۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

شعر

آیینه‌ ایرانی
محمد خواجه‌پور


شعر گذشته از آن که هنر اول و گاه تنها هنر ایرانیان بوده است، در فقدان نثر و تاریخ‌نگاری در برخی دوره‌ها، تنها آیینه‌ی جامعه‌ی ایرانی است. خسروانی‌ها به عنوان قدیمی‌ترین شعر موجود ایران با نام خود دوران بزرگی و امپراتوری را نشان می‌دهد. بعد در دهه‌های نخست حضور مسلمانان، شعر فارسی همانند هویت ایرانی کمرنگ می‌شود و دوباره با پاگرفتن هویت ایرانی، شعر ایرانی سر برمی‌آورد. سادگی، افتخار و هویت‌یابی در شعرهای دوره سامانی شکل می‌گیرد و با هجوم ترکان، مردمان ایران کم کم به سمت پیچیدگی و نهان‌روشی می‌روند و این در شعر بازتاب پیدا می‌کند. در دهه‌های بعد خستگی از قیل و قال دنیا و رفتن به کنج انزوا، شعر عرفانی را شکل می‌دهد و تا سال‌ها بخشی از ایرانی بودن می‌شود. هجوم مغول و تیمور همه‌چیز از جمله شعر را ویران می‌کنند و ایرانی بودن را باید در هند جستجو کرد. تلاش‌های ناکام دوره بازگشت ادبی در واقع همان تلاش ناکام ایرانیان برای بازگشت به گذشته است. با هجوم امواج مدرنیسم، از یک طرف این موج به شعر نیز می‌رسد و از سوی دیگر مقابله با همین موج نیز در شعر دیده می‌شود. امروز هم اگر بخواهیم بدانیم ایرانی بودن در چه وضعیتی است، شعر آیینه جامعه ماست. گفتن و نشنیدن، علاقه به همه‌چیز و رد همه چیز، شعر بی‌مخاطب امروز نشانه گوش‌های ناشنوای ماست و شاعران بی‌شمار در واقع پیامبران بی‌پیرو این سرزمین هستند. اوج‌گیری شعر در بیرون از مرزهای جغرافیایی گذر به سمت بی‌مرز شدن هویت ایرانی است و حضور شعر حکومتی پایداری سنت‌های پیشین در شعر است. همه این‌ها را جمع کنیم انگار بی‌رمقی شعر، بی‌رمقی ایرانیان را نشان می‌دهد. شعری که روزگاری تنها بلندگو و رسانه بود امروز محتاج مولتی‌مدیا شدن است.

شاعر غایب کتابخانه‌ی مادری
نسیم راستین، امارات


شعر در زندگی من از وقتی الفبا را یاد گرفتم حضور داشته است. مادرم معلم ادبیات بود و کتابخانه‌ی ما مملو از دیوان‌ها، اشعار و نامه‌های شعرای قدیم و جدید. همه چیز تویش پیدا می‌شد و من دیوانه‌وار همه را از ده سالگی شروع به بلعیدن کردم. شاملو را تلخ یافتم و فروغ را بی‌حیا. با میرزاده عشقی خندیدم و حوصله‌ام از سعدی سر رفت. روخوانی را با حافظ تمرین می‌کردم و اخوان از حفظ می‌خواندم.
اما در این میان فقط یک شاعر غایب بود. شاعری که سال‌ها بعد کشفش کردم. سهراب سپهری. مادرم دوستش نداشت می‌گفت چرند می‌نویسد و در نتیجه من تا هفده سالگی که شعرهایش را با صدای خسرو شکیبایی شناختم هیچ از او نمی‌دانستم. وقتی یافتمش انگار زندگی دری به روی بهشت برایم باز کرده بود.لالایی بود و الهام خداوندی که در گوش من زمزمه می‌شد. من زندگی‌ام را، دیدگاه‌ام را، نوشته‌هایم را وامدار سهراب سپهری‌ام.گویی این همه سال غیبت را به یک باره برایم جبران کرد. او که در آن دوران ذهن مرا با تک جمله «زندگی شستن یک بشقاب است» سال‌ها به چالش و جستجو واداشت.


وقتی‌ آدم عاشق است
رودابه برومند

سال‌های بسیاری آمدند و رفتند، تا معنی‌ شعر و شعر خوانی برای من از شکل شعر انقلابی و ابزاری به شعر برای ابراز احساسات و عواطف تبدیل شد. نه این که لزوماً این تحول چیز خوبی‌ است، اما دوران کودکی و فضای فکری خانه‌مان آنقدر با انقلاب و جنگ آمیخته بود که تاثیرش را روی من هم گذشته بود. این که به زور دنبال یک نشانه یا پیام صرفاً سیاسی و «بودار» در هر نوشته‌‌ای بگردم، با من تا سال‌های نوجوانی هم ماند تا این که نوبت عاشقی خودم شد. آن عشق به قدری ناممکن و احمقانه بود که تنها اثرش نا امیدی بسیار بود، چون من هنوز یک دختر بچه بودم و معشوق اصلاً مرا نمی‌‌دید. در نتیجه این عشق بی ثمر، شعرخوانی‌‌های فراوان سیاسی من به جای درس خواندن، تبدیل به ستایش عشق‌های ناممکن شدند. دیگر در هر ترانه و شعری به دنبال یک همدرد می‌گشتم تا دلم خوش باشد که در این رنج بی‌ پایان -که ۴ سال طول کشید- تنها نیستم. همان سال‌ها با دیدن فیلم «انجمن شاعران مرده» والت ویتمن را کشف کردم، و کتاب اشعارش به ترجمه سیروس پرهام شد بخشی از وسایل کوله‌پشتی‌ و اعضای بدنم. گرچه در شعر ویتمن هم عقاید سیاسی‌اش پنهان نیستند، اما ستایش عشق انسانی‌ به غریزی‌ترین و بی‌ پرده‌ترین حالت ممکن پنجره جدیدی را برای افکار عاشقانه‌ام باز کرد. آن عشق به پایان رسید، و شعر خوانی‌‌های من عاشقانه ماندند. آن روزها خودم هم چند هایکو تولید کردم که نمی دانم چه به سرشان آمد. هنوز گاهی به دنبال تجدید خاطره که باشم سراغ ویتمن می‌‌روم، ولی‌ هر چه می‌‌کنم در شعر شاعرانی که به سیاسی بودن معروف هستند، عمق بیشتری پیدا می‌‌کنم. این روزها که دوباره به شعر خواندن بازگشته‌ام، بهترین تجربه‌هایم کشف دوباره شعر نرودا و اشعار مریم مومنی (یکی‌ از وبلاگ نویسان محبوبم) بوده‌ا‌ند. فکر می‌‌کنم آدم وقتی‌ عاشق باشد، یا شعر می‌‌گوید، یا شعر می‌خواند.


من البته زبانشناس نيستم که بشود نتيجه‌گيری کنم که ملت‌های ديگر چقدر شاعرپيشه‌اند و چقدر ادبيات‌شان مملو از نشانه‌هايی‌ست که مردم کشوری که شاعر به زبان آن‌ها شعر سروده آن‌ها را در زندگی روزمره‌شان به کار می‌برند اما حدس می‌زنم شاعرپيشگی نشانه‌ای از طول عمر فرهنگ‌ها باشد. در دو کشور جوان دنيا که زندگی کرده‌ام، کمتر ديده‌ام که آدم‌ها گاهی برای اشاره به يک موضوع خاص شعر يا ضرب المثلی را چاشنی حرف‌شان کنند. برعکس، در بين مهاجران ساکن در همان کشورها زياد ديده‌ام که در بين حرف‌های‌شان گريزی زده‌اند به جمله‌ای که معنايش را بايد مثل شعر درمی‌يافتيد. ولی يک بخش ديگر همين داستان می‌رسد به تجارت با شعر. می‌دانيد که مولوی جز يک واژه‌ی «اوزوم» چيز ديگری به زبان ترکی ندارد. منتها اهل ترکيه که يک مصرع از اشعار مولوی را به زبانی که او با آن سروده نمی‌توانند بخوانند همين اشعار را از زبان فارسی به ترکی و بعد به انگليسی ترجمه کرده‌اند و حالا با مراسم هر ساله‌شان در قونيه دارند مولوی را اهل ترکيه معرفی می‌کنند. آن که انگليسی می‌خواند بين فارسی و ترکی تفاوتی قائل نمی‌شود چون هر دو را نمی‌داند. ولی با همان ترجمه‌ی اشعار به شاعرپيشگی مردم ترکيه رأی می‌دهد. همين هم هست که طول عمر فرهنگ‌ها تبديل می‌شود به تابعی از متغير ميزان تجارت با شعر.


شعر برای انسان ماندن
محمد معینی، ایران

این که رسم است بعضی بگویند انسان حیوان ناطق است، عده دیگری هم بگویند حیوانی است که عاشق می‌شود یا حیوانی است که حق انتخاب دارد همه بر می گردد به این که همه به وجود «حسّی» ویژه در کالبد انسان، معترفند! قطعاً ناطق بودن به معنای صدا در آوردن نیست که وال و دلفین و خفاش هم اگر چنین باشد، ناطقند. عشق هم، ناگزیر، چیزی فراتر از جفت یابی است، «انتخاب» هم که ناگفته پیداست. این «حس»، چنان «نظم»زاست که نطق و عشق و انتخاب را کنار هم ردیف می‌کند، بی آن که یکی دیگری را رد کند. وزنی دارد که انسانیت را وجیه و ثقیل و قابل عرضه به هم نوع می‌کند. موافقید اسمش را بگذاریم «هنر»؟ … از بین هنرها شعر، لااقل‌اش برای ما ایرانی‌ها، جایگاه خاصی دارد. محسن مخلباف گفته بود: «همه ایرانی‌ها لااقل در خلوتشان یک بیت شعر گفته اند». از رودکی تا به نورسته‌ترین شاعرانی که این روزها حوالی خودمان راه می‌روند و شعر می‌گویند، یک چیز تغییر نکرده: این که بعضی از «شعر» نویس‌ها فراموش می‌شوند و برخی اسطوره، رمز این کار در ارتباط و توازنی است که شاعر بین نطق و عشق و انتخابش برقرار می‌کند. ما برای سال‌ها تشنه شعر شاعرانی خواهیم ماند که همه نطق و عشق و انتخابشان بخواهد انسان بودن و انسان ماندن را در جملاتی آهنگین فریاد بزند.

