه روشن این باور را در شباهت درون مایه رفتار عشقی رهبران سیاسی با رفتار سیاسی آنان می توان دید. می گویید نه ؟ این چند رهبر را از نظر رفتار عشقی مقایسه کنید : اول نگاه کنید به رابطه هیلاری کلینتون و آقای کلینتون که یک مافیای سیاسی را در حزب دموکرات اداره می کنند و می دانند که همه چیز با توافق قابل حل است. بعد نگاه کنید به نظر رهبران تروریست ها که عشق را چیز در خور اعتنایی نمی دانند و البته بلافاصله به هیتلر که در یک فرهنگ غربی بزرگ شده و نمی تواند به عشق بی اعتنا باشد اما از معشوق اش می خواهد که به همراه او زندگی خود را با گلوله به پایان برساند و نمونه تازه تر هم اوباما و میشل که به زندگی عاشقانه همان طور رمانتیک نگاه می کنند که به سیاست.
تلخ و شیرین
شهره منشی پوری (سوئد)
پدربزرگ زیاد کتاب می خواند. همیشه یک داستان مثنوی یا یک غزل عاشقانه . مناسب موقعیت دوبیتی بابا طاهر زمزمه می کرد.وقت قصه گفتن نگاهش را می دوخت به چشمهای یکی یکی بچه ها و لبخند می زد و داستان شیرین و فرهاد تعریف می کرد. می شد جلوی پاش روی زمین چهار زانو نشست و ساعتها پرسه زد توی همه قصه ها .شاید پای همه کوها . حتی بیستون. یا پرکشید روی همه آسمانهای آبی قرنها و سالها پر از انسانهایی که اسمهاشون نه فقط لبخند به لبهات می آورد که قلبت را هم از بهانه های دوست داشتن سرشارمی کرد . اما از یاد نمی برم آخرین داستانی را که شنیدم . جایی که چیزی برای آویختن باقی نماند. شاید هم چیزی جز یک طنز تلخ نبود و نیست با این حال قصه گوی ما توی کتابها و اسمها جامون گذاشت و گفت : " گرسنه نبودی هیچ وقت که عاشقی یادت بره".
این سه حرفی چموش
مجتبا پورمحسن (ایران)
عشق، چموشترین کلمهای است که جسم و جانِ آدمیزاد (و شاید غیرآدمیزاد!) را اشغال میکند. از چموشی عشق همین بس که هر گزارهای درباره خودش را بیاعتبار میکند، حتا همین گزارهی ظاهراً قطعی ابتدای این نوشته را. به عبارت دیگر عشق برای آدم چیزی است که بدون انضمام به مفهومی دیگر قابل درک نیست. اگر چه با انضمام هم فهمیدنی نیست. در واقع هزارتوی این سه حرفی چموش، آدم را وامیدارد که با ضمیمه کردن کلمه یا کلماتی دیگر به آن، واکنشی غیرارادی به استیصال در فهم آن نشان دهد. چه آن وقتها که مولوی میگفت آب کم جو تشنگی آور به دست، و لیلی و مجنون و فرهاد و شیرین و وامغ و عذرا، قهرمانان افسانهی عشق بودند؛ چه زمانی که سری دیوی و امیرخان و مدهوری و آنیل کاپور، جای خودشان را به لاو استوری و بربادرفته و غرور و تعصب و این آخری تایتانیک دادند؛ همیشه کامیون کامیون کلمه بار «عشق» کردیم و میکنی تا تحمل کنی درکناپذیری این جادو را. عشقِ حقیقی، عشقِ پاک، عشق افسانهای، عشق زمینی عشق مجازی، عشقِ الهی و... همه این عبارتها که مشتمل بر کلمهای است که ظاهراً قرار است توضیح و توصیفی بر کلمهی عشق باشد، فقط تلاش بیهودهای برای درک عشق است. این صفتها را بار «عشق» میکنی تا در بندش کنی. عجبا که هر کاری هم که میکنی، هر کلمهای، هر جملهای و هر حدیثی که ضمیمهاش میکنی، بیشتر دورت میکند از هدفت که فهمیدن است. هرگونه تلاش برای فهمیدنِ عشق، بینتیجه است. پس باید از فهمیدنِ عشق دست کشید؟ البته که نه. عشق، میتواند همین جستجوی عبث برای درکِ عشق باشد. شوربختانه این گزاره هم با منطقِ این نوشته، به محض خلق، بیاعتبار است. میتوانی والنتاین را با فرستادن یک کارت برای دلبرت برگزار کنی، کارتی عشقولانه که تصویری از گوسنفدی را بر خود دارد که ابراز عشق میکند. اما این ترفندِ آشنا برای خلاصه کردنِ «عشق» در قالب یک شوخی هم، فرجامی ندارد. نمیشود این سه حرفی چموش را فهمید با ضمیمه و بیضمیمه. آدم تن میدهد و مایوسانه جستجو میکند و تن میدهد به عشق، ضمیمهی چیزی میشود که نمیداند چیست.
داستان کوتاه عشق
لیلا.ک
به تو سلام می کنم کنار تو می نشینم ... ودرخلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود... خسته ، خسته از راهکوره های تردید می آیماگر چه نسیم وار از سر عمر خود گذشته ام وبر همه چیز ایستاده ام و در همه چیز تامل کرده ام ،اگر چه همه چیز رابدنبال خود کشیده ام : همه حوادث را، ماجراها را،عشق ها و رنج ها را و آنها را زیر پیشانی ام پنهان کرده ام، اما من هیچ کدام اینها را نخواهم گفت ... لام تا کام حرفی نخواهم زد. همه حوادث و ماجراها را ، عشق ها و رنج ها را مثل رازی، مثل سری پشت این پرده ضخیم به چاه بی انتها بریزم ، نابودشان کنم و از آن همه لام تا کام با کسی حرفی نزنم .بگذار کسی نداند که چگونه من به جای نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شده ام. بگذار هیچ کس نداند ، هیچکس !به کلی مثل اینکه این ها، همه نبوده است ، اصلا" نبوده است و من همچون تمام آن کسان که دیگر نامی ندارند، نسیم وار از سر عمر خود نگذشته ام وبر این ها تامل نکرده ام این ها همه را ندیده ام.به تو اعتماد می کنم ... به تو سلام می کنم ... کنار تو می نشینم ... ودرخلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود ... خسته ، خسته از راهکوره های تردید می آیم ... وزمزمه می کنم ... برای زیستن دو قلب لازم است ... قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند ... قلبی که هدیه کند ، قلبی که بپذیرد ... قلبی برای من ، قلبی برای انسانی که من می خواهم ... تا انسان را در کنار خود حس کنم ... آنسوی ستاره من انسانی می خواهم ... انسانی که مرا بگزیند ... انسانی که من او را بگزینم ... انسانی که به دست های من نگاه کند... انسانی که به دستهایش نگاه کنم ... انسانی در کنار من ... تا به دست های انسانها نگاه کنیم ... انسانی در کنارم ، آینه ای در کنارم ... تا در او بخندم ... تا در او بگریم ... به تو اعتماد می کنم ... به تو سلام می کنم* وام گرفته از شاملو و فروغ
سوال بی پاسخ
مجید آل ابراهیم(سوئد)
سوال عشق چیست را اولین بار سیندرلا و سفید برفی (و بقیه همکارنشان در تلویزیون) برایم بوجود آوردند. تلاشم برای معنی این کلمه با جمع آوری کارتونهای Love is… (که به همراه آدامس هایی با همین نام عرضه می شد ) و التماس برای ترجمه جملات نوشته شده برروی آنها شروع شد. تلاش مذبوحانه ای بود که تنها حاصلش کشف پیچیدگی زبان انگلیسی بود (گاهی ترجمه دوسه کلمه زیرنویس تصاویر ده دوازده جمله می شد که هیچ ربطی هم به عشق و عاشقی نداشت). چهارده ساله بودم که عاشق شدم و شش ماه بعد از آن بود که با مهاجرت معشوق به خانه بخت شکست در عشق را تجربه کردم ولی باز هم نفهمیدم عشق یعنی چه. البته شکست در عشق موقعیت ممتازی را در بین دوستانم برایم بوجود آورده بود و مرا به مرجعی با تجربه بدل کرده بود. به همین دلیل تلاشم برای درک معنی عشق دو چندان شد. مطالعاتم را با گوش دادن به ترانه های داریوش و خواندن داستانهای ر. اعتمادی بطور جدی شروع کردم ولی پدرم با کشف ته سیگاری که از کارهای آزمایشگاهی ام باقی مانده بود دلایل محکمی ارائه کرد که مرا مجاب کرد برای فهمیدن معنای عشق باید کمی بیشتر صبر کنم. چندی بعد به مدد فالی که آقایی با مرغ عشق می فروخت فهمیدم که علاوه بر اینکه عشق چیزی است که اولش آسان است و آخرش سخت، جواب سوالم را هم می توانم از حافظ بگیرم. دیوان حافظی خریدم و شروع کردم به خواندن. در مدتی کوتاه با اینکه از همه عرفای تاریخ هم عارف تر شده بودم ولی باز نفهمیدم عشق چیست. بعدها کشف کردم که عشق نوعی بیماری است. این را با مطالعه نظرات فروید در روزنامه دیواری دانشکده فهمیده بودم ولی این هم جوابم نبود. با اینکه از آن روزها سالها گذشته است ولی هنوز هم معنی عشق را نمی دانم. از جستجو هم خسته شده ام (بگذار چند وقت هم پاسخ دنبال من بگردد). تا شروع جستجویی دوباره آخرین کشفم را قبول می کنم و فرض می کنم که عشق نوعی بیماری غیر ساری باشد با علایم بالینی خاص. در تشخیص این بیماری باید دقت کرد؛ اگر چه گاهی در علایم به هم شبیه اند ولی عشق اعتیاد نیست و درمانی هم برای “دچار” ش پیدا نشده است (تا کنون).
در باب تفاوت عشق و عشقبازي
رضا گنجی (ایران)
در اين سالها زياد با اين خبر روبرو ميشوم كه فلاني كه ازدواجعاشقانهاي داشت، به يك سال نكشيده كارش به اختلاف و جدايي انجاميد. دركنار اين، در خبرها از قول كارشناسان خوانده بودم كه درصد بسيار بالايياز طلاقها در ايران در پوشش علتهاي جوراجور، در مسايل جنسي ريشهدارند. شنيدن اينگونه اخبار و تجربهي اجتماعی خودم از دوستان واطرافيان، من را به اين نتيجه رسانده كه واژهي «عشق» در ميان خيلي از همسن و سالان من مفهوم نادرستي پيدا كرده و خيلي از اين ازدواجهاي ظاهراًعاشقانه در حقيقت فاقد عنصر «عشق» بودهاند. به عبارت ديگر، پاسخگويي بهنيازهاي جنسي كه شايد الزاماً ربطي به «عشق» هم نداشته باشد، به اشتباه«عشقورزي» معني شده است. طبيعتاً براي برآوردن اين نياز بايد ازدواج كردو لابد براي ازدواج هم ميبايست عاشق بودن را «نمايش» داد. اين روند كهتحت فشار جامعه بهوجود آمده به همراه خود معني متفاوتي به «عشق» بخشيدهاست. درحقيقت ديگر آن عشقي كه «فلورنتينو آريزا» را براي رسيدن به«فرمينا دازا» در رمان «عشق سالهاي وبا» بيش از نيم قرن به دنبال خودكشاند و سر آخر در هفتاد-هشتاد سالگي به او رساند در اين روزگار مفهومچنداني ندارد. پسرها از ابراز عشق دنبال عشقبازياند و دختر ها هم بههمچنين. بنابراين اگر از عشق صحبت ميكنيم، حتي اگر به عشقهاي فلسفيوخدايي و عشقهاي مادر و فرزندي و آن عشقي كه نويسندهي «تماشاگه راز» درتوضيح عاشقانههاي «حافظ» نوشته است هم كاري نداشته باشيم و مشخصاًمنظورمان «عشق زميني» باشد، بايد مفهوم درستي از «عشق» در نظرداشته باشيم.
۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه
علم بهتر است یا ثروت
چهاربار درباره این موضوع انشا نوشتم؛ هرچهاربار هم نوشتم البته که علم! من ده ساله، سیزده ساله، چهارده ساله و حتا شانزده ساله! هجده ساله که بودم، شروع به کار کردم. معلم زبان انگلیسی بودم در یکی از هزاران کلاس زبان کلان شهر تهران که مثل قارچ سر هر خیابان سبز شده اند. اولین حقوقم را که گرفتم – پنجاه و هشت هزار تومان وجه رایج مملکت!- دستم آمد که این "ثروت" هم نباید چیز بدی باشدکه اخ اخ کنان راندهام گوشه رینگ. و کم کم درست و حسابی دستم آمد که رنگاوارنگ کلاسهای ورزشی و آموزشی همه بچگی و نوجوانی، هیچ کدام بی اسکناس ممکن نبود! دیگر نه کفش های تازه خود را قبل پوشیدن تو خاک و خل باغچه فرو کردم، نه با مادر دعوا گرفتم که لباسهای نو و آلامد را در تولدهای همکلاسیها نخواهم پوشید. دستم هم آمد آدم حقوق معلمی و کارمندی نیستم. اصلن شاید اگر رفاه و آسایش خانه پدری نبود، این اندازه کتاب و دغدغه هم نبود. اما از این علم لامصب هم دست برنداشتم. چرا از علم دست برنداشته ام؟ انشالله که انتظار ندارید من در یک پاراگراف حکایت لااقل ده پوست اندازی فکری خود را بنویسم!
درخت بهتر است یا قیچی؟!
علياصغر رمضانپور (انگلستان)
گفتن این که علم بهتر است با ثروت مثل این است که بگوییم درخت بهتر است یا قیچی؟! بنابراین بهتر است مقایسه را میان عالم و ثروتمند انجام دهیم. در این حالت است که دوگانگی معنی پیدا میکند. دوگانگی که از دوگانگی میان عالم و ثروتمند در جهان واقعی ریشه گرفته است. عالم به دنبال به دست آوردن علم است و ثروتمند به دنبال ثروت. عالم در کار بهره گیری از دیگران نیست در حالی که ثروتمند به دنبال بهره گیری است. در چنین شرایطی اگر به میزان متعارفی از معیار های اخلاقی باور داشته باشیم، عالم را انسان بهتری میدانیم که اسیر یک انسان قدرتمندتر است. شاید تاریخ صحنه تعامل و گاه نبرد عالم و ثروتمند باشد، چنان که مارکس و افلاطون و مسیح و انشتین چنان می دیدند.
وقتی که دیگر مس طلا نشد
مريم اقدمي (هلند)
نمی دانم ما جماعت از چه وقتی شروع کردیم به انشا نوشتن در باب بهتر بودن علم یا ثروت. اصلا از کی فکر کردیم باید یکی از این دو را انتخاب کنیم. ما که خودمان قرنها پیش پایههای علم را با رویای تولید ثروت ریخته بودیم. کیمیاگرهایی بشودیم که با سودای طلا کردن مس، بعدها به لباس اهل علم در آمدیم. چه پیش آمد که این علم دیگر برایمان ثروت تولید نکرد. چه شد که ریشههای ثروتساز علم در خاکمان خشکید و تنها به کالایی انتزاعی، تجملی و وارداتی تبدیل شد. چه شد که علم دیگر به هیچ کارمان نیامد. نمیدانم چه شد، اما با همینها بود که فکر کردیم علم خودش ثروت نیست؛حتی مانع به دست آوردن ثروت است و فقط خرج میتراشد. از همان زمان بود که بچههایمان را مجبور کردیم انشا بنویسند و از بین علم و ثروت، یکی را انتخاب کنند.
علم و ثروت با چاشنی
فتانه کیانارثی (اتريش)
به روزگار کودکی ما البته علم بهتر مینمود. بزرگتر که شدیم ثروت وسوسه میکرد.حالا میانسالیم و میدانیم علم و ثروت چاشنی لازم دارد. بی چاشنی که باشند به لعنت خدا هم نمیارزند. چاشنیها هم گوناگونند. گاهی حماقت، گاهی شقاوت اما بیشتر وقاحت است که کار را کارستان میکند.میگویید نه؟ بفرمایید خانم سیفی قد یک پاراگراف بیشتر به من رخصت عنایت کنند تا حکایت بچه مایهدار و بچه معروف و بچه مثبت میهن گل و بلبل را بگویم.
«معرفت و شعور»، بهتر است
رضا گنجي (ايران)
به نظر ميرسد پرسش «علم بهتر است يا ثروت؟» چيزي كم دارد. چيزي كه براي رسيدن به خوشبختي، نه تنها تركيب فصليِ «اين يا آن» را بياثر ميكند، بلكه حتي از دست تركيب عطفيِ «هم اين و هم آن» هم كاري ساخته نيست. مثال آدمهايي كه فقط يك عنصر دارند و خوشبخت نيستند را همه در خاطر دارند. اما كم نيستند كساني كه هردو را هم دارند و باز هم رنگ خوشبختي نديدهاند. اين وسط چيزي كم است. چيزي كه آن باغبان كم سواد فقير را خوشبخت كرده است. او كه طبيعت را دوست دارد، همسرش را ميستايد و فرزندانش را ارج مينهد. شخصي كه شادان و آوازخوان نهال دوستي ميكارد و براي جامعهاش مفيد و پر ثمر است. بله، او اگر چه «علم» يا «ثروت» ندارد اما «معرفت و شعور» دارد. پول و سواد هم اگر ميداشت كه ديگر نور علي نور بود.
بعد از بیست و چهارسال تحصیل
بنفشه تميزيفر (ايران)
بیست گرفتن در خانواده "علم-محور" ما آنقدرمهم بود که این انشا را پدرم برایم نوشت تا بی عیب و نقص و "بیست" بشود.او نوشت البته که علم و آن متن دو صفحهای روی کاغذ، همانی شد که در سرنوشتم نوشته شد. بیست و چهار سال تحصیل بی وقفه تا الان! موضوع اینجاست که نه علم نهایت دارد و نه ثروت. مقایسه کردن این دو تا امر نسبی، این دو تا طیف که از صفر شروع می شوند و تا بینهایت ادامه دارند، از اساس اشتباه است. مقیاس سنجش ثروت، ریال و دلار و زمین و سند است و میزان سنجش علم، احتمالا یک چیزی تو مایههای آخرین مدرک تحصیلی و تعداد مقاله و شاید هم وزن روح به کیلوگرم! دوم اینکه مثل همه چیزهای دیگر، شایستهترین آدمها برای حرف زدن راجع به هر چیزی، آنهاییاند که بر قلههایش ایستاده اند. اما در این دو مورد، به قول سعدی علیه الرحمه: "آنرا که خبر شد خبری باز نیامد." و سوم، البته بر همگان واضح و مبرهن است که علم خیلی خوب است. بنابراین، ما صاف و سادهها، خودمان این چماق را می دهیم دست بالاسریها که تا خواستیم از حق و حقوقمان حرف بزنیم، بزنندش توی سر خودمان! چون کسی که عالم و دانشمند است قاعدتا نباید به فکر ثروت باشد و کسی هم که به فکر ثروت و مال دنیاست، در آن حدی بیسواد و بیشعور است که ارزش جواب گفتن ندارد! از همه این "فلسفیدن" ها که بگذریم، آنها که رفتند دنبال ثروت و به دستش آوردند که احتمالا حالش را برده اند. کاش واقعا کسی پیدا میشد که نه برای جار و جنجال ژورنالیستی آن، فقط برای خاطر دل خود ما، بعد این همه سال از ما میپرسید چطور بود؟ چسبید؟ حالش را بردی؟!
هزار دعوای فلسفی در یک پاراگراف!
پارسا صائبی (كانادا)
گفتهاند فهم مساله نیمی از راه حل آن است. در مساله بغرنج: "علم بهتر است یا ثروت؟" قبل از هرچیز باید دید علم یا ثروت برای من بهتر است یا برای یک قوم یا برای یک ملت یا ملیت یا نژاد یا طبقه یا برای همه انسانهای حی و حاضر معاصر یا انسان تاریخی یا ورای زمان یا چه؟ غیر از این نظرگاه های مختلف، در این مساله باز سه چیز مبهم است: منظور از علم چیست و نیز ثروت کدام است؟ ثروت به معنی دارایی و سرمایه و اعتبار است فقط؟ منابع طبیعی، موقعیت ژئوپولتیک، تواناییهای خاص یک قوم یا یک ملت (برای مثال منظم بودن آلمانی ها) آیا ثروت نیست؟ آیا مغزها و استعدادهای درخشان ثروت محسوب نمیشوند؟ آیا علم به معنی علم تجربی (ساینس) به علاوه ریاضی و منطق است یا علوم انسانی را هم شامل میشود؟ آیا معرفت (نالج) هم جزء آن است؟ آیا فنآوری (تکنولوژی) و فن (تکنیک) دو فرزند ناخلف و هیولای علم هم جزئی از علم محسوب میشوند یا نه؟ "بهتر است" به چه معناست؟ بهتر بودن را از چه نظر میسنجیم؟ هزار دعوای فلسفی میشود کرد اینجا. (همکاران محترم از اتاق فرمان اشاره میکنند که باباجون وقتت تموم شد، می خواهی جواب ندهی، وقت دیگران را نگیر!) من به این سوال به راحتی و در یک پاراگراف نمیتوانم جواب بدهم. علم و تکنولوژی و تکنیک و ثروت وحتی معرفت و اخلاق در دنیای فعلی همه به هم وابسته هستند و در هم تنیده شدهاند و از هم تغذیه میکنند. به جای آن به یک سوال خیلی مشخصتر، راحتتر و شخصی جواب میدهم (همکاران در اتاق فرمان: زحمت میکشی!): "در مورد خودت علمی را که در دانشگاه آموختهای (درواقع علم آمیخته به فن)، مفیدتر و موثرتر در زندگی خود دیده ای یا ثروت (دارایی و اعتبار مالی) را که داشتهای یا در زندگی بدست آوردهای؟" جواب این است که علم از این نظر برای من مفیدتر بوده چون ثروتی نداشتهام و مختصری که جمع کردهام از علم و فن بوده، البته مقدار زیادی از آن علم را بیرون از دانشگاه و هنگام کار و در اثر تجربه بدست آوردهام. اگر بنا باشد یا از دو گزینه الف) ثروت فعلی خود را حفظ کنم و علمم را بدهم یا اینکه ب) علمم را داشته باشم و ثروت فعلی خود را بدهم، یکی را انتخاب کنم حتماً گزینه دوم را انتخاب خواهم کرد.
ثروت، ادامه علم
همایون خیری (استراليا)
يک چيزی را بعد از آمدن به استراليا ياد گرفتم که درست بر خلاف انتظارم بود. حدس میزنم بر خلاف انتظار خيلیهای ديگر هم که با پیش زمينهی ايرانی به موضوع علم نگاه میکنند باشد. اهل دانشگاه میگويند علم محل پول درآوردن است، اگر نه کسی اصولأ به دنبال کسب علم نمیرفت. قرار نيست آدم با علمی که کسب میکند گرسنگی بکشد. اين درست بر خلاف تصور عمومی در بين گروهی از ماست که علم برای وجه متعالی آسمانیاش است که مهم است. آن که میآيد دانشگاه برای اين میآيد که يک دانشی را ياد بگيرد که خودش را با آن دانش برای درآمد بيشتر داشتن آماده کرده باشد. مشابه همين آدمی که میآيد به دانشگاه ممکن است برود يک جای ديگر شاگردی کند و باز يک مهارت ديگری کسب کند که او را به درآمد بيشتر برساند. علم هم معنیاش دانشگاه نيست، معنیاش سواد انجام دادن يک کاریست که يک آدم برای کسب آن ممکن است برود دانشگاه يا برود شاگردی کند. آن روزگاری که يک عالم در نور شمع درس میخواند گذشته است. اگر عالم نتواند با دانشی که دارد آنقدر ارزش افزوده مالی توليد کند که برای خودش چراغ بخرد دانش او برای زندگی به دردنخور است. درست شبيه به شاگردی که اگر تا ابد ياد نگيرد که چطور بايد مغازهی خودش را راه بيندازد، زندگیاش را تلف کرده است. ثروت در مقابل علم نيست که آدم مجبور باشد يا اين را بخواهد يا آن را. ثروت در ادامهی علم است.
رأی سفید
نسيم راستين (امارات)
من از اول هم با این " یا " مشکل داشتم. اینکه باید این یا آن را انتخاب کرد. مگر نمیشود هردویش را با هم داشت. از همان کودکی مجبورمان میکردند بین این دو یکی را انتخاب کنیم و هی به ذهن یسپاریم که ثروت و ثروتمند بد است و با علم دشمن است و انسان خوب انسان عالم است و ... به هر حال به نظر من این " یا " این وسط زیادی است. کلمه " بهتر " هم خیلی معنی واضحی ندارد. چون در این زمینه بهتر و بدتری نیست. هردو هم خوب است و هم بد. پس رای من ممتنع است.
سبیلی که محکم سرجایش هست!