گفتار و کردار
مجید آل‌ابراهیم، سوئد


امروز همچون روزگار پیشین نمی توان دو صد گفتار را به نیم کردار ارزش گزارد. چون زمانی چنین قیاسی میسر است که هر دو را در پیش رو داشته باشی. وقتی حرف از عمل به میان می‌آید، چیزی برای عرضه نداریم چون عمل وقت و امکان و توان و دانش و حوصله و مال و عشق و اراده می خواهد که نزد ما - تنها هنرمندان جهان- یافت می‌نشود. نوشتن نام و نشانی پست الکترونیکی و تشویق دیگران به مشارکت در «جنبش ملی اعتراض به تاراج هویت و تغییر قومیت شاعر ایرانی و پارسی گوی» وظیفه ملی و حتمی است ولی تلاش برای معرفی همان شاعر (یا ادیبی دیگر) به جهان، ربطی به ما ندارد، که این یکی همت می‌طلبد و کار. گفتن از هایکویی که ما را در فضایی سورئال و نوستالژیک غوطه ور می‌کند ساده‌تر از ترجمه مصرعی از دیوانی بزرگ است. همین قدر که لطف کرده‌ایم و اجازه داده‌یم تا فیتز جرالد انگلیسی و شاپلن فرانسوی خیام را به غرب معرفی کنند کار بزرگی کرده‌ایم و این باید باعث مباهات جهان غرب باشد که اجازه داده‌ایم ژول مول و دیک دیویس شاهنامه را به فرانسه و انگلیسی ترجمه کنند. آیا همین کافی نیست که نشانی مولانا را به نیکلسون داده‌ایم و اجازه تحقیق در تاریخ ادبیاتمان به ادوارد براون؟
در غیاب عمل، اما، همه یا کارشناسیم یا معترض. اعتراض به چه؟، مهم نیست فقط سکوت نباید کرد که دیگر سکوت پاسخ نیست و خیانت است. روزی به تغییر نامی و زمانی به عدمش. روزی به بخشیدن دو شهر به خالی و دگر روز به نادیده گرفتن خط و خالی.

حافظ مدرن
آزاده عصاران

زمانی که «حافظ به روایت کیارستمی» منتشر شد، تعداد زیادی معتقد بودند عباس کیارستمی که تا حالا فیلمساز و عکاس بوده به این دلیل حالا با اعتماد به نفس پایش را در کفش ادبیات و شعر می‌کند، که نان اشتهار و آوازه‌اش را می‌خورد.
گفتند او اگر هنری دارد برود پی کاری که تولید خودش باشد نه بازنویسی و چاپ «حافظ» و دست بردن در اصالت و وجاهت غزل‌های خواجه شیراز.
در صفحات ادبی روزنامه‌ها و مجلات نقدهایی نوشته شد که این آقای فیلمساز در این کتاب، شعرها را موضوع‌بندی کرده و در هر یک از هجده فصل‌اش فقط مطلعی از یک غزل شاعر قرن هشتم آورده شده؛ این روش «حافظ‌خوانی» و شاید «حافظ نمایی» برای بسیاری از کسانی که پژوهشگر، منتقد، شاعر یا فقط بیرق‌دار «حافظ» بودند، سست شمردن، توهین و سبک‌سری بود که کیارستمی با ندانستن و نشناختن شعر و شاعری و نشناختن منزلت حافظ انجام داده بود.
کیارستمی اما جواب داده بود که واکنش مردم برایش مهم‌ است؛ کتاب به سرعت به تیراژ سوم رسید و در بازار نایاب شد.
کیارستمی با روش جدیدی حافظ را در یک جلد کتاب کوچک – شاید برای نسل جدید- روایت کرده و فقط بعضی از مصرع‌های اشعار حافظ را در هر صفحه آورده.
می‌گویم نسل جدید چون این روزها بعضی از جوانان برای پیغام‌های تلفنی و اس‌ام‌اس‌های مختلف در روزهای ولنتاین، تولد یکدیگر و مناسبت‌های مختلف همان مصرع‌ها را برای هم می‌فرستند یا از حفظ می‌خوانند.
شاید برای همین بود که بها‌ءالدین خرمشاهی نویسنده، مترجم و حافظ ‌پژوه در مقدمه کتاب «حافظ به روایت کیارستمی» نوشت:« حسن کار شما این است که کمتر از اشعار خیلی معروف و ضرب‌المثل شده حافظ استفاده کرده‌اید، حاصل کار شما یک تنوع هنری مهم در کار و بار شعر و حافظ پژوهی است.»
خرمشاهی گفته است که مثل بسیاری از آن منتقدان، ندیده و نخوانده به این کار بی‌اعتقاد بوده اما بعد از دویست‌بار حافظ‌خوانی درگذشته با این جداسازی به انس دیگری با حافظ رسیده: « نمی‌دانستم برجسته‌سازی و قاب‌گرفتن شعر حافظ (غالباً بلکه تماما مصرع به مصرع ) چه پَر پروازی به آن می‌دهد.»
شعر، دموکراسی و دیکتاتوری توامانِ اقلیتِ یک نفره
مجتبا پورمحسن


دو سال پیش بود به گمان که دوست فرهیخته‌ای در وبلاگش از شعر ایرانی نوشته بود، با بهتر بگویم علیه شعر نوشته بود. نوشته بود که «شعر، دشمن مدرنیته‌ی ایرانی» است. نظری بود ظاهراً. اما استدلال‌های قابل بحث نویسنده‌ی گرامی، برآنم داشت تا چند خطی برایش بنویسم و نوشتم و چند سطری را هم ننوشتم. گذشت و گذشت تا یک سال پیش گفت و گویی کرده بودم با دکتر آرش نراقی و از دوستِ فرهیخته‌ی دیگری که به تفکرات نراقی علاقمند بود، خواستم که یادداشتی در حاشیه گفت و گو بنویسد و آن دوست نوشت و نوشت از غنای نثر در تفکر نراقی و نتیجه گرفته بود که نیندیشیدن تاریخی ایرانی جماعت، یکی از دلایلش همین فقدانِ گنجینه‌ی نثر است. حتماً فقط ما ایرانی‌ها نیستیم که عادت داریم کسی، چیزی یا اتفاقی را پیدا کنیم که هر آن‌چه نداشتیم و هر آن‌چه را تا حد اوردوز استعمال کرده‌ایم، بیندازیم گردنش. اما از آن‌جایی که من فقط هم‌وطنانم را از نزدیک می‌بینم، دریافته‌ام که ما وقتی نمی‌اندیشیم هم نمی‌توانیم به دلایل نیندیشیدن‌مان پی ببریم. شعر، دشمن مدرنیته است؟ نازیسم و داخائو و آشویتس و استالینیسم و اردوگاه‌های مرگِ سرخ و صبرا و شتیلا و غزه، میراثِ مدرنیته‌ای است که قرار بود عقل را بر صدارت دنیای انسانی بنشاند که می‌رمد از هرگونه دسته‌بندی. نتیجه‌ی مدرنیته اگر این‌ها بوده که بود؛ بله، شعر دشمن مدرنیته است. شعر، هنوز هم دست‌نخورده‌ترین پدیده در مقابل تفکری است که یک روز انسان را «هم‌قبیله» می‌دانست و روز دیگر با سلاح «اکثریت» و «اقلیت»، لباس تازه‌ای بر تن رمه‌وارگی دوخت. شعر، تجلی اقلیت یک نفره‌ای است که به تعداد آدم‌های روی زمین، حیات دارد. اقلیتی که دموکراسی و در جهان تک‌نفره‌اش، آشویتس و غزه نمی‌آفریند. «شعر، نجات‌دهنده‌ی ما نیست» این جمله‌ی دوستِ فرهیخته‌ام درست است. اما درست‌تر آن‌ است که شعر، تنها پدیده‌ای است که ورای هر اندیشه‌ای، نشان‌مان می‌دهد که هیچ چیز نجات‌مان نمی‌دهد، چون اندیشه‌ها و ایسم‌های مختلف، نجات‌بخش که نبودند، هیچ؛ بر عمق مرداب افزوده‌اند. شعر، دشمنِ هر پدیده‌ای است که «من»‌ها را به گله‌های «ما» تبدیل می‌کند.


به سادگی شعر
شهره منشی‌پور


به سادگی سرودن نمی‌توان شعر را تعریف کرد. که شعر نه فقط در دستور نگارش که در مفهوم بی‌واسطه سخن نیز تعریف می شود. در فلسفه؛ در زمان؛ در مکان. با این همه شعر به سادگی یک اتفاق تازه در همه‌ی تاریخ نوشتن‌؛ به ذوق شاعرانه یک شاعر ثبت می‌شود. و تصویر ماندگار یک اتفاق ساده در جریان متوالی زبان می‌شود. و شاعر به وزن و قافیه. و یا معنا و لفافه خیال؛ نقش رقصان شعرش را در فاصله‌های مسکوت سخن، نغز؛ بر جای می‌گذارد. شعر به سادگی یک اتفاق تازه از آغاز زبان و انسان تا پایان واژه‌های بی‌پایان تکرار می شود و در وقوع ناگهانی برخی لحظه‌ها بی‌اختیار زمزمه می‌شود. شعر حدود نثر را به آسانی می‌گذراند و ظاهر و سطح گفتار را به معنا و درون واژه‌ها می‌رساند. به سادگی سرودن شعر نمی‌توان از شعر نوشت، اما شعر سروده آسان لحظه است در گذر از زمان و می‌توان حضور همیشه‌اش را هر جای بودن لمس کرد و حتی بی تعریف شاعرانه این واژه شعر بلند هستی را؛ به سادگی سرودن؛ تا همیشه زیست.


شعری که داستان ماست
لادن کریمی - مالزی

بهش می‌گم شعر می‌گه آخ نگو که من عاشق «وغ وغ ساهاب» هستم. یک نگاه چپ بهش می‌اندازم که بین این همه شاعر و شعر جدید و قدیم تو چرا رفتی سراغ صادق هدایت؟ دیدم که نه اصلاً تو این باغ‌ها نیست. گفتم خوب بله شاعران در جامعه ما، پرید وسط حرفم که راستی دیوان میرزاده عشقی را بدون سانسور خوندی؟ تا بخوام نگاه، چه چپ چه راست، بهش بندازم قهقهه زنان روشو برگردوند اون طرف. گفتم حالا مسخره بازی درنیار تو که از دوم دبستان شعر حفظ می‌کردی. چشماشو دوخت تو چشمام و گفت آره اولین شعری که حفظ کردم «مرگ انسانیت» مشیری بود می‌دونی چرا دوستش داشتم؟ چشمام برق زد که نه خوب برای من بگو دیگه تا منم بنویسم؛ ادامه داد من شعرو عین داستان دوست دارم چون موضوع داره و شخصیت اصلی، نقطه اوج داره و افول .گفتم آهان واسه همین «سووشون» کلاس سوم دبستان ده مرتبه خوندی، پس تو داستان دوست داری؟ دست گذاشت رو لب‌هام و گفت سووشون دوست دارم چون عین یک شعر می‌مونه آهنگین و زیبا که می‌تونی باهاش پرواز کنی. صورتمو کشیدم عقب که برو تو هم منو سر کار گذاشتی گفتم می‌خوام چند خط راجع به شعر بنویسم اومدم سراغ تو حالا واسه من … سرشو کج کرد همون مدلی که من دیگه مقاومتی در برابرش ندارم و گفت شعر یعنی همین پرخاش‌های تو؛ شعر برای من معنی جز این نداره هر چیزی که ازش لذت ببرم و باهاش پرواز کنم می‌شه شعر. الان هم تو شعر زندگی منی پس بال‌های منو نبند.


گفتگو
پاکسیما یزدان‌پناه
بعد از شنیدن موضوع هفته و تلنگر دوست عزیزی که همه جا وبه موقع هست دست به قلم شدم با این تفکر که هرجا صحبتی از شعر هست یک شیرازی هم باید حضور داشته باشد.
شهر گل وبلبلی که آدمارو خودبخود شاعر می کنه شهر شوروشعر که درختهای نارنج میانه بلوارهاش وچنارهای سر به فلک کشیده کنلر خیابوناش در شهر شن وخورشید دبی داغ دلم رو تازه می کنه
نمی دونم چطور تاب آوردم و این همه مدت به سرم نزد که عطایشان را به لقایشان ببخشم و ره مام وطن گیرم
درد دلم خیلی زیاد بود آخه به تلنگری دلم می گرفت و آسمون و به ریسمون می بافتم که ثابت کنم درد غربت بد جوری تو دلم لونه کرده و به قولی:
درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس
وقتی دل می خواد بگیره به هر بهانه ای میگیره:
یه وقتایی با ابروبارش یه وقتایی تو ظهروتابش
دل تنگیه شهر من شیرازبد جوری قلبم و می فشرد یه بارش چشامو بستم و راهیه مقبره حضرت حافظ شدم
بوی بهار نارنج که فضای شعر آلود رو مزین کرده بود سیرابم کرد
خطابش کردم که:خواجه حق داشتی که در تمام طول زندگیت شیرازو ترک نکردی
دل کندن از آب رکن آباد سخت تر از اونه که هرکسی از پسش بر بیاد
اونم تو که لطافت روحت زبان زد عالم وآدمه
وتفعل زدم
خواجه درجوابم گفت:
دلا رفیق سفربخت نیکخواهت بس نسیم روضه شیراز پیک راهت بس
ووقتی دوباره از خواجه پرسیدم:چرا نسیم روضه شیراز برای تو کافی نبود گفت:
فکند زمزمه عشق در حجاز وعراق نوای بانگ غزل های حافظ از شیراز
پس از آن بود که زندگیم در صحرای داغ تجارت با طراوت عشق حافظ زنده مان

۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

فاصله

گره فاصله ها
لوا زند

نوروز زمان خوبی برای نوشتن از فاصله نیست. قلب‌ها قرار است نزدیک‌تر شوند و دست‌ها مهربان‌تر و کیلومتر‌ها کمتر. اما ایکاش همیشه اوضاع بر وفق آنچه دل‌ آدمی‌ می‌خواست می‌گشت. دوره‌ای بود که وطن مفهومی وسیع‌تر از مکان تولد نداشت. جایی به دنیا می‌امدی و به قریب بالا همان‌جا هم دفتنت می‌کردند. با علف‌های دشت‌هایش هم خویشاوند می‌شدی چه برسد به انسان‌ها. انگار از وقتی مفهوم وطن بزرگ‌تر شد دوری از آن هم بیشتر شد. مهاجرت حالا دیگر طوری با خانواد‌های ما گره خورده که دیگر عادی است صبح روز عید یکی از بچه‌ها از بوستون زنگ بزند دیگری از کپنهاگ. وقت‌هایی مثل نوروز که نه تنها با زنده شدن زمین که با بوی بازار و آجیل و سمنو و ماهی قرمز برای ما گره خورده، بیشتر یادآور فاصله‌‌های خواسته و ناخواسته بین عزیزانند. تلفن، ایمیل، چت، پیامک و انبوهی دیگر از دست‌آوردهای تکنولوژی قرن بیست و یکم ارتباطات را راحت‌تر و سریع‌تر کرده اما آیا فاصله‌ها را هم کرده؟ چقدر شنیدن صدای عزیز در پنجره چت و دیدن شکل مادر بزرگ برای ما از پشت دوربین کامپیوتر پسرعمو از مفهوم دوری و دلتنگی ناشی از فاصله جغرافیایی کم می‌کند یا چقدر
به آن اضافه؟ همکاران این شماره از فاصله و مفهوم آن برایمان نوشته‌اند.

در مدار بودن
محمد خواجه‌پور- ایران

وقتی فاصلهای وجود دارد که تو «مبدایی» را بگیری و بعد بخواهی از آن مبدا «تا» جایی بروی. «جایی» که دور از «تو» است. تو مبدا عالم میشوی و چیزهای دیگر مثل سیارهها به دور تو میچرخند با «فاصله». اگر همین احساس مرکز بودن، احساس مبدا بودن را بگذاری کنار دیگر فاصلهای نمیماند. البته دیگر تو هم نماندهای. تو تنها وقتی هستی که از دیگران جدا باشی از دیگران فاصله بگیری. در یک خلق یک شکل تو نیستی. به خاطر همین هی آدمها را از خودت میرانی و بعد دوباره سعی میکنی آنها را جذب کنی. دلت میخواهد فاصلهها را خودت تنظیم کنی و این چه قدر سخت است هم برای خودت هم برای دیگری که باید یاد بگیرند که کی با تو یکی شوند و کی فاصله با تو را رعایت کنند که تو، «من» باشی.

اختتام محتوم فاصله ها
شهره منشی‌پور- سوئد

کره جغرافیایی را در دست ها یمان می گرفتیم. یک بازی کودکانه. با یک حرکت دست ما٬ ده ها بار در دقیقه می چرخید. با چشمهای بسته و لب های خندان و قلبهای تپنده ٬ پر از آرزو و خیال معصمومانه و ٬ انگشت اشاره را در یکی از چرخشها بر کره جغرافیایی می گذاشتیم. اینجا جایی آنسوی آبها . در به در بدنبال خانه کودکی بر روی نقشه. و از این سوی دنیا تا آن سوی دنیا٬به اندازه چهار انگشت ٬فاصله . بی آنکه روزها را بشماری و شبها را هر شب و هر شب دوره کنی. بی آنکه با چشمهای بسته ات آرزوهایت را هر بار از حفظ باز خوانی کنی. بی آنکه قلبت دوری را هر روز و هر روز در آینه تکرار کند. بی آنکه پشت همه پنجره ها هر روز در انتظار آفتاب بی ساقه و ریشه برویی و همه شبها بی نگاه ستاره ها بی رویا سر کنی . بی آنکه خاک را اینجا و آنجا بدوش بکشی. بی آنکه بدانی کودکی را به اندازه قرنها دور در زمان رها خواهی کرد... لبخند می زنی و فاصله بودن و نبودنت. ازین خانه تا آن خانه ات ٬تنها چهار انگشت ناقابل می شود.برای فاصله ننوشته ام. که از اینجا ٬ دل من ٬ و خانه ٬ دیگر هیچ "تا " یی نیست. اینجا دیگر هیچ فاصله ای نیست. حتی همان چهار انگشت ناقابل. اینجا همه دنیا در قلب من٬ بی فاصله .....رسته ام از رستن/که پناه من بیش ازین/نگاه آفتاب نیست. ...بارور باور بی مکان بودنم/و اینک/اختتام محتوم فاصله ها

پر از فاصله‌ها شده‌ام
لادن کریمی- مالزی

دو دستِ منتظر، یک لب دعا، یک بغل تنهایی، یک آغوش انتظار و دو چشم نگران معنای فاصله برای من است. فاصله یعنی من باز هم امید دارم به روزی که گرمای وجودت انتظارم را پر کند، به روزی که دستانت خستگی چشمانم را پاک کند و روزی که لب هایت سلامم را پاسخی باشد. می‌شمارم چروک‌های صورتت را هر شب و می‌دانم که به تعداد شب‌های بی تو بودنم دلت چروک برداشته است. فاصله همین بی تو بودن‍ با تو است. بارها و بارها فاصله‌ را برای خودم معنی کرده‌ام؛ چشمانت، دستانت، و لب‌هایت را از پس فاصله‌ها دیده‌ام اما هنوز هم پس از سال‌ها، پر از تنهایی فاصله‌ها مانده‌ام. می‌خواهم ببینم تکان لب‌هایت را که برایم دعا می‌خواند، احساس کنم دستانت را که موهایم را نوازش می‌کند، می‌خواهم غرق در آغوش گرمت شوم و تو به من بگویی دیگر فاصله‌ای نیست تو با منی همان‌گونه که از اولین نفست بوده‌ای. دوباره با یکدگر بگوییم از فاصله‌ها؛ تو از فاصله‌هایی که گذشت و من از فاصله‌هایی که می‌آیند. دنیای من پر از فاصله است و چشمانم خسته از این همه فاصله دوری‌ها؛ چشمانم را می‌بندم تا دوباره نزدیکت باشم بدون فاصله، بدون تنهایی و با تو.