رودابه برومند (آمريكا)
زن و مرد جوانی روزی یکدیگر را در مهمانی دیدند. مرد دانشجوی معماری بود، زن تاریخ و جغرافیا می خواند. تا آن روز زن به مسائلی فکر نکرده بود که مرد برایشان زندگی میکرد. مرد نیز به بلند پروازیهایی زن اعتقادی نداشت. عشق آن ها را همراه کرد، و زن از مرد یاد گرفت که اول دلش برای مردم بتپد. با هم همراه شدند، کار کردند، با ستمگر جنگیدند، زندان رفتند، بچه درست کردند، و هر سال اسباب کشی کردند. رفقا مثل مرد اولش سبیل داشتند و همه مردم را دوست داشتند. همه از پولدارها بد میگفتند، حتی با اینکه بیشترشان بچه پولدار بودند. چند سال بعد سبیلشان را تراشیدند و کت و شلوارهای قشنگ تنشان کردند. مرد همچنان سبیل داشت و با علمش پول در میآورد و کمی به دنیای زن اعتقاد پیدا کرده بود. زن تنها رفیق باقی ماندهي مرد بود از جمع رفقا. انقلاب شد، جنگ شد. مرد بیکار شد.بچه به حرفهای گوش می داد و فکر میکرد با دو قهرمان زندگی میکند. اکثر اوقات پول نداشتند و یک روز بچه از پدرش پرسید، چرا زندگیشان مثل بقیهي دوستان مدرسه اش نیست؟ پرسید قیمت یک خانه چقدر است و چرا بابای خودش که جواب این سوال را می داند یک خانه نخریده است که اینقدر مثل کولیها از این خانه به آن خانه نروند؟ پدر عصبانی شد و گفت که تنها آرزویش این است که اسم پاکی روی زن و بچه اش باشد. بعد مرد کارش شد ساختن شهرهای از بین رفته در جنگ. زن و بچه اش بیشتر تنها بودند. پدر در این راه علم و دانشش عمیق تر شد، پولش اما نه. جنگ تمام شد.بعضی رفقا که حالا شریک کاری مرد بودند، زدند زیرش. ولی مرد هنوز سبیلش محکم سر جایش بود. یک بچهي دیگر هم آمد. بعد زندگی سخت شد. زن بیمار شد. مرد یادش افتاد که آرزوهای زن برای امروز خیلی درست بودند. با تمام نیرو کار کرد، نمیتوانست ثروت به خانه بیاورد، اما علمش پول بیشتر میساخت. از آن پول ها که می شد خانه عوض نکرد، خرج عمل و دارو داد، و جواب بچهي کوچکتر را داد که ممکن بود هر لحظه سوال بچهي اول را بپرسد. مرد و زن دیگر جوان نیستند. بچه اولی خودش حالا بچه دار شده است و هنوز سوالش سر جایش است. بچه دومی اول راه است. هر دو سر کلاس انشای علم بهتر است یا ثروت را جواب داده اند. به نظر میرسد که زن و مرد پاسخ سوال را دیگر خوب میدانند. همچنین به نظر میرسد که بچهها خودشان باید بروند جواب را پیدا کنند. بچهها به پدر و مادرشان که نگاه می کنند میفهمند عشق بهتر ست باشد. با علم و ثروت یا بدون آنها!
دانش چه ارزشی دارد؟
مهران شقاقي
در فرهنگ ما کسب دانش بسیار توصیه شده و ظاهراً هم بسیاری در پی کسب آن هستند. رونق کلاس های کنکور و دانشگاهها هم از این اشتیاق حکایت دارد.اما در این میان چیزی که فراموش شده است علت این امر است؛ چرا دانش ارزشمند است و باید به دنبال آن بود؟ اگر به ثروت و دارایی و مکنت فکر کنیم واضح است که دولتمندی قدرت و رفاه میآورد و طلب مال بر این اهداف استوار شده است. اما آیا دانش نیز چنین توانایی دارد؟ چیزی که علم عرضه میکند توانایی پیشبینی است -حالا در هر زمینهای- و این توانایی پیشتر دیدن از دیگران و بیشتر دیدن است که آن را ارزشمند و خواستنی میکند. بهتر است مراحل کسب علم را از هم تفکیک کنیم: بخشی کسب دانش یا به زبان دیگر گردآوری اطلاعات است و بخش دیگر توانایی تحلیل و بررسی اطلاعات گردآوری شده به هدف دریافت چیزهایی تازه و نادانسته. هر دو بخش البته ارزشمند است. در جامعه ما امّا تاکید بر بخش اول است و تحلیل و نوآوری شاید قرنها باشد که به ورطه فراموشی سپرده شدهاست. دانش به ما امکان می دهد که فرصتهای برتری به دست آورده و رفاه و درآمد و قدرت بیشتری کسب کنیم. حالا خواه این تصمیم یک تصمیم سیاسی مملکتی باشد یا تصمیمی در حد انتخاب رشته دانشگاهی. بیدانشی هم نتیجه عکس میدهد. شما هم دیدهاید آدم هایی را که ظاهراً کمتر جوش و خروش زندگی را میزنند و زندگی راحتی هم دارند و در مقابل آدمهایی را که از صبح تا شب به قول خودشان سگدو میزنند و شیش شان گرو هشت شان است. دانش به خودی خود ارزشی ندارد که اگر داشت که هر دایرةالمعارفی هم سنگ طلا بود. چیزی که آن را ارزشمند میکند، قدرتی است که صاحب آن به کمک اطلاعات و پیشبینی هایش فراتر از دیگران داراست. پ.ن: معلمی داشتیم که میگفت شما قدر ذره ذره ی دانشتان را نمیدانید. اگر میدانستید که چندین نفر سلامتی خود را از دست دادند تا مثلاً گزارهای مثل :«فلان قارچ فلان رنگ سمّی است» به دانستههای بشر اضافه شود، قدر آن را بیشتر میدانستید.
ویشگون مادر میان همهمه جیرینگ جیرینگ النگوها و زنجیر زدن ها
نيكي نيكروان (آلمان)
کوچک بودم، شش یا هفت ساله. عزاداری محرم بود، مردها زنجیر و سینه میزدند و زن ها هم کنار خیابان تماشا می کردند. چند زن نسبتاً جوان به همراه زنی نسبتا مسن با لباسهای فاخر ودستهای پر النگو و انگشتر روی پله های جلوی یک مغازه نشسته بودند. خانم پیر و لاغراندامی با یک چادر رنگی معمولی از آن دور لبخند بر لب به طرفشان می رفت، می شناختمش! مادر گفته بود که زن روزگاری معلم آنها بوده است. همیشه با یک کت و دامن تنگ سر کلاس حاضر میشده ، هنگام شیوع شپش بچه های مدرسه را به صف کرده و سرشان را یکی یکی نگاه میکرده و روی سر آنهایی که شپش داشتند "د.د.ت" میریخته و یک به یک رشک موهایش را میگرفته است. زن به طرفشان آمد و با آن ها سلام و احوال پرسی گرمی کرد. زن ها از روی پله جلوی مغازه تکان نخوردند ،یکیشان گفت:"عمه! ببخشید بد جور پادرد داریم، نمیتونیم جلوتون بلند شیم ".زن برای بوسیدنشان دولا شد و گفت :"عمه قربونت بره ،چرا؟ دیگرنمیشنیدم، بچه بودم، از یک سو حواسم به عزاداری بود و از یک سو مفتون صدای جرینگ جرینگ النگو و لاک ناخن و بوی عطر و عبیرشان شده بودم. خانم دیگری از راه رسید؛ زن حاج فلانی شریک سابق پدر بود. یکمرتبه آن خانم ها که پایشان درد می کرد با حالت جهش از روی سکوی مغازه بلند شدند وشروع به روبوسی و سلام و احوالپرسی با زن حاج فلانی کردند. بچگی ام گل کرد، با خنده داد زدم مامان دیدی چی شد و شروع کردم با داد و بیداد و هیجان برای مادرم بگویم که این خانم ها گفتند پایشان درد می کند نمیتوانند بلند شوند اما حالا جلوی پای این یکی از جا پریدند! هنوز حرف هایم بین مغز و دهان و زمین و آسمان ولو بودند که ویشگون محکم مادر از پشت، به زبان خودمانی به من فهماند که چشمان تیزش همه چیز را دیده و من باید خفه شوم و بیشتر آبروریزی نکنم. شب مادر ماجرا را برای پدر گفت. پدر افسوس خورد و گفت این خانم معلم بعد از انقلاب پاکسازی شده محسوب میشود و حقوق بازنشستگیاش هم توقیف شده، با بدبختی اما آبروداری زندگی می کند و آن زنهایی که دیدیم، زن و دخترهای برادرش بودند که در فلان شهر زندگی میکنند و پولشان از پارو بالا می زند. مادرم گفت چه زمانه ای شده، برای پول مردم از یک سلام و احوالپرسی هم طفره می روند! پدر داشت اندر وصف سرطان شش خانم معلم به دلیل تنفس بی رویه د.د.ت و بی اعتنایی برادرش و مردم می گفت که خواب پلک چشمهایم را سنگین کرد. همان موقع بین خواب و بیداری و صدای جرینگ جرینگ النگوها و بوی تند عطرها و حسین حسین گفتنها و زنجیر زدنها وسنجها، تصمیم گرفتم سعی کنم همیشه پولدار باشم و پاکسازی نشوم تا هم بچه های خواهر و برادرم جلوی پایم بلند شوند و با من سلام و احوالپرسی و رو بوسی کنند و هم سرطان نگیرم.
ما یا شما؟
لادن کریمی (مالزي)
علم یا ثروت؟ نسل جدیدی ها که یک صدا می گویند ثروت، نسل قدیمی ها هم کجدار و مریض می گویند علم، بعضی ها محکم و با اطمینان و بعضی ها هم آرام و با شک و تردید. شاید هنوز از ترکه معلم می ترسند که اگر می نوشتند ثروت نثارشان می شد! شما از کدام نسل هستید؟ از آن نسلی که معلم با تجربه برای بی حرمت نشدن خودش دیگر این موضوع را برای انشا به شاگردانش نداده است، یا از آن نسلی که با سعدی شروع می کرد و با "و این بود انشای من" تمام؟ راستی چرا ما فکر می کنیم ثروت بهتر است ولی براي این فوق لیسانس کوفتی خودمان را میکشیم؟ چرا شما می گفتید علم بهتر است ولی با اولین فرصت شغلی درس راگذاشتید کنار و حالا بعضیهاتان سر پیری یاد ادامه تحصیل افتادید؟ شما محافظه کار بودید یا ما گستاخ؟ حالا هم نسلی های من که هر کدامتان یک گوشه دنیا برای این پایان نامه در حال هلاک شدن هستید؛ علم یا ثروت؟
دیگر ثروتی در کار نیست
صفورا اولنج (امارات)
بزرگترها از قدیم میگفتند هر چی بیشتر درس بخوانی، پولدارتر میشوی. مامان و باباها به بچهها میگفتند:" درس بخوان که دکتر بشی و برای خودت کسی بشی، بتونی پول پارو کنی." به مرور همه چیز عوض شد، حالا دیگر باید پولدار بودی تا میتوانستی از خجالت دانشگاه و خرج شهریه اش بر بیایی. از طرف دیگر، بعضی ها هرچه بیشتر پول خرج میکردند، درجه مدرکشان هم بالاتر میرفت! پس همه چیز نسبی شده بود، پول بیشتر در ازای دریافت مدرک بالاتر. به زبان ساده اگر پول نداشتی، علم هم نمیآمد سراغت! اما حالا باز چیزهایی عوض شده است. توی این دنیای بزرگ با این شرایط بد اقتصادی که دامن همه را گرفته، فقط میشود گفت: "درس بخوان که لااقل به علمت اضافه بشه، پول که دیگر در نمیآید!"
شروع این دردسر تاریخی
امیر اخلاقی(امارات)
معلم عزیز حست را کاملا درک میکنم، دچار یک پارادوکس شدید بودی. دیروز صاحبخانه ات در نبود تو به خانه ات آمده و پیغام داده است تا شنبه یا اجاره خانه را پرداخت میکنی یا همه وسایلت را پرت میکند بیرون. تمام دیشب خوابت نبرده است و سه روز بیشتر وقت نداری. از دیشب تا به حال مروری بر زندگیت انداخته ای. اگر به جای درس خواندن شاگرد بقال شده بودی، حال این دردسر را نداشتی. آیا راه را خطا رفته ای؟ در مواجه با این پارادوکس انسان نیاز به حمایت و تایید دارد و چه بهتر که کودکان پاک انسان را تایید کنند. معلم داستان ما از همان اول جواب تمام بچه ها را به این سوال می دانست. اصلا بخاطر همین این موضوع را برای انشا داد؛برای تایید. برای اینکه آن بشنود که میخواست. برای توجیه یک راه، برای شادی روحت من نیز تو را تایید میکنم." معلم عزیز صد البته علم بهتر است از ثروت!"
علم، ثروت و عقل
مجید آل ابراهیم(سوئد)
دهه دوم زندگی زمان باور هر چیز زیبایی است و دهه های بعد زمان ابطالشان. بدون سوخت و سوز، بعضی زودتر باطل می شوند و بعضی دیرتر. (گاهی هم دهه برای باطل شدن همه باورها کم می آوریم!). جغرافیا هم نقش مهمی در ماهیت باورها و سرعت زوالشان دارد. برای مثال این روزها (به فرض محال) اگر بتوانی جوانی در ایران را مجاب کنی که " ادب مرد به ز دولت اوست" و او هم آن را باور کند (فرض محال که محال نیست!) زمان ابطال این باور به سال و ماه هم نمی کشد چه رسد به دهه. نگارنده هم در همان جغرافی، باورهایی داشت که خوشبختانه بسرعت در حال ابطال هستند. از این باورها که زحمت زیادی هم در شکل دادنش کشید، ارتباط مستقیم و بی واسطه " علم و ثروت" بود. تصور اینکه علم ثروت می آفریند به سرعت به ثروت خالق علم است تبدیل شد و پس از وقفه ای به علم و ثروت لازم و ملزوم همدیگر هستند تغییر ماهیت داد. امروز گر چه این باور بطور کامل از ذهنم پاک نشده است ولی عامل سومی را بین این دو نشانده ام که بدون آن به هیچ وجهی نمی توان علم را به ثروت رساند یا دومی را در خدمت اولی گرفت. این عامل " عقل" است. معتقدم که علم ثروت می آفریند اگر صاحبش عقل داشته باشد، یا ثروت علم را توسعه می دهد و علم هم دیر یا زود دینش را ادا می کند اگر و فقط اگر عقلی در میان باشد. صحبت از عقل شد یاد باور " عقل که نباشد جان در عذاب است" که باوری از مد افتاده است افتادم. آیا شما کسی را می شناسید که از عقل بهره ای برده باشد و جانش در عذاب نباشد؟ مانده ام که باورم در باب علم و ثروت را با این بی باوری به عقل چطور جمع کنم. البته گویا این به ظاهر فقط مشکل من است چون، برای مثال، با بزرگان قومم (حداقل در این زمینه ها) نکته مشترکی نداریم که باوری را حولش شکل دهیم.
۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سهشنبه
سفر
سفر، تکهای از خانه
همايون خيری (استراليا)
من البته آماری دربارهی تعداد سفرنامههای ايرانیها که حالا پايههای ادبيات فارسی را تشکيل میدهند ندارم ولی به نظرم میرسد هر چقدر که جامعهی ايرانی متجددتر شده تعداد سفرنامه نويسانش کمتر شدهاند. شايد هم آنقدری مسافر قلم به دست داشتهايم و نوشتهاند ولی دوستان و شعبات محرمعلیخان برنتافتهاند که نگاه نو و کنجکاوانهی مسافران ايرانی به جهان ماوراء سنتها به جامعهی سنتی ايران نفوذ پيدا کند. به همين دليل هم اين سفرنامه نويسان غربی بودهاند که جای خالی جهانشناسی ما ايرانیها را پر کردهاند و هم شرق ما و هم غرب خودشان را به ما شناساندهاند. باز هم آماری ندارم اما دست کم به اطراف خودم که نگاه میکنم میبينم تعداد آنهايی از ما که سبک سفر میکنند هنوز هم کم است. پيش خودم هميشه فرض کردهام که سفر چنان برایمان ناامن و نامکشوف است که بخشی از زندگیمان را هم با خودمان میبريم که غربت و غريبی را کمتر حس کنيم. جمدانمان لباسهایمان نيست، تکهای از خانهمان است که هر بار به آن نگاه میکنم احساس امن خانه را پيدا میکنيم. و البته حالا داريم آرام آرام به دنيا اعتماد میکنيم و تا بشود و اگر بتوانيم، با کولهپشتی سفر میکنيم. و البته خودمان شدهايم محرمعلیخان. نهال محرمعلیخان درختی شده و به بار نشسته و ما در عين مسافر بودن و قلم به دستی، باز هم نمینويسيم. اين بار دور از چشم محرمعلیخان و شعباتش جمع "روزنامه نگاران ايرانی" دربارهی سفر برای مخاطبانشان نوشتهاند. يک نفس عميق بکشيد و محصول قلمشان را بخوانيد.
برای دیدن عکسهای بزرگتر روی آنها کلیک کنید
ترس از سفر
آزاده عصاران
از سفر با هواپیما میترسم. بخشی از این ترس، به سفرهایم در ایران برمیگردد. سفر با هواپیماهای فوکر، توپولوف و حتی ایرباس که تکانها و نشستن و برخاستنشان برایم بدون وحشت نبود. اما در کنار این شرایط، برخورد مهمانداران معمولا گرفتار و در حال دویدن بود که وقتی از ترس از ارتفاع و پرواز میگفتم هیچوقت قانعام نمیکردند که این تکانها طبیعی است و تلاشی نمیکردند تا با توضیحی مختصر در مورد وضعیت و دلیل لرزشها، نگرانی و ترسام را کمتر کنند. این ترس از وقتی در ایران سفر نمیکنم کمتر شده. یکی از دلایلش این است که کمتر برای سفرم مسیر هوایی را انتخاب میکنم. در راهها و جادههای قاره اروپا همیشه قطار و اتوبوسهایی هستند که در کنار بلیت ارزان، حس امنیت و راحتی بیشتری برایم دارند. اما با هواپیما اگر سفر بروم، معمولا حجم زیادی از نگرانی و فکر و خیال پیش از شروع مسافرت، با اوج گرفتن هواپیما کم میشود؛ مهماندارها حتی در پروازهای ارزان همیشه آمادهاند کمک و راهنماییات کنند و قرص و آب به دست حتی با یک نگاه، کمی از تنشات بکاهند. لازم هم باشد خلبان از کابیناش آنقدر قصه میبافد که دقیقا متوجه چالههای هوایی چند دقیقه بعد و باد خشنی که از راستوچپ میوزد و بیخطر بودن رعدو برقی که به بال هواپیما میخورد، میشوی. همین همراهی خدمه پرواز شاید باعث شده با وجود ترس از هر تکان کوچکی در آسمان، باز هم وسوسه سفر بر دست و پای لرزانم از پرواز، پیروز شود. اگر تجربه همین برخورد را در سفرهای هوایی بین شهرهای ایران داشتم و با کسانی روبهرو میشدم که امکان سفر غیرزمینی را فقط با گفتن چند کلمه آرامبخش برایم راحتتر کنند، اعتمادم به هواپیماهای قدیمی خودمان بیشتر میشد و تعداد سفرهایم هم.
سفر درونی
اميد حبيبی نيا (سوئيس)
برای من که 35 سال بدون گذرنامه و ممنوع الخروج بودن، حداقل درون این قاره کوچک بدون مرز حالا دائم در سفر هستم، سفر جغرافیایی همواره با سفر روانی درهم میآمیزد، انگار وسط زمین و هوا ناچارم به خودم حساب پس بدهم که از کجا آمدهام؟ به کجا میروم؟ کجای راه را اشتباه رفتم؟ راه دیگری بود؟ تا زمانی که سرانجام به زمین بازمیگردم این سفر درونی هم پایان میگیرد و اگر مقصد سفر خانهای باشد که خانواده کوچکم در آن به انتظارم نشستهاند دوان دوان به سمت قطار میدوم، تاهفته بعد بازگردم و با دلتنگی میان ابرهای کج خلق به دنبال پاسخ بگردم. چیزی همیشه بیجواب میماند، چیزی که سرنوشت نسل من را رقم زده ... تابلوها، ... راهنماها،... از دروازه میگذرم ... به زبان دیگری سخن میگویم و سوز سردی خودش را در بغلم جا میکند ..
خاک را به باد سپردهام
فتانه کيان ارثی (اتريش)
سفر زندگی ما بود. به همین سادهگی. سرمان را که چرخانیدم، سفر را به پایمان نوشتند. مهاجرت ناخواسته، سفر کاری، سفر تحصیلی، مهاجرت خواسته و هزار یک نام و نشان دیگر. فرق چندانی نداشتند. خانه شد جایی میان اصفهان، تهران، پاریس، کابل، کندوز، دبی، وین و شارجه. جایی با پنجرههایی رو به زایندهرود، سن، دانوب یا آمودریا. فرق چندانی نداشت. چند صباحیست پی پایبست خانه نمیگردم. خاک را به باد سپردهام. سفر به من آموخت که خانه در دلم باشد. آخر مسافر است و دلش.
عکس دلمشعولی سفر
رودابه برومند (امريکا)
عکاس سفر من هستم و چه تنها سفر کنم، چه با یک گروه عکاس و فیلمبردار، آب خوش از گلوی کسی پایین نخواهد رفت مگر اینکه من و دوربینم برای ثبت لحظات آزاد باشیم ساعت گشت و گذارها به نور خورشید و طول سایهها ربط دارند، و گاهی از یک مکان باید چند بار دیدن کنیم چون یا عکسها خوب از آب درنیامدهاند یا چیزی جا مانده که در تصویر اثری از آثارش نیست. به گذشته و برنامههایم برای آینده که فکر میکنم، سفر زیاد میبینم، و یکی از خیال پردازیهای لذت بخشی که بلدم برنامه ریزی برای مسافرت است، چه قابل تحقق باشد و چه هیچگاه عملی نشود. از وقتی که یک دوربین برای خودم داشتم، انبار کردن خاطرات تصویری یکی از دلمشغولیهایم بوده، و به همین دلیل تعداد عکسهای خانوادگیمان سر به فلک میگذارد. برای یک عاشق سفر و کرم دوربین، دو دورهٔ تاریخی وجود دارد؛ پیش و پس از دوربین دیجیتال. دورهی پیش از این تحول مهم برای من و خانوادهام چمدانها و کارتنهای زیادی پر از عکس، فیلم نگاتیو، و آلبوم باقی گذاشته که زور کمتر کسی به تکان دادنشان میرسد. دورهٔ پس از دیجیتال اول آسان به نظر میرسید، با امکانات پایان نیافتنی. اما زود یاد گرفتم که ناپدید شدن خاطرات به مویی بند است، و باید در چند جای مختلف نگاهداری شوند.حالا که از خانه دورم و مهاجر شدهام سفر بخش جدایی ناپذیر زندگیام شده، و یاد گرفتهام سبک تر زندگی و سفر کنم، چون هنوز معلوم نیست چه شهر و دیاری اقامتگاهی طولانی باشد. اولین تکهٔ باری که برای سفر میبندم به غیر از خنزر پنزرهای شخصی ، ساک دوربین و کارتهای مختلف ذخیرهی عکس هستند، و سوغاتی که میآورم به جز خرت و پرتهای معمول، عکس و خاطرات تصویری مسافرت. خوبیاش این است که اگر عکاس حرفهای نشدم، در رویا بافی و مسافرت مهارت پیدا کردهام.
گذشتهها چاشنی سفر
پارسا صائبی (کانادا)
زندگی را بدون سفر سخت بشود تصور کرد. سفر مانند دوستی و مهرورزی شیرین است. سعدی اهل سفر بوده و حکمت و سخنوری را از سفرها و از گپ زدنهای دور آتش در کاروانسراها بدست آورده است. اینکه میگویند حافظ سفر نمیکرده زیاده از حد غیر قابل باور است، خصوصاً که همه این روشن ضمیری و رندی حافظانه همینطوری با خانهنشینی به گمانم بدست نیامده باشد. بعضی آدمها همیشه در سفر هستند، مثلاً سی سال است آمدهاند بیرون و اندازه ده تریلی هم که بار داشته باشند باز خودشان را مسافر میدانند و مقیمی موقت میشمارند، پا بدهد هر چند وقت یکبار هم چمدان میبندند. اما شخصاً سفر را خیلی دوست دارم حتی در این ایام که مسافرتهای هوایی دردسرهای زیادی دارند، باز وسوسه سفر دست از سر آدم برنمیدارد. سفر جداً دیدگاه و بصیرت آدمی را عوض میکند. بهترین و خالصترین دوستیها در سفر شکل میگیرند. دائم السفر بودن هم البته افراط است و آدم باید زمانی برگردد به خانه خودش تا از آن ره توشهها حظی ببرد و یادی کند. شاید حس دوری و یادآوری گذشتهها چاشنی سفر باید باشد. راستی خانه شما کجاست؟
لوا زند (امريکا)
دوربين لذت سفر
عصر دیجیتال لذت سفر را هم از ما ربود. کارمان شده که دنیا را از دریچه لنز دوربینهایمان ببینیم. بهترین منظره را پیدا کنیم که هرطور شده کله خودمان را در گوشهای کنارش بگذاریم و کلیک! حالا ما ثبت شدیم. سفر ثبت شد. من در کنار ایفل عکس دارم، با منارههای ایاصوفیا، با ساختمان سازمان ملل، با برجی در شانگهای، با صخرههای کنار اقیانوس آرام. اما هرچه به عکسها نگاه میکنم، چیزی از فضای آن مکان به یادم نمی آید. نگاه نکردم. دوربینم نگاه کرد. لذت نگاه را فدای ثبت لحظه در پیکسلها کردم. تنفس نکردم هوای شهرها را. خواستم بیایم و به همه بگویم که ببینید. من اینجا بودم. عکس در سفر، عکس با منظره یعنی سفر برای بقیه، برای فیس بوک، برای اورکات. یعنی بازهم در لحظه زندگی نکردن، آینده نگری در جایی که باید خود لحظه را زندگی کرد. سفر عین زندگیست. عصر پسامدرن ما، همه چیز را سطحی کرده است. دوربینهای دیجیتال با وضوح تصویر بالا و کیفیت رنگهای بینظیرشان سفرهایمان را خالی از لذت کردهاند. همه دنیایی که دیدیم را به قطع مانیتور دوربین تبدیل میکنند. چه بر سر لذت نگاه تازه در سفر آمد؟
سفر پشت کانتر
نسيم راستين (دوبی)
سفر از نگاهی دیگر. ساعت هشت صبح است. در آژانس هواپیمایی باز میشود. کارمندان یکی یکی پشت میزهایشان مینشینند. تلفنها از همان اول صبح شروع میکنند به زنگ زدن. کامپیوترها را روشن میکنند و اسم و کد خود را وارد میکنند. تلفن ها هنوز زنگ میزند. مسافرانی که آشنای کارمندان هستند و تلفنی رزرو میگیرند. کسانیکه میخواهند قیمت مسیری را بپرسند و یا از ساعت پروازی فلان مسیر خبر داشته باشند. ساعت 9 است. اولین مسافر وارد میشود. نا آشناست. مسن است. به سمت کانتر خارجی پرواز خارجی میاید. به نظر میآید که قصد رفتن به آمریکا یا کانادا را داشته باشد برای دیدن بچه هایش. گرین کارتش را می گذارد روی کانتر. عید میخواهد برود پیش دخترش. خوش به حالش. مسافر دوم پرواز دبی میخواهد. یک روزه. مسافر قدیمی است. کارش خرید و فروش طلاست. نفر بعدی کارمند شرکت نفت است با یک لیست بیست نفره از ملوانان شرکت نفت. طبق معمول با ک. ال. ام و به یک شهرعجیب و غریب ساحلی که کشتی آنجا پهلو گرفته است. برای اینان کلمه مسافر کلمه غریبی است . اینان سفر زندگیشان است و کشتی خانهشان. کارمندان بین این آمد و رفتها لیست کسانی را چک میکنند که باید امروز بیایند و بلیط بخرند و آنهایی که باید ریکانفرم شوند و آنهایی که در لیست انتظارند... ساعت پنج است. کمکم کامپیوترها خاموش میشود. و کارمندان کیفهایشان را برمیدارند تا به خانه بروند. خیلی از اینانی که بلیط جای جای دنیا را میفروشند، پایشان را از شهرشان بیرون نگذاشتهاند. پاسپورتشان رنگ مهر ورود و خروج ندیده. اما خوشند به لبخند مسافری که بلیط ارزان برایش پیدا کردهاند و جایش اوکی است. برای کارمندان آژانسهای هواپیمایی "سفر" پشت کانتر صورت میگیرد و جایی برای چمدان و پاسپورت و ویزا نیست.