ایستگاهی که سوار نمی‌‌شدیم
رودابه برومند- آمریکا

سال‌های دبیرستان خان ما با مدرسه ۶ ایستگاه اتوبوس فاصله داشت. صبح‌ها با دوستم که خانه‌شان کمی‌ آن طرف تر بود قرار می‌‌گذاشتیم و با تاکسی میرفتیم مدرسه. صبح‌ها کسی‌ حال نداشت در خیابان معطل کند. اما تمام ۴ سال را هنگام برگشتن پیاده بر می‌‌گشتیم، چون روز با تمام مکافات‌های درسی‌ تمام شده بود و وقت خوشی‌ و آزادی از قید نیمکت‌های تنگ و در بزرگ و آهنی مدرسه را باید با تمام وجود و در قدم قدم آن ۶ ایستگاه تجربه می‌‌کردیم. آن فاصله از قلهک تا حسینیه ارشاد و همه کوچه پس کوچه‌های جاده قدیم، دولت، یخچال، ظفر، نفت، و قبا را آنقدر پیاده رفته‌ام و آنقدر از آنها خاطره دارم که احساس می‌‌کنم نوجوانیم را تنها در آنجا باید به خاطر بیاورم. هر بار که فاصلهٔ هزاران کیلومتری را تا تهران می‌‌روم، آن ۶ ایستگاه را باید بگردم تا خیالم راحت شود. و هر بار که می‌‌روم، بخشی از خاطراتم را یا شهرداری کنده و غارت کرده، یا صاحبان املاک آن کوچه پس کوچه‌ها و خیابان ها. مثل این است که به نوجوانی و هویتم دهن کجی شده باشد. بغض می‌‌کنم و برای اینکه اشکم نریزد، فقط از شلوغی گله می‌‌کنم. ولی‌ با چشمانی حریص به دنبال تصاویر آشنا می‌‌گردم. سعی‌ می‌‌کنم چند تصویر به ذهنم بسپارم، که وقتی‌ سوار هواپیما شدم، و دیگر اشک ریختن آزاد شد، فاصله آن خانه تا این خانه را با آنها پر کنم. با تصویر ساعت ۲ بعد از ظهر تقاطع جاده قدیم و یخچال که پر بود از سر‌های زیر مقنعه و صورت‌های کم سبیل و پر جوش، و دل‌هایی‌ که بد جور و بیخودی می‌‌تپیدند. من و رفیقم فرصت شلنگ تخته انداختن آن ۶ ایستگاه را جشن می‌‌گرفتیم. در آن نیم ساعت فاصله پیاده روی می‌‌شد ۲ کیسه آلوچه کثافت خورد، متلک باران شد، غش و ریسه رفت، و فکر کرد که هر فاصله ای را می‌‌شود با پای پیاده طی‌ کرد. آخر از روز‌ها بین مغز و قلبمان هیچ فاصله‌ای نبود.

فصل
محمد معینی- ایران

بهار، تابستان، پاییز و زمستان نبودند اگر "فصل" و "فاصله" نبود! "پله" را هم با فاصله ساخته اند؛ این یکی بالاتر از آن یکی؛ و گرنه چه کسی می توانست "بالا" یا "پایین" برود؛ همه باید عادت می کردیم به در یک خط و سطح ماندن! زمین را از آسمان، دشت را از کوه، دریا را از خشکی و شب را از روز، جدایی باید که خودشان باشند ... دلِ بی تاب و چشمِ در انتظار، اما در رنجِ "فاصله" ساعت ها و روزها سپری می کنند بدون آن که دمی این سئوال را فرو گذارند که: "محبوب" در آن سوی خطِ فاصله، خوش است آیا؟

حدِ فاصله
مجید آل‌ابراهیم، سوئد

کلمه " فاصله" بر خلاف بار منفی روانی که دارد تنها کلمه‌ای است که به همه چیز معنا می‌دهد. از دنیای فیزیکی و مادی که فاصله به آن بعد می‌دهد، تا دنیای روابط انسانی که بدون فاصله نزدیکی در آن معنایی نخواهد داشت. ولی فاصله‌ها همیشه باید با حدی محدود شوند که اگر این حد نباشد آنگاه تنها نشان دهنده جدایی و دوری‌اند. در مدیریت نیز، همانند دیگر شاخه‌های روابط اجتماعی، فاصله‌ها نقش مهمی دارند چه مدیریت یک خانواده باشد چه یک کشور. مدیر یک مجموعه باید فاصله‌ای معقول از مجموعه زیر نظرش داشته باشد وگرنه قادر به دیدن کل مجموعه و هدایت آن نیست. از دیگر سو اگر حدی بر این دوری نباشد نه او دیگر ارتباطی با جامعه‌اش دارد و نه جامعه او را مدیر می‌داند و در این هنگام است که هر دست‌آوردی برای چنین جامعه‌ای بی‌معنی خواهدشد. با نگاهی به دور و بر خود می‌توانیم شواهد تایید کننده چنین مدعایی را به وضوح ببینیم. غم انگیز است که دستاوردی که می‌توانست باعث افزایش خودباوری و غرور جامعه‌ای خسته شود دستمایه طنز و هزل می‌شود و کسی آن را باور نمی‌کند. این نتیجه مستقیم همان نبود حد در ایجاد فاصله‌هاست

۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

تاکسی

من و تاکسی
لادن کریمی- مالزی

تاکسی یعنی پیکان اونم از نوع زرد قناری. عاشق اون تودری‌هاشون بودم؛ پلاستیک آبی که پشتش هم پر از کارت پستال بود. تاکسی برای من یعنی یک دنیا خاطره، یعنی چهار سال دانشجویی در تهران و تاکسی‌های خطی، یعنی ترافیک ونک، یعنی دم ماشین خالی از مسافر بایستی و با اعتماد به نفس بگی "تجریش یک نفر" تاکسی یعنی جدیدترین آهنگ‌های وطنی و لس آنجلسی، یعنی آخرین نگاه‌ها به جزوه‌های امتحانی، یعنی زیر چشمی دختر و پسر جلویی رو پاییدن و حرص خوردن، تاکسی یعنی آخرین اخبار سیاسی، برای نداشتن پول خرد آب شدن و به تته پته افتادن، تاکسی یعنی ...

همین خاطراتم با تاکسی بود که این هفته شدم راننده تاکسی "مطلب، مطلب... نبود... داریم راه می‌افتیم بین راه ترمز هم نمی‌کنم. مطلب، مطلب ۳۵ نفر..." یک هفته داد زدم سر چهارراه، زیر بارون‌های استوایی و آفتاب داغ؛ با همه راننده‌ها دعوا کردم با یکی دست به یقه هم شدم تا این که شب عیدی یک تاکسی داشته باشیم. نتیجه‌اش شد ده تا مسافر توپ و باحال. من تاکسی خودم خیلی دوست دارم با همه مسافرای با معرفت و با مرامش. داداش، آبجی دم همتون گرم و عید همتون مبارک.

تاکسی‌، رسانه‌ی متحرک
همايون خيری- استرالیا

حتی وقتی بنا به دلايل ويژه تجمع بيش از سه نفر در يک جامعه ممنوع اعلام می‌شود و ايضأ رسانه‌های جمعی مجبور به رعايت حدود و صغور کلامی‌شان می‌شوند باز هم يک رسانه‌ی منحصربفرد به کار خود ادامه می‌دهد. اين رسانه‌، تاکسی‌ست که درست شبيه به يک واحد سيار خبررسانی در همه جا حضور دارد و صاحب رسانه در جريان نقل و انتقال مسافران به آن‌ها خبررسانی می‌کند. اين ظرفيت رسانه‌ای بسته به ذوقيات رانندگان تاکسی‌ با انواعی از حامل‌های رسانه‌ای آميخته می‌شود و صدای موسيقی و تزئينات رسانه نيز در نفوذ پيام به مخاطبان نقش مهمی بازی می‌کنند. همين نقش رسانه‌ای تاکسی‌ها در غرب است که آن‌ها را برای صاحبان حرف و صنايع آنقدر جذاب می‌کند که آگهی‌های خود را در اطراف تاکسی‌ها می‌چسبانند تا جغرافيای تبليغات‌شان را گسترش دهند. روزگاری در غياب نهادهای آمارگيری در ايران گفته می‌شد گروهی از رانندگان تاکسی‌ها نقش نقل و انتقال اطلاعات اجتماعی را به عهده داشته‌اند و کم نيستند کسانی که در جريان يک سفر کوتاه درون شهری همه‌ی آنچه را که بايد به سران مملکتی بگويند از راه درد و دل کردن با رانندگان تاکسی‌ها به آن‌ها منتقل می‌کرده‌اند. صاحب اين قلم آماری درباره‌ی ميزان نقل و انتقال اخبار از طريق رانندگان و مسافران تاکسی‌ها ندارد اما همين که در سال‌های اخير حساسيت عمومی يا علائق مردم به بعضی سياستمداران به نقل از گفتگوهای درون تاکسی‌ها مورد توجه قرار گرفته نشان می‌دهد هنوز گروهی از علاقمندان به خبرگيری از رسانه‌های تاکسی مدار برای چنين منظوری استفاده می‌کنند و اين يعنی تاکسی‌ها همچنان واجد نقش رسانه‌ای منحصربفرد خود هستند.