سفر برای عزيز شدن
مجيد آل ابراهيم (سوئد)
دور باید شد. سفر را دوست دارم، چون کنجکاو و حساس و فضولم. کنجکاوم که بفهمم بعد از سفرهای بسیار و پختگی، مزهام چگونه خواهد بود. در هر سفری خودم را امتحان میکنم که مبادا از فرط پختگی به وادی سوختگی سقوط کنم و لذت سفر را برای همیشه از دست بدهم، ولی گویا از قرار معلوم کمی دیرپز هستم و گوشت چغری دارم که بعد از این همه سفر کوتاه و بلند هنوز خام هستم و محتاج سفر. از روشهای عزیز شدن یکی مردن است و دومی دور شدن. من هم که روحی حساس دارم و عاشق عزیز شدن طبیعی است که چون برنامه ای برای مردن ندارم سفر را برای عزیز شدن انتخاب کنم. گرچه سفر در این مورد هم تا به حال کمکی به من نکرده است. نمی دانم، شاید آنقدر گوشت تلخ و نچسبم که مسافتهای زمینی برای عزیز کردنم کافی نیست. شنیدهام دوست را در سفر باید شناخت و این برای آدم فضولی همچون من اوج انگیزه است. فقط باید کمی روشهای تحقیقم را عوض کنم چون در سفر یا با اوهستم که لذت همراهیاش اجازه مطالعه نمیدهد یا از او دورم که سنجش از راه دور چندان دقیق نیست. بجز این سه، دلیل محکمتر دیگری هم دارم و آن هم دوری است که ذات سفر است. گاهی فقط میخواهم دور شوم.
مينا ملکيان (آلمان)
در ایران کودک خردسال که داشته باشی محکوم به مسافرت نرفتنی، به خصوص اگر وسیله نقلیه شخصی نداشته باشی. این را در سفر اخیرم به ایران که دختر پنج ماههام را همراه داشتم فهمیدم. برای منی که دقیقأ در سومین روز تولد دخترم شال و کلاه کرده بودم و برای گرفتن گذرنامهاش تک و تنها و بچه به بغل از خانه بیرون زده بودم و بعد وقتی فقط دوازده روزش بود از امریکا به آلمان برگشته بودم این سؤال خانمهای فامیل که بچه کوچک داشتند و میپرسیدند سخت نیست میخواهی با بچه پنج ماهه تنها بیایی، عجیب بود اما پایم که به فرودگاه تهران رسید فهمیدم که طفلکیها حق داشتند نگران باشند. از هر که در فرودگاه نشان از جایی برای تر و خشک کردن بچه میپرسیدم نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکرد که یعنی تو هنوز نمیدانی کجا آمدهای؟ واقعیت این است که خانوادههای ایرانی که بچهدار میشوند باید برای مدتی قید مسافرت را بزنند. این جا در اروپا در معماری فضای شهری توجه ویژهای به کودکان میشود.در اکثر فروشگاههای بزرگ، در همهی فرودگاهها و در قطارها جا برای تر و خشک کردن و شیر دادن بچه هست. با کالسکه بچه همه جا میشود رفت، داخل قطار، اتوبوس و همهی ساختمان ها. در ایران نه وسایل نقلیه عمومی و نه فضای شهری هیچ کدام مسافرت با کودکان را تسهیل نمیکنند.
سفر بايد کرد
امير اخلاقی
زندگی جادهای است جذاب، سفر بايد کرد ... سفر برای پرنده مهاجر، بقاست ... برای ماهی قزل آلا، ممات است ... برای عشایر، قوت است ... برای لاک پشت های آبی، زاد و ولد است ... برای جهانگرد، کشف است ... برای نسیم، طراوت است ... برای کوه، آرزوست ... برای رودخانه، رسیدن به مأوای دریاست ... برای ابر، برکت است ... برای عارف، به خود رسیدن است ... برای عاشق، دوری است ... برای من، الزام است ... و برای "نسیما"، مروارید غلطان اشک است ... زندگی جاده ای است جذاب، سفر باید کرد ...
سفر برای هويت
لادن کريمی (مالزی)
دنیای بچگی آرزوهای بزرگی داشتم، سوار هواپیما شدن زیباترین رویای شبهام بود، سفر به شهرهای ناشناخته که تو کارتونا بود مثل "پارادایسی" که نل میخواست بره و مامانشو اونجا ببینه. بزرگ شدم با آرزوهایی که کوچیک شد پرواز طولانی با هواپیما این آرزوی کودکی منو از من گرفت، دنیای واقعی هم پارادایس رو. تو دنیای آدم بزرگا آرزوهای کوچیکی دارم که سوار مینی بوس شدن قشنگ ترینشه، سفر به شهرهای نام آشنایی که روزی بودن مثل "بم" که می خوام برم و هویت خودمو اونجا ببینم.
نيکی نيکروان (آلمان)
سفر به من خیلی چیزها یاد داد.در سفر بود که دیدم در مقابل دنیای اطرافم چقدر کوچکم.در سفر بود که فهمیدم همه مردم چه در روستا، چه در شهر، چه مردم سایر کشورها، زبان و فرهنگشان را سرآمد، سایرین میدانند! در سفربود که با دیدن تعصب کورکورانه آدمهای مختلف از چهار سوی مختلف دنیا، متوجه تعصبات کوکورانه خودم شد .در سفر بود که سبک بار بودن را در عمل تجربه کردم. در سفر بود که "این نیز بگذردِ روزگار" را با تک تک سلولهایم حس کردم. در سفر بود که یاد گرفتم " بگذارم و بگذرم". در سفر وقت خرید سوغاتی بود، که متوجه شدم چقدر از علایق عزیزترینهایم بیخبرم. در سفر بود که دلتنگی را مزمزه کردم. سفر بود که الفبای دوری و وفاداری و صبوری را یادم داد. سفر بود که مثل رود جاری بودن را در من جاری کرد. اصلا همین سفر بود که برایم کلمه سیاه و سفید وطن را رنگی کرد و بو و طعم و مزه داد، طوری که یادش قلبم را درد بیاورد. بهترین شعرها، داستانها، ترانهها و فیلمهایی که خوانده، شنیده یا دیدهام یکی از نقاط قوتشان در جذب مخاطب حول وحوش سفر بوده است. به همین دلیل و بسیار دلایل دیگر است که فکر میکنم اگر روزی میسر شود بشر به همان سادگی که از یک شهر به شهر دیگری میرود، به سایر کرات، به سایر کهکشانها، و منظومههای دیگر برود در آن صورت دیدگاهش درباره زندگی، جامعه، انسان، سیاست، مذهب و ... چه خواهد شد؟ حتمأ در آن صورت به جای آن که جهانی فکر کند، کهکشانی فکر میکند و شاید در آن روز اوضاع جهان با داشتن افق دیدی گستردهتر بهتر از آنی باشد که هست و کلام آخر این که بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.
سفر با مادر شعبدهباز من
پرنيان محرمی (ايران)
مادر شعبده باز من علاقه خاصی به سفر داشت. ولی از آن موقعی که یکی از دوستان مهمانیهای دورهاش، در ماجرایی که بعدها به داستان سیندرلا معروف شد، گاف داد و ساعت 12 نیمه شب کالسکه جادو شدهاش برای سیندرلا به کدو تبدیل شد و خانوادهای را دربه در کرد دیگر جرات ندارد مثل گذشتهها تخته پارههای توی حیاط را به بنز تبدیل کند یا الاغمان را به هواپیما یا قطار. خوب حق هم دارد. فرض بفرمایید در آسمانها مشغول چشمچرانی هستید یا برای خودتان چرت میزنید، ناگهان هواپیما ساعت 12 ظهر روی اقیانوس آرام به یک کره الاغ تبدیل شود. شما وسط اقیانوس آرام با یک کره الاغ و 12 تا بچه قد و نیم قد چه خاکی روی سرتان میریزید؟ این را هم اضافه کنم که داستان سیندرلا به آن رمانتیکی که نشان دادند نبود. سیندرلای بیچاره هیچوقت به شاهزادهاش نرسید و برای همیشه پیشخدمت گراتزلیا و خواهرش ماند. حالا از این موضوعات بگذریم. همان موقع که این اتفاقات نیافتاده بود و ما کلی سفر به اقصی نقاط جهان میکردیم حظ میبردیم. بعد از آن هم مینشستیم دور آتش و مادر کتاب جادوییاش را باز میکرد و هر نقطه که میآمد برایمان از داستانها و افسانههای آنجا میگفت و تصویرهایی برایمان میکشید که انگار همین الان وسط کویرهای آفریقا یا وسط جنگلهای آمازون نشستهایم یا در بورانهای قطب شمال گیر افتادهایم. بعد مادرم میگفت: وصف العیش، نصف العیش و ما با حسرت به تعریفهایش گوش میکردیم. بزرگتر که شدیم دیگر نصف العیش راضیمان نمیکرد و تا گرمای سوزان و سرمای بوران را با پوست و استخوان حس نمیکردیم آرام نمیگرفتیم. مادر هم کتابش را میبست و با غیض میگفت بفرمایید! هر کجا میخواهید تشریف ببرید. از آنجا که دانشجو جماعت آه در بساط ندارد چه برسد به پول، کولهمان را میانداختیم روی دوشمان یک گشتی توی اینترنت میزدیم و مثلا فلان کوه اطراف تهران را از لحاظ موقعیتی و آب و هوایی بررسی میکردیم و میزدیم به دل کوه یا جنگل یا درهای چیزی پیدا میکردیم دور هم میزدیم و میخواندیم و میرقصیدیم و اگر کسی ته صدایی داشت چهچهای میزد. سفرهای دوران دانشجویی حرف نداشت.
سفر، بهترین تفریح دنیا
صفورا اولنج (امارات متحده عربی)
اولین چیزی که با شنیدن کلمه سفر به ذهن من خطور می کند، تجربه و پختگی است. تجربه سفر به خودی خود لذت بخش است، حال اگر شیرینی کشف و تفرج چاشنی این تجربه شود آنرا به بهترین تفریح دنیا تبدیل میکند. همیشه در سفر، انسان مسائل جدید میآموزد، با افراد جدید آشنا میشود و فرهنگ های نو را میبینید، چشیدن طعم های گوناگون و دیدن صحنه های بدیع باعث میشود تا افق دید افراد بالا رود. وقتی انسان از پوستهای که به دور خود کشیده خارج شود، میبیند که دنیاهای متفاوتی هم وجود دارند، افرادی هم هستند که مانند او فکر نمیکنند، مانند او لباس نمیپوشند و مانند او رفتار نمیکنند. نوگرایی در ضمیر ناخودآگاه بشر وجود دارد و این حس او را به کشف ناشناخته ها ترغیب کرده است. چه بسا سفرهایی که به تحول و بازشناسی انسان ها منجر شده است، این است یکی از راه های خودشناسی، وقتی در سختی راهها مجبور باشی خودت را محک بزنی، زمانی که به دنبال خواستههایت دست و پا میزنی، حتی زمانی که به انتظار هواپیما در فرودگاه به دنبال سرگرمی هستی میتوانی آستانه تحمل خویش را بسنجی. این ها همه آن چیزی است که سفر به تو میدهد.
سفرهای مجازی در خدمت سفرهای حقيقی
رضا گنجی (ايران)
پيشرفت تكنولوژي همواره به بالاتر رفتن كيفيت سفرها كمك كرده است. اگر روزگاري نه چندان دور آدمها مجبور بودند براي بازديد از شهري، به قصد زيارت يا تجارت، شهر و كاشانه خود را براي هميشه به فراموشي بسپارند و فرسنگها راه سخت و بي بازگشت را ماهها و سالها پياده طي كنند، اكنون با استفاده از هواپيماها در زماني كوتاه هزاران كيلومتر راه را ميپيمايند و چنان شده كه گاهي رفتن به كشورهاي ديگر مثل سر كار رفتنهاي روزانه، معمولي و طبيعي است. اما خدمت تكنولوژي به سفر صرفاً با اختراع كشتي و قطار و هواپيما متوقف نشده است. اين روزها با سرعت گرفتن روند تكنولوژيهاي ارتباطي، با پديدهاي به نام سفرهاي مجازي روبرو هستيم.در حقيقت اگر يكي از دلايل سفر كردن را لذت كشف و آگاهي بدانيم، حالا ديگر با گسترش ابزار ارتباطي و رسانههايي همچون شبكه اينترنت و وبلاگهاي شخصي كه از گوشه و كنار دنيا به روز ميشوند، بخش بزرگي از اين نياز انسان پاسخ داده شده و او را از سفرهاي فيزيكي بي نياز ميكند. ديگر حتي قبل از سفرهاي حقيقي هم به سفرهاي مجازي و جستجوهاي اينترنتي نياز است تا با آگاهي بيشتري كه بدست ميآيد، كيفيت سفرهاي حقيقيمان را بالا ببريم.
مهمانی ایرانی
رضا گنجي
براي ما ايراني ها، از هر قوم و تباري كه باشيم، خيلي مهم است كه ديگران ما را مهماننواز بدانند. براي اثبات اين حرف كافي است فقط ده دقيقه در يكي از خيابانهاي پر رفت و آمد شهر بايستيد و از رهگذران بپرسيد:«به نظر شما چه خصوصيتي ما ايرانيها را از خارجيها متمايز مي كند؟» تا جواب قاطع آنان، «مهماننوازي»، شما را از ادامهي نظرخواهي بينياز كند.طبيعتاً وقتي چنين اهميتي براي مهماني و مهمان نوازي قائليم، بيشترين تلاش و توجهمان هم صرف برگزاري شايستهي آن خواهد بود.چراكه تا «مهماني» نباشد، «مهمان نوازي» هم معنايي نخواهد داشت. اما آيا ما واقعاً مهمان نوازيم؟ اگر اين سرودهي صائب تبريزي شاعر شيرين سخن اصفهاني را كه گفت: «ميهمان گرچه عزيز است وليكن چو نفس / خفه ميسازد اگر آيد و بيرون نرود»، در كنار ضرب المثل «كنگر خوردن و لنگر انداختن» بگذاريم ميبينيم كه بله، مهمان نوازيم. تا جايي كه حتي برخي اوقات اين مهمان نوازي گرفتاريهايي هم براي ميزبان بوجود ميآورد. اما اگر دقيقتر نگاه كنيم، عادتهاي ناشايست رايج در مهماني ها همچون «غيبت كردن ها» و «چشم و همچشمي ها» و «خاله زنك/عمومردك-بازي ها» و «تعارفهاي بيجا» و نتايج ناگوار آنها را هم خواهيم ديد كه در آنصورت بايد تا حدي در«مهمان نواز» بودن خود ترديد كنيم. درحقيقت ميهمانيهاي ايراني در كنار مزاياي فراوانشان كه مهمترين آن استحكام روابط انساني و تقويت روحيهي جمعي است، در دل خود آفتها و زياده رويهايي هم به همراه دارند كه هميشه مورد انتقاد بوده است. اگر بخواهم يك تصوير كلي از ويژگي هاي يك مهماني ايراني را ترسيم كنم، صرف نظر از ميهمانيهاي خاص كه به مناسبت هاي ويژهاي چون يلدا و نوروز و جشن هاي تولد و عروسي و ... اختصاص دارند و تابع آداب و رسوم خاص خود هستند، خواهم گفت كه مهمترين ويژگي، توجه به خورد و خوراك و«امور شكم» است. پذيرايي با چندين نوع غذا و تعارفات همراه آن همچون «باز هم غذا بكشين توروخدا»ي پس از صرف غذا و «ببخشين غذامون خوشمزه نبود، كم خوردين» بعد از بلعيدن يكجاي يك تغار آش و يك گوسفند درسته با يك ديگ برنج، از اهميت «غذا» در مهمانيهاي ايراني حكايت دارند. در اين ميان مادران و خانم هاي خانه در تدارك و برگزاري يك مهماني تمام و كمال نقش محوري داشته و پرمشغله ترين افراد خانواده به حساب ميآيند. از «چي بپزيم» و «چي بپوشيم» گرفته تا خريد و نظافت و پخت و پز و تزئين، همگي تحت مديريت خانم خانه به بهترين وجه سامان ميگيرد و ساعتها وقت و انرژي صرف خود ميكند تا چند ساعت «اوقات خوش» براي «با هم بودن» فراهم شود. سپس به رسم اين سالها خودبهخود آرايش و چيدمان«زنها جدا مردها جدا» اجرا ميشود و بساط غيبت و خاطرهگويي و مزه پراني و معاملهي املاك و ماشين و سروسامان دادن به امور مملكت و ارائه راهحل براي مشكل تورم و افزايش قيمتها و پايان دادن به جنگهاي دنيا و ريختن آدمهاي بد به دريا و بعد هم تخته نرد و شطرنج و پاسور و يه قل دوقل و قليون و قوري چيده مي شود و در آخر هم از همديگر دل نميكنيم و مراسم خداحافظي را مدام كش ميدهيم. اما اگر فكر كنيد پايان بخش مهماني، آن مراسم «بوس بوس كنان» و «صدبارخداحافظ گفتن»هايش است، در اشتباهيد. شما وقتي ميتوانيد مطمئن باشيد كه مهماني تمام شده كه صداي بوق ماشين مهمان، بوق خداحافظي، را شنيده باشيد! در حقيقت در مهمانيهاي ايراني، مهمانان همانقدر كه در آمدن تاخير دارند، در رفتن هم تاخير دارند. روشن است آنچه گفتهشد اگرچه ممكن است آشكار كنندهي گوشه اي از هويت ايراني ما باشد اما مسلماً گوياي همهي آنچه در يك مهماني ايراني ميگذرد نيست. من در اينجا هيچ صحبتي از جزييات طنزآميز مهماني هاي ايراني، از «جوادپارتي» و «بالماسكه»، «سفره ابوالفضل» و «دوره» هاي زنانه يا خانوادگي،«بزمها» و «جشنها»، «گعده» ها و «مهماني هاي سرنوشتساز» يا از «فصل دادنها» و «آشتي كنانها» نكردم كه خود كتابي چند جلدي است.بنابراين بيش از اين نميگويم و شما را به مهماني اين شماره دعوت ميكنم. همه را كه خوانديد، بوق خداحافظي يادتان نرود!
فرهنگ متفاوت و زبان مشترك
رودابه برومند
یکی از کارهای جالبی که در طول تحصیل داشتم، ادارهي یک مرکز انجمن مالکین منطقهی "پارک کوهستانی" بود. بیش از ۸۵۰۰ نفر در این منطقه ساکنند، و از تسهیلات این مرکز مانند ورزشگاه، کتابخانه و سالن اجتماعات استفاده میکنند. وجود این سالن به معنی مهمانی، عروسی، مراسم یادبود، و جلسات مختلفی بود که در طول ۵ سال بارها دیدم. اما چون روزها به دانشگاه میرفتم، ساعت کاری من شبها و آخرهفتهها، و روزهای تعطیل بود. حساب مهمانیهایی که سر کارم دیدم را ندارم، ولی جالبترین تجربه من مقایسهي مهمانیها و عروسیهای ایرانی و سایر ملیتها بود. آنچه در مهمانی رفتنهای ما جرم و بی ادبی حساب میشود، به راحتی در مهمانیهای بزرگ و عروسیهای به خصوص مردم امریکا دیده میشود، و مدتی طول کشید تا من یاد بگیرم با چشمان گرد و دهان باز به این تفاوتها نگاه نکنم، و تمرین کنم که در خلوت خودم هم قضاوت بیجا را کنار بگذارم. سر و وضع ساده، تدارک غذا و به طور کلی پذیرایی متفاوت این مهمانیهای فرنگی آنچنان بعد از مدت کوتاهی برایم جا افتاد که با دیدن اولین مهمانی بزرگ ایرانی با حدود ۲۰۰ نفر دچار احساسات عجیبی شدم. آراستگی، طبق مد روز بودن و دیر آمدن مهمانان با اینکه ساعت استفاده از سالن محدود بود اولین تفاوتی بود که مرا به یاد خصوصیات یک مهمانی ایرانی انداخت. تعارف ها، در آغوش کشیدن ها، سلام و احوال پرسیهای طولانی،و نشستن و تشکیل حلقههای کوچک به جای ایستادن که بیشتر در غرب مرسوم است، حال و هوای داخل سالن را آشنا کرده بود. بوی زعفران و برنج، سبزیهای معطر، و عطر مهمانان که دنیای متفاوت یک مهمانی ایرانی را برایم سوغات آورده بود آن شب رابه یک شب فراموش نشدنی تبدیل کرد، و چون به طور کلی از راه دادن غم غربت به فکرم گریزانم، دیدن دوبارهي تک تک چیزهایی را که مدتها بود دلتنگشان بودم را به فال نیک گرفتم. ظرفهای میوه و شیرینی، سینیهای چای و شربت، آجیل و تنقلات، و موسیقی شاد و رنگی مثل پیدا کردن چیزی بود که خودم هم نمیدانستم گم کرده ام. همکاران امریکایی من تمام شب با تعجب و حسرت به مهمانی نگاه می کردند، و هر از گاهی یک سوال جدید دربارهي فرهنگ ایرانی از من می پرسیدند. آخر شب که مهمانها در حال خداحافظیهای پایان نیافتنی و گپهای آخر مهمانی بودند، گروه تمیزکاری هم از راه رسیدند. یکیشان که میدانست کمی اسپانیایی میدانم، نزدیک آمد و گفت:"ایای زندگی...". خوب فهمیدم چه میگوید. زبان هم لازم نبود
اينجا چنين و آنجا چنان
م.هستا
ایرانم. توی شهر گل و بلبل.
مهمان داریم. ایرانی اند، مثل خودمان. براي شام میآيند. فکر میکنم:«چی درست کنم؟» سریع، لازانیا میآيد توي ذهنم با یك سوپ اروپایی. فکر می کنم: «پنکیک بزنم سرش یا ...». یك دسر کیوی شکلاتی انتخاب میکنم. پیرکس های برزیلی را میگذارم روي میز و داخل کریستالهای «چک» چای میریزم. لباس «طرح اسکاچ» می پوشم و یك موزیک لایت کلاسیک میگذارم.
ایران نیستم. دورم، دور دور.
مهمانی میگیرم همه خارجی هستند. قورمه سبزی می پزم، توی یك ظرف رویی. شله زرد درست می کنم. ظرفهای سفالی آبی سوغاتی را می گذارم سر سفره ای که روی زمین پهن کردهام. یك لباس کردی از آخرین سفرم به ایران دارم. همان را می پوشم. سی دی سهتار علیزاده را میگذارم بخواند و با چشمهای براق در را به روی مهمانها باز میکنم.
حريم خصوصي در محفل نيمه خصوصي
نيكي نيكروان
آخرین باری که برای کریسمس در یک مهمانی ایرانی بودم هنوز سه ساعت از آشنایی ام با خواهر صاحبخانه که حدودا پنجاه و اندی سن داشت نگذشته بود که از من پرسید:«نمی خواهید بچه دار شوید؟» و وقتی با لبخند گفتم : «فعلا نه»، بلافاصله پرسید:«چطوری جلوگیری میکنید؟» چیزی که تا آن موقع نیازی ندیده بودم با هیچکس حتی صمیمی ترین دوستان یا مادر و خواهرم در موردش صحبت کنم. راستش این الگوی گفتگو با دیگران من جمله در مهمانیها که نتیجه اش وارد شدن به حریم خصوصی افراد (چه حاضر در مهمانی چه غایب) است، بسیار آزار دهنده است و متاسفانه ربطی هم به تحصیلات، محل زندگی و ميزان درآمد و غیره و ذالک هم ندارد. تنها ربطش به فرهنگ مراوده است که بدانيم اگر هم میخواهیم سر صحبت را باز کنیم ميتوانيم از موضوعاتی مثل آب و هوا، مد، رسم ورسوم، تعطیلات وسایر عنوانهای عمومی استفاده کنیم و نه ازسکس، مذهب، مسائل خصوصی خانوادگی، درآمد، سیاست و مواردی از این قبیل كه میتوانند سبب سوء برداشت، دلخوری، بحثهاي منجر به دعوا و نهایتاً قطع رابطه شوند.