تاکسی در انقلاب
محمد خواجه پور- ایران
صبح بي‌آفتابی‌ست و آسمانخراش از دريچه حلول مي‌كند
در ظهر بي‌پايان روزنامه پوست صورت توست
سوار تاکسی‌هایی که به «آخر» می‌روند
حفره‌هاي يك روز را با خواب بپوشان
و شب تا صبح بومي باش ساكت و غمگين
بومي باش سپيد و خالي
بر بیلبورد شهرداری
كلمات نجات دهنده در بيلبورد شهرداري بود
در انقلاب
شهر بزرگ، متبرك به تلخي و صدا
بلوغ نامتقارن آپارتمان‌ها
در كلاف شهر، پيچ و تاب عشوه‌ناك بزرگراه‌ها
نئون‌هاي تشنه به خون ستاره
شعله كشيدن شب
در انقلابِ تنهایی
روزی دیگر برای مردهایی که دنیا را قرار است عوض کنند
و ميليون‌ها و ميليون‌ها من از پنجره‌ي اتوبوس، در تلاطم
قدم مي‌زنم در شكل يكسان آدم‌هاي بي‌چتر و بي‌كلاه
به دست‌ها که در دست‌ها
به مردها که به لب‌ها خیره‌اند
خیره‌ام
و تنهایی انقلاب می‌کنم
سلام کن و نگاه کن به رفتگر که شبی دیگر را در جوی می‌ریزد
با من حرف بزن
از کلمه که شاید آغاز همه چیز باشد
این کوله‌بار خستگی را به دوش می‌کشم و
در حوالی «اول وصال»
با رقص نورها و تراکم صدا و شکل‌ها
در «انقلاب»، تنهایی می‌کنم

بودن با رفتن
محمد معینی - ایران

از جایی که هستی تو را می‌برد به جایی که باید باشی؛ که دلت می‌خواهد باشی. فقط همین رفتن را با توست؛ نه کاری دارد به این که چرا می‌روی و نه این که کِی می‌روی و کِی بر می‌گردی. ذهنش باید پر باشد از خاطر مضطرب، یا شاد، یا غم آلود، و یا شاید هم هیجان‌زده "مسافرانش" ؛ همه آدم‌هایی که وارد می‌شوند برای "رفتن" و "به موقع" رفتن... یک بار راننده یکی از این‌ها از مقصد تا میانه راه، شاید از بس که دلش شاد بود، به نمی‌دانم چند زبان زنده دنیا برای ما مسافرها مدام می‌گفت: "سلام، صبح به خیر"! یک بار هم راننده یکی دیگر که پول خردهایش را قایم کرده بود، چند متر جلوتر مجبور شد محکم بکوبد روی پدال ترمز و پول خردهایش "خارت" لیز بخورند و بریزند زیر پایش برای شرمندگی! ... تاکسی، تاکسی است. این آدم‌ها هستند که انتخاب می‌کنند کجا بروند و کی بروند و کی برگردند، این آدم‌ها هستند که در همان مهلت کوتاه همراهی، اتاق کوچک تاکسی را یا با "صفا" یا با "دروغ" پر می‌کنند.

تاکسی سبز
رودابه برومند- آمریکا

پورتلند بزرگترین شهر ایالت ارگان، از فرهنگ بالای حفظ محیط زیست، و استفاده از وسایل نقلیهٔ عمومی‌ برخوردار است. یکی‌ از نو آوری‌هایی‌ که در محدودهٔ مرکزی شهر که ترافیک سنگین‌تری هم دارد به اجرا در آمده؛ استفاده از یک تاکسی جدید است که توسط یک دوچرخه حرکت می‌‌کند. این تاکسی ریکشا* مانند، برای حمل سه مسافر جا دارد، و با یک تلفن یا در کنار خیابان در دسترس است. هدف اصلی‌ استفاده از این تاکسی‌ها در هم آمیختن استفادهٔ کمتر و سبز‌تر از سوخت و کاستن از حجم ترافیک درون شهری بوده که با استفاده از دوچرخه، وسیلهٔ نقلیهٔ محبوب مردم ارگان،انجام می‌‌شود. اگر روزی به پورتلند سر زدید، و قصد گشت و گذار داشتید؛ یکی‌ از بهترین انتخاب‌ها استفاده از این تاکسی‌هاست که نامشان پدیکب است. مسافر پدیکب به دلیل اندازه و شکل متفاوت این تاکسی و چون از فضای اطراف کاملا جدا نشده ارتباطی نزدیک‌تر و متفاوت با شهر و مردم بر قرار می‌‌کند. این تجربه در تلفیق با احترام به پاکیزگی محیط زیست و کاستن از ترافیک شهری با ارزش و به یاد ماندنی خواهد بود.
* ricksha نوعی کالسکه چینی که انسان آن را حرکت می‌دهد.

تاکسی انتخابگر دبی
نسیم راستین- امارات

دبی در دنیا یک شهر توریستی محسوب می‌شود. با این‌که عملا جاذبه تاریخی ندارد. اما به علت مراکز خرید، ساحل دریا، هتل‌های لوکس، فرصت‌های شغلی و "ترین" هایش( مثل بلندترین ساختمان، بزرگترین اکواریوم و... )هر روزه پذیرای تعداد زیادی توریست از اقصا نقاط دنیاست. که همگی نیازمند استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی هستند.

دبی هنوز مترو ندارد و اتوبوس هم جذابیتی برای جماعت توریست ندارد، شاید به علت وقت‌گیر بودن و یا هم سفری با اقشار پایین جامعه، پیاده روی در آب و هوای دبی هم که غیر ممکن است. اینجا دربست و تاکسی تلفنی هم نیست. هر چه هست تاکسی است آن هم به تعداد زیاد. با این همه شما همیشه شاهد مسافرانی هستید که جلوی هتل‌ها ، کنار خیابان‌ها و در مراکز خرید ساعت‌ها به انتظار ایستاده‌اند و تاکسی‌هایی خالی که از جلوی آن‌ها بدون کوچک‌ترین توجهی رد می‌شوند.

از یک راننده که علت را جویا شدم، در جواب گفت" مسافر زیاد است و او حق انتخاب دارد، لازم نیست بی‌خود مسیرهای کوتاه برود و یا وقتش را در ترافیک هدر بدهد." تجربه ثابت کرده که حق با همین راننده هندی است. بارها شده که؛ تاکسی نگه می‌دارد، سوار می‌شوی، مسیرت را می‌گویی، راننده با پر‌رویی می‌گوید که نمی‌رود و مجبوری که پیاده بشوی از نظر قانونی این کار خلاف است و می‌شود شماره ماشین را به شرکت مربوطه خبر داد، اما آیا توریست ازاین قوانین با خبر است ؟ با سئوال کردن از مسافران خارجی به این نتیجه می‌رسم که یا کسی نمی‌داند و یا حوصله این کار‌ها را ندارد و نتیجه می‌شود همین که در دبی رانندگان بیشتر از مسافران حق انتخاب دارند.

اینجا اکثر راننده‌ها هندی و پاکستانی هستند. از مشکلات کارشان که پرسیدم، به خیابان‌های بی نام و نشان دبی اشاره می‌کنند، مشکل زبان مسافر‌ها که نه می‌دانند کجا می‌خواهند بروند و نه می‌توانند منظورشان را برسانند، از این‌که شب‌ها هیچ علاقه ای ندارند مسافر خارجی سوار کنند از ترس این‌که ماشینشان به گند کشیده شود،و این‌که ایرانی‌ها همیشه با ماشین حسابند و به فارسی می‌گویند " گران" است.

اگر از مسافرین بپرسی که مشکل تاکسی در دبی چیست برایت یک طومار درست می‌کنند؛ دوستی که مقیم اینجا است می‌گفت:" راننده‌ها هیچ آدرسی را بلد نیستند. هتل‌ها و مراکز خرید را هم به خوبی نمی‌شناسند چه برسد به جاهای پرت و پلا. اگر نا‌بلد باشی یا گم می‌شوی و کلی باید هزینه کنی. یا این‌که آن‌قدر از این نابلدی استفاده می‌کنند تا کرایه‌ات چند برابر شود." وی معتقد است" راننده‌های اینجا بی‌تحملند؛ کافی است وسط راه مسیر عوض کنی یا پول خرد نداشته باشی آن وقت است که عصبانی می‌شوند." همکار اروپاییم می‌گوید: وقتی در تاکسی می‌نشیند حتما سرش را به خواندن چیزی، شنیدن موسیقی و یا صحبت با موبایل گرم می‌کند چون راننده‌ها مدام غر می‌زنند.

در دبی وقتی شما سوار می‌شوید راننده حق ندارد مسافر دیگری را سوار کند، همه تاکسی متر دارند پس جایی برای چانه زدن یا اضافه پرداخت باقی نمی‌ماند. این میان چند عامل باعث می‌شود که راننده‌ها در سوار کردن مسافرین گزینشی عمل کنند؛ یکی مسیر‌های پر ترافیک که هیچ راننده‌ای آن‌ها را دوست ندارد و دوم مسیرهای بین شهری، چون قوانین تاکسی‌رانی هر شهر مختلف است و تاکسی دبی که تا شارجه مسافر می‌برد برگشتن را باید خالی برگردد، مسافت‌های خیلی کوتاه هم که برایشان صرف ندارد اما به هر حال تاکسی در دبی یک سری حسن‌ها هم دارد؛ امنیت دارد، ۲۴ ساعت شبانه روزمی‌شود پیدایشان کرد، تمیزند،کولر دارند و راننده‌هایشان سیگار نمی‌کشند.