نمك ايراني
پارسا صائبي
مهمانی ايرانی در شهر ادمونتون که مانند دیگر شهرهای مناطق سردسیر، دوران سرمای طولانی چهار-پنج ماهه دارد، یکی از فعالیتهای معمول آخر هفتهي خیلی از ایرانیان (یا ایرانیالاصلها) در زمستان است. چیزهایی در این قبیل مهمانیها پیدا میشوند که در مهمانیهای مشابه دیگر نیست یا کم هست. چیزی که باید بهش گفت «نمک ایرانی» که گاه البته به شوری میزند، مثلاً اولین ویژگی، دیر آمدن اکثر مهمانان است. معمولاً بیش از نیمی از مهمانان دستکم نیم ساعت دیر میرسند و آن را عادی تلقی میکنند، میزبان هم معمولاً سرساعت مقرر آماده نیست و معمولاً پانزده دقیقهای از برنامه عقب است. به هر تقدیر به قول شاعر اندک اندک جمع مستان و میپرستان میرسند. معمولاً مهمانان به محض ورود به خانهي میزبان، پرشورانه به داد و فریاد و ابراز احساسات مشغول میشوند و با صدای بلند سرپا سرپا به حرف زدن و تعریف با مهمانان دیگر گرم میگیرند به طوری که میزبان دیگر نه فرصت پیدا میکند که پالتو و کاپشن و کت مهمانان را بگیرد و آنها را بنشاند و نه مجالی پیدا میکند که ازشان نوشیدنی مورد علاقهشان را بپرسد، مهمانی ایرانی از همان دم در آغاز میشود. ویژگی مهم دیگر (قبل از ورود)، پارک کردن همه خودروها جلوی پارکینگ صاحبخانه تا جای ممکن و بند آوردن پیادهرو است. یک ویژگی دیگر معرفی مهمانان به یکدیگر است که معمولاً هرکس دیگری را یا از قبل میشناسد یا اینکه از چند طریق همه با هم آشنایی پیدا میکنند و صاحب چندین دوست مشترک میشوند (معمولاً یکی از این دوستان مشترک در قاره دیگری زندگی میکند و سالهاست کسی از او خبری ندارد). بحثهای سیاسی در کنار خبرزدنها به یکدیگر و بررسی سایتهای مختلف به اوج خود میرسد. ذکر جمیل(!) احمدینژاد میرود و بعد از چند دقیقه دیگر کسی دوست ندارد از او چیزی بگوید و بشنود. اوباما معمولاً سوژهای "کول" و امروزی است، کار به فوتبال و فیلم و موسیقی و فعالیتهای هنری که میرسد بازار غیبت کردن و پراکندن شایعات در مورد دیگران هم در گوشه و کنار گرم میشود (مجلس روشنفکریتر باشد، شعری خوانده میشود و سازی و نوایی به ترنم درمیآید، یا فیلمی به نمایش در میآید که منتقدین اختلاف نظر پیدا میکنند که فلان بازیگر در فلان فیلم نامرتبط با این فیلم، چند جایزه برده بود). در حالیکه همه نشستهاند، همزمان چند بحث موازی با صدای بلند پیش میرود، آدمها از فواصل دور و روی اقطار چندضلعی دارند با هم بلند بلند تعریف میکنند. دعوت صاحبخانه برای صرف غذا معمولاً یک سکوت نسبی به این وضعیت میدهد درحالیکه بوی عطر غذاهای خوشطعم ایرانی پیچیده. دوباره ادامه ماجرا بعد از شام شروع میشود. تصمیمات مهم برای روزهای بعد، قرارومدارها و پیگیریهای کاری و بیزینسی نیز معمولاً در لحظه پایانی مهمانی و هنگام خروج دم در گرفته و انجام میشوند. صاحبخانه باید پالتوی چند نفر را همزمان در میان آن گیرودار تصمیمگیریهای مهم بدهد. به هر حال اینکه آدم به زبان مادری خودش تعریف کند و گپ بزند و "ایرونیبازی" دربیاورد ظاهراً نیاز مهمی است و از غذاهایمان هم باب طبعتر است.
ميهمانی توی کوچه
همايون خيري
خيلی سال پيش در خرمشهر يکی از همسايههای خانهی پدرم دعوتمان کرد برای شام. تابستان بود. خانههایمان هم حدود 100 متر با هم فاصله داشت و من و پسرشان همسن و سال بوديم. هميشه هم همهمان حداقل يک بار در روز همديگر را میديديم. حدود ساعت 8 شب رفتيم ميهمانی. تا حدود 11 شب هم همه سرگرم حرف زدن بودند. من و دوستم هم شطرنج بازی ميکرديم. بازی هيچکداممان هم تعريفی نداشت. به نظرم چهل بار بازی کرديم. بعد خداحافظی کرديم که بياييم خانهمان. کنار در خانه باز همه ايستادند به حرف زدن. پدرها جدا، مادرها جدا. من و دوستم هم دربارهی اين که فردا به مناسبت اوقات فراغت چه خاکی بريزيم سرمان داشتيم برنامه ريزی میکرديم. حدود 12 شب مادرها رفتند سر خانه و زندگیشان ولی پدرها هنوز حرف میزدند. دوست من رفت وسايل شطرنج را آورد همان دم در که برای آخرين بار يک بازی ديگر را تمام کنيم. به نظرم حدود سی دقيقه از نيمه شب هم گذشته بود که کمکم پدرها صدایشان بلند شد که بلاخره خداحافظی کنند و بروند. باز نيم ساعت کش آمد تا بروند. من و دوستم هم از شطرنج خسته شده بوديم و پرت و پلا میگفتيم. خانه هم نمیرفتيم، همينطور روی سکوی کنار خانهشان نشسته بوديم. بلاخره پدرها هم رفتند خانههایشان. من و دوستم تازه پرت و پلا گفتنهایمان گل انداخته بود و تا حدود يک ساعت بعد هم حرف زديم. آمدم که بيايم خانهمان، دوستم گفت حالا امشب بمان همينجا. گفتم باشد. شب هم ماندم خانهشان. صبح صبحانه خوردم و آمدم خانهی خودمان. تا رسيدم مادرم گفت زود برو سبزی بخر امشب ميهمان داريم. گفتم کی؟ گفت خانوادهی فلانی. همان خانواده همسايهی شب قبل که ما خانهشان بوديم.
مادر شعبدهباز من
پرنيان محرمي
مادر شعبدهباز من، معرف حضور خیلیها نیست. همان بار اول در مقاله بازیافت معرفیاش کرده و از کارهای عجیب و غریباش گفته بودم. ولی آخر هفته موقع خانهتکانی، وقتی که مشغول ناپدید کردن زبالههای خانه بود، تمام برگههای نوشته شده من را که روی زمین ولو بود، در یک چشم به هم زدن ناپدید کرد... به هر حال، مادر من شعبده باز بود. البته نه از آن شعبدهبازها که در فیلمها نشان میدهند، با لباس رسمی و کت فراک و موهای شینیون بالای سر. ولی مثل همه شعبدهبازها که از توی کلاه خرگوش در میآورند و دستمالهای رنگی از همه جای لباسشان بیرون میریزد، کارهای عجیب غریب میکرد. با این تفاوت که صحنه نمایشاش آشپزخانه بود و تماشاچیانش ما بچهها. مادرم با آن دامن چینچین رنگی و موهای همیشه گوجه شده پشت سرش و آستینهایی که همیشه به بالا تا زده بود چنان مرغ زنده را در یک چشم به هم زدن میآورد و سر میبرید و پَر میکند و داخل قابلمه میانداخت که هیچکدام از کارهایش دیده نمیشد. دردسرهایمان موقع مهمانیهای خانوادگی شروع میشد، وقتی مادر از یک هفته قبل شروع به خیساندن لپه و لوبیا و نخود و برنج میکرد و تمام هفته از آشپزخانه صداهای عجیب و غریب به گوش میرسید و تمام پردهها برای شسته شدن درمیآمد و تمام فرشها شسته و روکش مبلها برداشته میشد. هر چه به مادر میگفتیم لازم نیست به خاطر 2 عدد مهمان ناقابل پنجاه نوع غذا تدارک ببیند و تمام میز نهارخوری 30 متریمان را که هر روز کش میآمد از این سر تا آن سر پُرکند به خرجاش نمیرفت که نمیرفت. اگر بیشتر اصرار میکردیم چوب جادوییاش را میگرفت طرف ما و چیزهایی میگفت و زبانمان تا یک هفته بسته میشد. این اواخر هم که به یُمن کلاسهای آشپزی رنگارنگی که میرفت کلی غذای فرنگی و پیتزا و بیف استرگانف یاد گرفته بود، ولی مهمانی همان بود و غذاها همان. بعد از غذا نوبت میوهجات و دسر و تنقلات و آجیل و شیرینی بود و نوشیدنی، همهاش که تمام میشد تازه به فکر لباس و آرایش و زلمزیمبوی خودش میافتاد و چنان در سرتاسر خانه میدوید و ما را با خود میکشاند که بد است پیش مهمانها و زود باشید و بجنبید... که سرگیجه میگرفتیم همهمان. به محض ورود مهمانها آرامشی بر همه جا حاکم میشد که انگار نه انگار تا ثانیهای قبل از ورودشان خانه صحنه جنگ بود و وسایل از در و دیوار بالا میرفتند. تا یکماه قبل و یکماه بعدش همه ما درگیر این 2 عدد مهمان ناقابل بودیم. خدا را شکر که مادرم شعبده باز بود و حواسش بود که ما وسط این ریخت و پاشهای مهمانی گم نشویم و بهمان خوش بگذرد. دلمدیمبو و قرکمر وسط مهمانیهای ایرانی هم که همیشه به راه بود!
در غیبت فضاهای عمومی شادی آور
مريم نبوينژاد
پدر و مادرهای ما روزگاری را به یاد دارند که کسی در مهمانیهای ایرانی نمیرقصید. کشاندن کسی به رقصی چنین میانهي میدان کار آسانی نبود. هزار ناز و ادا داشت. دفترچه شعری در میان نبود و کسی هم اگر ته صدایی داشت رو نمیکرد. اگر هم داشت منت می گذاشت که همین دو خط را بیشتر بلد نیست. به ندرت سازی در خانه ها پیدا میشد چه برسد به آنکه کسی دف و سه تارش را با افتخار از دیوار مهمانخانه (همان که امروز میگوییم اتاق پذیرایی) بیاویزد. سفره انداختن و سور دادن هم دنگ و فنگی نداشت.پیش غذا و پس غذا و اصل غذا همه با هم سر میز یا سفره میآمد و همه باهم جمع می شد. انقلاب که شد و به دنبال آن جنگ انگار استعدادهای نهفته ایرانی در زمینه خودبزم آرایی شکفته شد. خانم ها دفترچه اشعار دلکش و مرضیه را با هم رد و بدل کردند. بچه ها را دوپینگی به کلاس ساز و آواز فرستادند و از همه جالب تر معلوم نشد یکباره این شرم و حیای نرقصیدن کجا و چه موقع فرو ریخت. حالا برعکس شده بود. باید بعضیها را به زور می نشاندی که مبادا میان شلنگ تختههای تحت عنوان رقصشان کوچکترها را زیر و دست و پا له نکنند. جنگ که تمام شد نمایش لباس و میز آرایی و پرخوری و سیر خوری هم به آن اضافه شد. به گمانم هیچ چیز به اندازه میهمانی ایرانی نمایشگاه تناقضها و درگیریهای آدم ایرانی با دنیای اطرافش نیست. سالها پیش در یک میهمانی ایرانی مختلط یک میهمان فرنگی مرا متوجه نکته ای کرد که پیش از آن هرگز به آن توجه نکرده بودم. او اشاره ای به اتاقی که مهمانان در آن نشسته بودندکرد و از من پرسید آیا دلیل خاصی دارد که مردها یک طرف و زن ها در طرف دیگر این تالار نشستهاند؟ دلیل خاصی نبود و این اتفاق بی آنکه عمدی در کار بوده باشد رخ داده بود. و تازه آن وقت بود که متوجه شدم که قضیه ریشه دارتر از این حرفهاست. تماشای خودمان را وقتی در یک میهمانی به نمایش حضور خود و دیگری می رویم دوست دارم. دیر رفتنمان . پر سر و صدا بودنمان. تک و تعارف های بی پایانمان. اینکه در کمتر از نیم ساعت یکی از لذیذترین و چشم نوازترین سفره های جهان را می بلعیم و خود را از لذت مزه مزه کردنش محروم می کنیم. موقع تعارف شربت و شرینی کوچک ترها را از یاد می بریم. بوسه زورکی از گونه کودک دو ساله می ستانیم تا محبت مان را عیان کنیم. و با این حال این توانایی زوال ناپذیرمان دربه سخره گرفتن زمین و زمان و مهمانی هایی که درغیبت نمایش شادی در مکان های عمومی یک تنه جور همه آن فضای های نداشته را بر دوش می کشند. میهمانی ایرانی که ملغمه ای است از کنسرت موسیقی ، کمدی استند آپ، مسابقه شیرینی پزی و آشپزی، جلسه روان درمانی ، شادی درمانی، بار و کافه. احوال ایرانی را در میهمانی اش بپرس.
زماني براي خوردن
نسيم راستين
مهمانی ايرانی براي من يک صحنهي رنگين و خوشمزه است که در آن تمام مدت کلماتی مثل : «تورو خدا بفرماييد»، «تورو خدا بخوريد»، « سرد ميشه از دهن ميفته»، «از اينم امتحان کنيد»، «بازم بذارم براتون» و از اين قبيل شنيده ميشود.جايی که مهمانی حتما به صرف شام و ناهار است و «خوردن» مشخصهي اصلی آن. با چايی و شيرينی آغاز ميشود و با چايی و شيرينی تمام.و در اين فرصت ۴ ساعته شما بايد يک بشقاب ميوه که صاحبخانه لب به لب با انواع و اقسام ميوه ها پرش کرده و يک ظرف آجيل و حداقل دو سری غذای روی ميز که سالاد و ماست و ترشی را هم در کنار خود دارند به صورت کامل بخورید.بعد از تمام اينها، نوبت به دسر ميرسد. و خلاصه؛ به خودت که بيايی ميبينی کل اين ۴ ساعت مشغول خوردن بودی.
بازیافت
طلای کثیف، همان طلایی است که چون زرد است و سفید نیست چندان مورد توجهما ایرانیها قرار نمی گیرد .اما در آلمان اوضاع به شكل دیگری است و مردماينجا بطور عجیبی قدر طلای کثیف را می دانند. جالب این که چندان علاقه ایهم به آن طلاهای زرد ندارند! در اين نوشته شرح ميدهم كه چگونه در اینکشور زباله ها را به به اندازهي طلا –اگرچه طلاي كثيف- ارزشمندميدانند. در آلمان درهمه شهر ها و ساختمانها زبالهدانهای رنگارنگيوجود دارد كه اگرچه براي زيباسازي شهرها بكار ميروند اما اين ويژگيصرفاً بهخاطر رنگارنگ بودنشان نيست. در حقيقت رنگ آنها معنا و مفهوم خاصدیگری داشته و بیانگر این است که چه آشغالهایی یا بهتر بگویم چه طلاهاییباید داخلشان قرار بگیرد. رنگ سفید برای «زباله های خانگی» است. رنگ آبیبرای «کاغذ» و رنگ سبز برای زباله های«تر» که شامل مواد غذایی و پروتئینیو حتی چمن های هرس شده باغچهها است.اندازه این سطلها با توجه به نيازخانوادهها متفاوت است و براي اين كار طراحي هاي مختلفي براي منازل یادفاتر کار ارائه شده كه از همان ابتدا تفکیک زباله را بسیار ساده میکنند.اين را هم بدانيد كه شما به عنوان تولید کننده زباله برای تخلیه این سطلها بايد بطور ماهیانه پول پرداخت کنید. درنتيجه براي توليد زباله كمتر وتفكيك بهتر تلاش خواهيد كرد. ضمن اينكه تخليه سطل ها هم بر اساس درخواستشما و ميزان پولي كه پرداخت ميكنيد انجام ميشود كه ممكن است هفته ای يكبار ،یک هفته در میان، یا حتی ماهانه باشد. طبيعتاً برای تخلیه هر كداماز سطلها ماشين مخصوص همان سطل هم مراجعه ميكند. ما زباله هاي شيشهايرا معمولاً مردم در سطلهاي زباله عمومي كه به رایگان درکلیه محله هایشهر تعبیه شده ميريزند. این سطلهای بزرگ با سه رنگ سفید،قهوه ای و سبزبرای تفکیک شیشه ها بر اساس رنگشان رنگآميزي شدهاند اما برخی شیشه هامثل شیشه های آبجو یا بطري هاي پلاستيكي آب معدنی توسط مراکز فروش جمعآوری می شوند به اينصورت كه هنگام خرید از شما مقداری پول به عنوان"گرویی" می گیرند تا برای پس گرفتن آن، حتماً شیشه ها را تحویل دهید.مقدار این گرویی هم به سلیقه فروشنده نیست بلصکه برای هر نوع شیشه مقدارمشخصی از طرف توليدكننده تعیین شده است و بانی دریافت و پرداخت گرویی همخود تولید کننده است. نتیجتا شما براي پس گرفتن پولتان به هر فروشندهايميتوانيد مراجعه كنيد. ساير زباله های پلاستیکی و زبالههاي فلزی همتكليفشان روشن است چون مسئولان شهر، در هر محله اي توسط فروشگاههايقديمي آن محله،کیسه های پلاستیکی زرد رنگی به نام"کیسه زرد" را به رایگانتوزیع میکنند، آشغال درون این کیسه ها هم رایگان تخلیه می شود و به هميندليل اين طرح مورد استقبال همه قرار گرفته وگامي هم برای تفکیک زباله وبازيافت آنها برداشته میشود. اما در مورد وسایل کهنهي خانه و وسایلالکترونیک از کار افتاده برخلاف ايران كه سمساريها آنها را با قيمتمناسب ميخرند برای رها شدن از دست اینجور زباله ها یا باید پول بدهیدیا در روزهای خاصی که این وسایل به رايگان جمع آوری می شوند انها راجلوی درب منزل قرار دهید. علاوه بر اين، برخی مراکز براي جمعآورياينگونه وسايل وجود دارند که آنها هم اغلب بابت خدماتشان پول دريافتميكنند. اما یاد آوری چند نکته ضروری است در آلمان، هر كس كه درشهري مقيم شده و ثبت نام مي كند، به او يك نقشه از شهر و یک دفترچهيراهنما داده ميشود كه در آن علاوه بر شرح جزئياتي از قبيل اينكه كدامآشغال را در كدام كيسه يا سطل بايد انداخت، تاریخ تخلیه کیسه های زرد ووسایل دست دوم خانه در طول سال جاری هم نوشته شده و ساكنان شهر مجازنیستید هر وقت دلشان خواست زباله هايشان را بیرون بگذارند چون در اينصورتجريمه در انتظارشان خواهد بود. از خیر یواشکی گذاشتن هم بايد گذشت چونوقتي پای حقوق اجتماعی مردم در میان باشد مردم برخلاف اينكه هيچ وقت دركار هم سرك نميكشند اما در اين موارد بسيار حساس هستند و دقیقا حواسشانجمع است چه كسي، چه وقت، چه مقدار و به چه نحوی آشغال بیرون گذاشته است!اما آيا در ايران هم چنين روشهايي قابل اجرا است؟ و آيا مردم به بازيافتزباله هايشان آنچنان كه لازم است اهميت ميدهند؟به عقيدهي من در ايرانفقط وقتي اين سيستم مي تواند اجرا شود كه همهي آن و نه جزئي از آن (كهطبيعتاً بخش جذابش براي مسؤولان پول گرفتن هايش است) اجرا شود. در حقيقتقبل از دزدیدن مناره، باید چاه مناسب را کنده باشند . بعنوان نمونه درحال حاضر شرکتهای تولید کننده نوشابه و آبمعدني در ايران وظيفه اي درقبال جمع آوری بطریهاي يكبارمصرف خود احساس نميكنند و سختي توجه به حفظمحیط زیست صرفا متوجه مصرف کننده می شود. مصرف کننده محترم هم بعد از نوشجان کردن نوشابه، با شکم پر کجا حوصله فکر کردن به محیط زیست را دارد؟!،شاهد ماجرا هم انواع و اقسام این بطریهاست که در همه جای شهر و در و دشتو بیابان به امید خدا رها شده اند . یکی دیگر از مشکلات اساسی در ایرانتفکیک نشدن زباله در مبدا است که البته نیاز به متولی خاص خود را دارد.این متولی باید به همه ابعاد مسئله از جمله در دسترس قرار دادن انواعمختلف کیسههاي زباله برای جمع اوری زباله های گوناگون تا سطل زباله ونحوهي جمع آوری و .. فکر کند .همه اینها که جمع شد اوضاع اقتصادیمردم،وضع مالیات و غیره هم که درست شد میشود از مردم بابت تولید زبالهپول هم دریافت کرد و نكته اخر فرهنگ سازی است.باید ما مردم یاد بگیریمعشق به وطن را می توان با تمیز نگه داشتن آن نیز نشان داد، کار سختی همنیست. دنیا پسند هم هست و نیاز به کشتن و کشته شدن و تهدید و غیره وذالکهم ندارد .
همایون خیری
آشغال بازی
از تاثیرات رکود اقتصادی این روزها یکی هم آن است که یکی از بزرگترینبرنامه های پرسرو صدای شهرداری تورنتو که بعضی ها را حسابی از دست شهرداراین شهر کلافه کرده است این است که تل زباله های بازیافتی این شهر دومیلیون نفری دارد به سرعت مشتری هایش را از دست می دهد. داستان این استکه خانه نشین ها در این شهر سه جور سطل زباله دارند. یکی برای موادبازیافتی که خودش یک فهرست بلند بالا دارد از آنچه می شود و نمی شودبازیافت کرد. یکی سطل مواد غذایی کمپوستی و یکی هم آشغال های به تماممعنی آشغال که چاره ای جز سوزاندن و نابودی اشان نیست. اندازه سطل هاکوچک و بزرگ است و معنا و مفهومش این است که هر چه بیشتر آشغال تولید کنیباید پولش را هم بدهی. ظاهرا این تنها راهی است که می شود مردم را واداشتآشغال درست نکنند. مشتری شماره یک بازیافتی های تورنتو کشور چین است کهاین روزها با این اوضاع خراب اقتصادی دیگر مثل سابق خریدار نیست و حالاشهرداری تورنتو مانده است و کوه طلای کثیفی که یک شبه مس شده و بی ارزش.از آن طرف هم روزنامه ها هر روز پر است از نامه های شکایت آمیز شهروندانیکه معتقدند دیوید میلر از دو سال پیش که همراه با شهرداران شهرهای دیگرآمریکای شمالی از جمله شیکاگو یک عکس مکش مرگ ما در مجله وانیتی فیر گرفتو یک شبه تبدیل به شهره آفاق حرکت سبز شد همه کس و همه چیز را شکلبازیافت می بیند و از وظایف دیگرش جا مانده است. داد همشهری ها به خصوصتابستان امسال بلند شد وقتی سطل های زباله جدیدی در خانه های مردم تحویلدادند و دستور دادند که فقط توی این سطل ها می توانید آشغال بریزید. یکعده گفتند این کارها ریخت و پاش بیهوده است. خیلی ها شاکی شدند که اینهمه سطل های رنگارنگ را کجای خانه های کوچکشان جا بدهند؟ یک عده دیگرگفتند تعداد سطلهای زباله در سطح شهر از تعداد شهروندان آن بیشتر است وبه زیبایی فضای شهری آسیب زده است. نماینده محله ما در شورای شهر نامهایبرای هم محله ای ها فرستاد که بیایید به دفتر من و طوماری را امضا کنیدتا من به پشتوانه شما حال شهردار را بگیرم. ظاهرا بعد از چند ماه همهبیخیال شدند و سطلهای آشغال آبی و خاکستری و سبز همچنان در سطح شهردیده می شود. اوایل برایم تفکیک زباله در سه سطل مختلف سخت بود. حالادیگر این کار را بی آنکه فکر کنم انجام می دهم. نمی دانم واقعا کمکی بهحفظ محیط زیست می کند یا نه. سبز بودن همیشه هم به سادگی جور کردن سه تاسطل آشغال نیست. در اندازه های کلانش بحث های اخلاقی و سیاسی و اقتصادیجدی پیش می آورد. تا آن وقت من مواظب محتوای سطل های آشغالم هستم
رودابه برومند
بازیافت
م.هستا
با دوست جدید و متنوعم «ویکی» درمورد بازیافت صحبت می کنم، می گويد:«یعنیآماده سازی مواد برای استفاده مجدد...» می خواهد ادامه بدهد که من به فکرمی روم سهم من از بازیافت چيست؟ یادم می افتد به آن روزهای دبستانی کهبا قوطی پلاستیکی مایع ظرفشویی از ترس نمره یك چراغ خواب بی ریخت درستمی کردم که بعد از دریافت نمره یا توی سطل آشغال می رفت یا یك جوری یكجایی گم می شد! یادم به درست کردن شمع از شمع های کوچولو می افتد که بهندرت نتیجه ای به جز خراب کردن قالبش داشت... به روزهای کارم فکر می کنمکه برای صرفه جویی محصولات پلاستیکی معیوب را خرد می کردیم و باز میفرستادیم توی چرخه تولید که باز هم تولید مطلوبی ارائه نمی شد. و امشب،از غذاهای ظهر مانده غذای جدیدی برای شام می پزم که لب نزده وارد سطلزباله می شود!
تمام حقوق مطالب این وبلاگ، برای نویسندگان آن محفوظ است.
استفاده از مطالب در اینترنت، با آوردن نام نویسنده و نشانی وبلاگ آزاد است.
2009©