حق

مهران شقاقی- کانادا

دوست تازه از ایران رسیده‌ای تعجب می‌کرد که چرا تاکسی‌ها و مغازه‌دارهای این دیار تا قِران آخر باقی پولش را بازمی‌گردانند. حتی شاکی بود که کیف پولش دارد سنگین می‌شود. وقتی از او پرسیدم نظرش چیست جوابی نداشت؛ به نظرش یک سنت و پنج سنت قابل این کارها را ندارد. یاد تاکسی‌های دیار خودمان افتادم که چون اسکناس صدی و پنجاهی نداشتند همیشه می‌خواستند که بی‌خیال بقیه پولت بشوی! وقتی هم جواب می‌دادی که چرا آنها بی‌خیالش نمی‌شوند٬ رگشان بالا می‌آمد ...و مغزشان کوچک می‌شد. اما من فکر می‌کنم که مساله٬ قابل داشتن و نداشتن و این تعارفات نیست. مساله «حق» است. این که مغازه‌دار تا قِران آخر را پس بدهد حق مشتری است٬ مشتری می‌تواند آن را بپذیرد یا نپذیرد؛ اما وظیفه مغازه‌داراین است که آن را عرضه کند. در ممالک این‌وری که تعارفات کشکی ما ایرانی‌ها مرسوم نیست٬ تا قِران آخر پولت را برمی‌گردانند و کسی هم فکر قابل داشتن یا نداشتنش را نمی‌کند؛ حق، حق است اگر چه ناچیز باشد. این چیزی است که مردم این‌وری شاهد هرروزه آن هستند. اما در مملکت ما٬ به بهانه قابل نداشتن٬ از کودکی به ما یاد می‌دهند که از حقوق کوچکمان بگذریم ؛ غافل از این‌که با همین گذشت‌های کوچکمان اجازه می‌دهیم که درنهایت «حق» های بزرگترمان هم پایمال شود. بگذریم که حرف و حدیث زیاد است و «این دو روزه دنیا ارزشش را ندارد!»



راننده گرامی! شما در مقابل دوربين مخفي قرار داريد
بنفشه تمیزی فر- ایران

چند وقت پیش گزارشی را تماشا می‌کردم که از شهروندان، به خصوص رانندگان تاکسی، راجع به ویژگی‌های معروف ایرانی‌ها سوال می‌کرد؛ هیچ‌کس از صفاتی مثل درستکاری یا وظیفه شناسی یا انضباط اسم نمی‌برد اما بیشتر مصاحبه شوندگان به "مهمان نوازی" اشاره می‌کردند. بعضی‌ها معتقدند که ما بیشتر اهل تظاهر و نمایش هستیم و این را می‌گذاریم به حساب مهمان نواز بودنمان. به هر حال، سوال اینجاست که در عمل چه کار می‌کنیم؛ وقتی کسی خبر دار نمی‌شود، وقتی گزارشی و دوربینی در کار نیست، یا موقعی که دوربین‌ها مخفی ست...
اگر من دانشجوي جامعه شناسي بودم، یک طرح تحقیقاتی طراحي مي‌كردم مثلا با این عنوان:" بررسی تاثير لهجه در تعيين نرخ کرایه تاكسي های گردشی و مسافرکش های شخصی درون شهری ... "و یا" تعیین اختلاف نرخ کرایه تاكسي در مسافرین و ساکنین شهر ". فکر می‌کنم تحقيق و تفريح جالبي باشد. به هر حال شك نكنيد كه براي استفاده علمي از وقتتان در ترافيك، اين كار يكي از بهترين روش‌ها است. برای اجرای این تحقیق، باید به هر نحوی وانمود کنید که مسافر و غریب هستید، مثلا مسيری را كه نه تنها نرخ امسالش را مي‌دانيد، بلكه جزئيات تغيير نرخش را در ۳ سال گذشته هم به خاطر دارید؛ سوار تاكسي بشوید و از راننده، نرخ كرايه را با لهجه غليظ كرماني يا اصفهاني يا كردي يا اصلا يک لهجه من در آوردي، سوال کنید، یا اینکه مثلا با وجودي كه مسير را بلديد دائم به اطراف نگاه كنيد و به گونه ای كه راننده متوجه بشود نقشه را باز كنيد و از دیگر مسافران نشانی را بپرسيد. طبق تجربه ی شخصی من، نتیجه تاسف انگیز و نا امید کننده است. گاهی با خودم فکر می‌کنم کاش ما ملتی درستکار بودیم حتی اگر مهمان گریز.

رسانه و تاکسی
مجید ال‌ابراهیم - سوئد

تاکسی در ایران موجودی کاملا متفاوت با دیگر اخلافش در سایر نقاط جهان است، درست مثل همه‌ی چیزهای وطنی دیگری که این روزها دور و بر خود می‌بینیم. این وسیله در همه حوزه‌های اجتماعی حضوری پر رنگ دارد حتی در بخش حمل و نقل مسافر و بار و گوسفنده زنده با قصاب. من نمی‌دانم که چرا با وجود منبعی به سرشاری تاکسی برای کار رسانه‌ای، انگشت شمار کسانی مانند سروش صحت یا نیک اهنگ کوثر این وسیله را دستمایه کارهای مطبوعاتی کرده‌اند. تازه‌ترین شایعات و اخبار و دم دست ترین تفسیرهای سیاسی و اقتصادی و هنری و علمی که در هیچ چارچوبی نمی‌گنجند در این موجود چهارچرخ به راحتی در دسترس عموم است. بی‌توجهی اصحاب رسانه به این منبع عظیم اگر از سر حسادت نباشد نشان از خود بزرگ بینی آنهاست. حالا که چنین است پس چرا خود تاکسی داران ایران متحد نشوند و رسانه ای از خود بوجود نیاورند؟ فقط کافی است هر روز در هنگام استراحت اطلاعات خود را به واسطی تحویل دهند تا او آنها را جمع‌آوری و دسته بندی و منتشر کند. این خدمتی جدید است که تاکسی می‌تواند در حوزه اجتماع ارائه کند و مسلما همانند دیگر خدماتش با استقبال روبرو خواهد شد. ممکن است لحنم طنز گونه باشد ولی این تجربه‌ای‌است که -بطور استثنا پیش از ایران- در دیگر کشورها از سالها پیش شروع شده است.

تاکسی‌ها هم عوض ‌شدند
شهره منشی‌پوری- سوئد

همه چیز عوض شده؛ می‌گویند در سال ۱۳۰۶ اولین تاکسی که وارد ایران شد فورد بود و بعد انواع و اقسام ماشین‌ها را وارد کردند؛ آستين، اوشکودا، شورولت، مسکوویچ، هیلمن و موریس، تا بنز و فیات و سیتروئن و ... هر چه بوده از تاکسی‌های امروز که قشنگ‌تر بوده؛ پیکان سفید، سمند زرد، پراید سبز. حالا هم که بنزین معضلی شده٬ این طرف و آن طرف موتور سیکلت به جای تاکسی. همین طور پیش برود گمان می‌کنم تا چند سال آینده که به جیره بندی بنزین می‌رسیم برای زود‌تر رسیدن باید در به در دنبال اسکوتر و رول اسکیت اجاره‌ای باشیم. خب قرن بیست و یکم شده؛ اتوبان، جاده، افزایش جمعیت، کره زمین کوچک و شهر های بزرگ و بزرگ‌تر با سرعتی بیشتر و زمانی کمتر... همه چیز عوض شده، تاکسی‌ها هم عوض شدند.

شهرها و تاکسی‌ها
صفورا - امارات

شهرهای مهم و بزرگ دنیا معمولا با نوع خاص تاکسی‌هایی که دارند معلوم می‌شوند؛ تاکسی‌های زرد و بزرگ نیویورک یا تاکسی‌های مشکی و با‌‌مزه لندن.خصوصیات تاکسی هم با شخصیت شهر و ساکنان آن ارتباط تنگاتنگی دارد. شهر شلوغ نیویورک با اتوبان‌های عریض و خیابان‌های پهن در مقابل تاکسی‌های براق و نسبتا کشیده‌ای که به خوبی توی شهر نمایان هستند.از طرفی دیگر، در ونیز تاکسی‌هایی آبی می بینی، چون با چیز دیگری نمیشه این شهر رویایی را سیاحت کرد؛ راننده تاکسی‌های آبی ونیز به قدری مهربان و حساسند که گویی روحشان هم مثل آب شفاف شده، این‌قدر که توی این آب‌ها پارو زده‌اند معمولا یک آرامش عجیبی دارند. برعکس راننده تاکسی‌های عصبانی تهران که حرکت روی آسفالت‌های داغون این شهر شلوغ، انگاری به روحشان سوهان کشیده و معمولا حال و حوصله درست و حسابی هم ندارند. طفلی‌ها تنها دلخوشی‌شان، آهنگ‌های جواد یساری و ساسی مانکنه تا یک ذره از این همه تنش و فشار بیرون بیایند! حالا راننده تاکسی‌های لندن با دنیایی از معلومات گردشگری با لهجه شیرین بریتیش اصرار دارند تا شما را بمباران اطلاعاتی کنند و اگر یک ذره با آن‌ها گرم بگیری دیگر این‌قدر شوخی می‌کنند که اشکت در‌می‌آید. حس شوخ طبعی انگلیسی‌ها به ماشین‌های آن‌ها هم سرایت کرده و آدم ناخداگاه از دیدن این تاکسی‌ها خوشحال می‌شود! حیف که زیاد نمی‌تونم بنویسم وگرنه تا شماره ۲۰ درباره شهرها و ماشین‌ها می‌گفتم.

کشتی جامعه
نیکی نیک روان- آلمان

تاکسی، اتوبوس، مترو؛همه این‌ها در ایران کلاسِ‌های درسی مختلفی هستند که روزی چند باربسته به تعداد دفعاتی که سوار و پیاده می شوی، آن‌ها را می‌آموزی .سوار هر کدام که می‌شوی باید منتظر یک داستان هم باشی بالاخره دیر یا زود، خواسته یا ناخواسته جادویِ گفتگویی، حواست را می‌رباید .صداها،چهره‌ها،عکس‌العمل‌ها همه و همه دنیایی هستند از چیزهایی جذاب. گویی هربار راننده و مسافرین موضوعی تکراری را در قالب سناریویی جدید پیش می‌کشند. بحث بر سرهمه چیز است؛ کرایه یا بلیط، سیاست یا گرانی،مشکلات خصوصی مردم یا مشکلاتشان با ادارات و هر آن‌چه که مشکل بشریت از روز ازل تا ابد بوده و هست. همه آن‌چه که بزرگان در رشته‌های مختلف در حال موشکافی آن به زبان پیچیده علمی یا سیاسی هستند، همان‌هایی است که به زبان عامیانه توسط همین افرادی که؛ نه منتخبند، نه موظف، نه مکلف و نه تخصص ازآکسفوردارند بیان می‌شود.اینان فقط همسفرانی هستند که به سادگی آنالیز و ریشه‌یابی می‌کنند. عمر کوتاه سفرهای درون شهری و تنوع افراد همسفر اجازه یافتن راه حلی را نمی‌دهد و هر کسی به سویی می‌رود تا بار دیگر کالبد جامعه را، در کلاسی یا نقطه‌ای دیگر با همسفرانی متفاوت تشریح کند و باز بی‌نتیجه باسرتکان دادن‌ها و افسوس‌های مکرر آن را به پایان ببرد.اما عدم نتیجه گیری و نیافتن راه حل دست کم نتیجه مهمی برای هر مسافر دارد: همسفران دیگر هم دردهایی شبیه به تو دارند، همگی سوار کشتیِ یک جامعه هستید؛ آرام باش .

۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه

آسمان، علم، خرافه


چرا این عنوان؟
مجید آل‌ابراهیم، سوئد

1- یک هزار و سیصد متر مربع، مساحت آینه اصلی تلسکوپ فوق العاده بزرگ اروپا (E-ELT) است. این تلسکوپ تنها تلسکوپ غول پیکر دهه آینده نخواهد بود و اتحادیه اروپا تنها دارنده آن. در دیگر کشورها نیز حداقل سه پروژه کمابیش مشابه برای رصد در نور مرئی و ده‌ها طرح بزرگ دیگر در طول موجهای مختلف در حال طراحی یا ساخت اند. هزینه هر کدام از این طرح‌ها بالغ بر چند میلیارد یورو است. این اعداد و ارقام فقط به طرح‌های رصد از روی زمین و امواج الکترومغناطیسی است و فقط کافی است بدانید که طرح‌های جاه‌طلبانه زیادی نیز برای آشکارسازی امواج گرانشی و رصد ذرات پر انرژی کیهانی بر روی زمین و ساخت رصدخانه‌های فضایی بسیار بزرگ و دقیق در حال اجراست. دولت‌ها هر جا که بتوانند خود و هر وقت نتوانند با همکاری کشورهای دیگر منابع مالی و فنی این طرح‌ها را تامین می‌کنند. مسابقه برای شناخت آسمان تنها کار چند کشور مرفه و صنعتی نیست و کشورهای کمتر توسعه یافته نیز تلاش زیادی می‌کنند که خود را در این حوزه از علم نیز تقویت کنند. علت چنین رویکردی منافع اصلی و جانبی مهمی است که چنین طرح‌هایی با خود به همراه دارند و در این جا نمی‌توان آنها را شمرد. ولی شاید ذکر یک نمونه خالی از لطف نباشد. آیا می‌دانستید دوربین‌های سی‌سی‌دی که امروز حتی در گوشی‌های تلفن همراه هم وجود دارند اولین بار برای رصدهای نجومی ساخته شدند. ایرانیها هم سال‌هاست که آرزوی داشتن رصدخانه‌ای مدرن و قابل استفاده در پژوهش‌های جدی را در دل دارند ولی تحقق این آرزو چندان ساده نمی‌نماید. چون گاهی درگیر و دار مشکلات بزرگی از قبیل جنگ بودیم و گاهی هم با کمبود کسی که محتویات دیگ جوشان دیگران برایش مهم باشد. با این حال چندی است که طرح رصدخانه ملی ایران شروع شده‌است و با تلاش و ایستادگی گروهی بازحمت بسیار به پیش می‌رود، اگرچه کند.
2- امسال سال جهانی نجوم است و در همه دنیا برنامه‌های خاصی را برای آشنایی مردم با علم نجوم در طی این یک سال تدارک دیده‌اند از جمله در ایران که می‌توان برای آگاهی از برنامه‌های این سال در ایران به وبسایت "شاخه آماتوری انجمن نجوم ایران" مراجعه کرد. شماره هشتم "روزنامه‌ی یک صفحه‌ای" هم با توجه به این نکته عنوان "آسمان، علم، خرافه" را برخود دارد. ما چندان به نجوم نپرداخته‌ایم و در این شماره بیشتر از دیدگاه خود در باره علم و خرافه گفته‌ایم - دو چیزی که امروز به ترتیب با آن بیگانه و به آن آلوده‌ایم - و امیدواریم که این تلاش بتواند نشان دهنده طرز تفکر بخش کوچکی از جامعه امروزمان باشد. جامعه‌ای که خرافات در آن ریشه دوانده‌است و هر روز فاجعه‌ای می‌آفریند.


نجوم يا تنجيم
همايون خيری، استرالیا

خواجه نصير در دوران هولاکوخان رصدخانه‌ی مراغه را ساخت. در همان دوران دو هزار منجم در رصدخانه‌ی مراغه تعليم می‌ديدند و سالی دو دست لباس به آن‌ها داده می‌شد. اما امروز تعداد ستاره شناسان دانشگاهی ايران به سی نفر هم نمی‌رسد و تنها رصدخانه‌ی قابل قبول ايران هم رصد خانه‌ی ابوريحان بيرونی دانشگاه شيراز است. طرح رصدخانه‌ی ملی ايران هم هنوز در ابتدای راه است. اين‌ کم تعداد بودن ستاره‌ شناسان را بگذاريد در کنار زياد شدن تعداد کف بين‌ها، رمال‌ها و طالع خوان‌ها تا متوجه بشويد از زمان خواجه نصير تا امروز آنچه در حوزه‌ی نجوم در ايران رخ داده همه در جهت پسرفت بوده است. پسرفت علمی در نجوم منجر به اين شده‌است که باوجود سابقه‌ی قابل قبول ايران در نجوم، امروز تنجيم و رمل و اسطرلاب جايگاه والاتری نسبت به نجوم در ميان مردم داشته باشند. حالا رمال‌ها به مردم نزديک‌ترند تا محققان. آنچه که رمال‌ها و ستاره بين‌ها به جامعه تزريق می‌کنند ضد علم است و جامعه‌ای که با ضد علم انس بگيرد اگر بهبود يابد تازه به شبه علم می‌رسد. با شبه علم چطور می‌شود به افراد يک جامعه ثابت کرد که کائنات نظم دارند و می‌شود طلوع و غروب و رؤيت اجرام آسمانی را تا صدها سال ديگر با قطعيت محاسبه کرد؟ در رصدخانه‌ی مراغه زمان رؤيت اجرام آسمانی را با دقت زیاد محاسبه می‌کردند و همه هم آن را قبول داشتند، ولی ما در قرن بيست و يکم در جامعه‌ی ايران چنين محاسباتی را از زبان ستاره شناسان دانشگاهی‌مان باور نداريم.


بی‌نهایت، آسمان و جهل و خرافه
نیکی نیکروان

انیشتین گفته‌است، دو چیز نهایتی ندارند جهان و حماقت بشری . می‌توان دو بی‌نهایت را در هم ضرب یا با هم جمع کرد یا شاید بهتر باشد از هم کم یا بر هم تقسیم شوند، به هر حال نتیجه جز همان علامت بی‌نهایت مشکوک چیزی نخواهدبود. چه بخواهیم، چه نخواهیم آسمان برای ما پر از رمز و راز است و باز هم چه بخواهیم و چه نخواهیم همه این رمز و رازها هستند که سبب می‌شوند ما شرشان را با یک علامت بی‌نهایت از سرمان کم کنیم. رازها می‌توانند هم سرچشمه علم باشند و هم منبع خرافه، چرا که همیشه مبدا خرافات، جهل بشر بوده‌است. آسمان هم می‌تواند منبع خرافات باشد چون هنوز علم هزاران سوال در باره آسمان و اجرامش دارد و این با شماست که از سوی مثبت (علم) یا از سوی منفی (خرافه) به این بی‌نهایت نزدیک شوید.





ماه پشت ابر مي‌ماند
رضا گنجي، ایران

ابر سنگيني از دود كه حالا حالا‌ها خيال رفتن ندارد، سال‌هاست كه ماه و ستاره‌ها را در خود پنهان و به ياري ساختمان‌هاي بلند، زيبايي‌هاي آسمان را از ما دريغ كرده است. حالا ديگر آسمان تهران زيبا نيست و هيچ چشم‌انداز اميدبخشي هم براي تغيير اين وضع وجود ندارد. عمق فاجعه را چند هفته‌ي پيش، وقتي كه در سكوت نيمه شب در جاده‌ي خرمشهر-اهواز مي‌راندم به وضوح حس كردم. جاده‌اي بدون پيچ وخم در دشتي بي‌انتها كه آسمان را به نرمي در آغوش گرفته و ستاره‌هاي درخشان را در دسترس ما گذاشته‌ بود. ياد ايام نوجواني افتادم كه شب‌ها با خيره شدن به آسمان در خيالات خود غرق مي‌شدم. گاهي با خودم فكر مي‌كنم با اين آسمان خاكستري، كودكان امروز تهران چگونه بايد بتوانند عظمت آسمان را درك كنند؟ چطور بدانند خوشه‌ي پروين چيست و ستاره‌ي قطبي كدام است؟
ما مردم تهران‌نشين مدتهاست كه آسمان را فراموش كرده‌ايم.





علم از آسمان نازل نشده
مریم اقدمی، هلند

می‌خواستم زیر آب علم را بزنم. نه با خرافه و شبه علم البته، که با خودش؛ و با استدلال و منطق و فلسفه. یک جوری به دنبال اصالت دادن به تفکر و استدلال بودم، تا حتی اگر چیزی نام علم دارد بدون فکر پذیرفته نشود. خیلی وقت‌ها برای علم در برابر شبه‌علم و خرافه یقه دراندم، اما حالا مدت‌هاست می‌ترسم نکند علم برایمان همان جایگاه آسمانی و پرسش‌ناپذیر مابعدطبیعه و خرافه را پیدا کند. همان موقعیت بدون توضیح که برای همه سوال‌ها جواب دارد و پشت هر پدیده طبیعی خدایی نشانده است؛ از خدای باران و خورشید تا خدای ستاره‌ها و کهکشان‌ها. چنین نظامی در واقع توضیح نمی‌دهد، قانع نمی‌کند؛ فقط و فقط در برابر تمام چراها و چگونه‌ها یک پاسخ دارد که آن هم عاملی فراطبیعی و غیبی است. اما آنهایی که قانع نشدند و توضیح خواستند، نظام بهتر و کاراتری را ساختند که علم به معنای امروزی است. حالا دیگر شیاطین و ارواح عامل بیماری‌ها نیستند، دیگر ستاره‌ها خلق و خوی افراد را تغییر نمی‌دهند، دیگر خدای باران عامل باران نیست؛ امروز پدیده‌های طبیعی توضیح‌ داده می‌شوند و حتی وضعیت آینده آنها هم با علم پیش‌بینی می‌شود.
اما آن ترس لعنتی از همین‌ جاست، که نکند مردم فکر کنند علم تمام وظیفه‌های خرافه را بدون کم و کاست به عهده گرفته است. اگر قبلا هرچه خرافه و مابعدطبیعه می‌گفت بدون فکر و سوال قبول می‌کردند، حالا هم هرچه علم بگوید قبول کنند. با دادن چنین جایگاهی به علم، "علمی بودن" ارزش می‌شود و در این میان خرافه نیز با لباس علم ادعاهایش را به مردم می‌فروشد. برای همین فکر کردم به جای اینکه زیر آب علم را بزنم، فقط همین را بگویم که توقع زیاد و عجیب و غریبی نباید از آن داشت. علم ادعای توضیح همه چیز را ندارد، اصلا همین "نظریه همه چیز" خودش یک اصطلاح شبه‌علمی است. علم محدودیت دارد و به محدودیت‌هایش آگاه است. خطا دارد و همین خطا را هم در محاسباتش وارد می‌کند. وقتی چیزی را نمی‌داند به راحتی می‌گوید نمی‌داند. علم یک پدیده انسانی است با همه محدودیت‌های هر نظام انسانی دیگری.


علم، فرد یا گروه
بنفشه تمیزی فر، ایران

لرد راذرفورد،‌ ملقب به پدر فیزیک هسته‌ای، می‌گوید: "واقعيت ندارد كه‌ كسي‌ به‌ تنهایي‌ به‌ كشفي‌ بزرگ‌ و ناگهاني‌ نايل‌ شود. علم‌ گام‌به‌‌گام‌ پيش‌ مي‌رود و كارايي‌ هر كس‌، به ‌پيشينيان‌ او وابسته‌ است‌. دانشمندان‌ بر انديشه‌هاي‌ يك‌ تن‌ تكيه ‌نمي‌كنند بلكه‌ از تركيب‌ هوشمندي‌هاي‌ هزاران‌ تن‌ بهره‌ مي‌گيرند." و این با خصلت ما ایرانی‌ها که به اخبار کشف‌ها و اختراع‌های ناگهانی و ناشی از نبوغ فردی خیلی علاقه داریم در تضاد است. نمونه این تناقض در واقعیت علم و نگاه عوامانه به آن را می‌توان به وضوح در اخبار مطبوعات و صدا و سیما دید و شنید. اگرچه گاهی این گزارش‌ها نوعی دروغ‌پردازی سیاسی محسوب می شوند؛ اما ساده‌انگاری ما نیز عامل تقویت آن است.
واقعیت این است که، ایجاد یا تغییر یک باور علمی هیچگاه ناگهانی نبوده است. گاهی قرنها طول کشیده‌است تا نظریه‌های افرادی مانند بطلمیوس و ارسطو که زمین را مرکز عالم می‌دانستند، جای خود را به نظریه‌های جدیدتر بدهند. گاهی این فرضیات، سالهای سال، در ذهن و دل آدمها نقش می‌بندند و گاهی هم رنگ ایدئولوژی یا مذهب می‌گیرند، تا دیگر کسی به حریمشان پا نگذارد. بعنوان مثال همین نظریه زمین مرکزی جهان، برای تبلیغ و ترویج باور های مذهبی کلیسا استفاده می‌شد. در این میان افرادی هم بوده‌اند که با شک به پاسخ های موجود نگاه کرده‌اند. آدم‌هایی که به روش‌های اثبات یا بررسی قبلی ایراد گرفته‌اند؛ آدمهایی که روشهای جدید پیشنهاد کرده‌اند و آدمهایی که دقیق تر بررسی کرده‌اند و در نهایت، در نظامی علمی و بنا شده بر پایه تحقیقات قبلی نظریه جدیدی را ارائه داده‌اند. پیشرفت گام به گام علم نجوم، نمونه زیبا و کاملی است از این فرآیند، روشی که مختص به نجوم نیست و در همه شاخه‌های علوم به کار برده می‌شود.



کشف و فهم حقایق
پارسا صائبی، کانادا

آسمان احتمالاً درعین زیبایی از اولین معماهایی بوده که ذهن بشر را به خود معطوف کرده است. از ابتدای تاریخ تمدن در مورد آسمان تصورات ذهنی زیادی برآمد و فلسفه ها پدیدار شد. یک نفر بود که نشان داد میشود برخلاف تصور رایج و حاکم، دلیرانه طور دیگری اندیشید و برای آزمون اندیشه، تنها فلسفه نبافید و دست به آزمایش هم زد. میشود با ابزار، طبیعت را مشاهده کرد، اندازه گرفت و سنجید و از آنجا به نظریهپردازی رسید. گالیله با این حرکت ارکان حاکمیت ارسطو و بطلمیوس را به لرزه درآورد و این بزرگتر از کار درگیری او با کلیسا بود. بدین ترتیب علم تجربی متولد شد و غولی از چراغ در آمد که از چهارصد سال پیش تاکنون زندگی بشر را به کل زیروزبر کرده است و کمتر مجالی برای خیلی از پارادایم ها و عقاید از آن جمله باورهای عجیب و غریب خرافی باقی گذاشته است. سهل است که علم امروزه در مورد خود خرافات هم نظریه پردازی کرده و آنها را به محک آزمون سپرده‌است. خرافاتی بودن از دید عده زیادی از روانشناسان، حاصل نوعی "شرطی" شدن است که اتفاقاً آزمونهای تجربی هم درستی این نظر را نشان دادهاند.


لایحه دفاعیه
لادن کریمی، مالزی

"عصاره دنبالچه میمون هندی، مهره پس گردن سگ آبی، مغز الاغ شش ساله مصری، جگر سیاه سوسک، کبد خارخاسک، روده موریانه کرمان، زبان عقرب کاشان، چشم مار بنگالی، آب بینی شتر عنیزه، قلوه کرگدن حبشی، زَهره شغال جزیره وغ وغ ساهاب را تهیه کرده وعصاره و کوبیده این مواد را با روغن زیتون و آبلیمو و شربت آلبالو و گز حریره قاطی کرده هر شبانه روزی سه نوبت هر نوبتی به قاعده یک کاسه ترشی می‌دهید شوهرتان میل کند."* اصلا کی گفته که این‌ها خرافات است؟ پس فکر کردید علیمردان‌خان از کجا پیدا شد؟ از اون حکیم دانا؟ نه عزیز من بشنو و باور نکن. سیندرلا، سفید برفی، زیبای خفته و شرک را که دیگر نمی‌توانید انکار کنید. می‌گویید این‌ها فرنگی‌اند؟ خوب افسانه آه و مرغ آمین و قصه تلخون یا سکینه خانم، چی؟ این‌ها که دیگر نوشته‌های صمد بهرنگی خودمان هستنند و وطنی. این ‌همه از بچگی این قصه ها را برای ما خواندید و بعد هم که بزرگ شدیم هر شب یک سی‌دی هری پاتر گذاشتید و گفتید: " این صحنه نداره، ببین واسه زبانت خوبه." حالا به من می‌گویید برو رژیم بگیر؟! عمرأ. اگر این‌ها دروغ است و الکی، چرا هی از بچگی کردید تو سرِ ما؟ کی می‌خواهد جوابگوی بی‌خوابی‌های من باشد که هر شب تا ۱۲ بیدار بودم که شاهزاده بیاید؟ یادم می‌آید هنوز توی شکم مامانم بودم، هی اسپند دود می‌کردید که بترکه چشم حسود، حالا فال قهوه الکی است؟ هیچ هم این جور نیست همین الان یک سرباز خشت دراومد برام، دیدین دوستم داره ... و این قصه سرِ دراز دارد.
*برداشت از داستان علیمردان‌خان


متولد چه ماهی هستی؟
آزاده عصاران

خانمی را می‌شناسم که اغلب چند دقیقه بعد از آشنایی با هر کسی، سعی می‌کند سال و نماد تولد طرف را حدس بزند. همراه با او بیشتر مواقع باید در مورد قرارگیری ستاره‌ها موقع تولد و نشانه‌های سعد و نحس ماه‌های مختلف شنید. حتی اگر دوست نداشته باشی یا معتقد نباشی یا به هردلیلی طفره بروی از این موضوع، کمی که از او دور شوی، می‌شنوی که به دیگری می‌گوید:« حاضرم شرط ببندم متولد اردیبهشت است.»
بارها شنیده‌ام به دوستان یا اطرافیان‌اش تذکر می‌دهد که فرزندشان در چه ماهی به دنیا بیاید بهتر است و صفات کدام حیوان باعث شده در کارش موفق یا ناموفق باشد. بارها در جمع تذکر داده که برج تولد آدم‌هاست که باعث اخلاق و صفات روحی وشرایط زندگی‌شان شده‌است. معتقد است باید دوستان را براساس برج تولدشان انتخاب کرد. برای همین هم معمولا برای تحلیل جدایی‌ها، شکست‌های عشقی یا روابط عاشقانه اطرافیانش سراغ دلایل مشخصی می‌رود که در طالع‌بینی چینی و هندی آمده‌است. او "خانم نویسنده‌ای" است که گاهی در حضورش باید بحث در مورد ادبیات و تحلیل عناصر قصه‌نویسی به روش معمول را فراموش کنید.



طالع، خرافه، باور
شهره منشی پوری، سوئد

شاید داستان مثل خیلی از داستانهای دنباله دار تا امروز، با فلسفه طبیعی ارسطو بر اثبات مرکزیت و سکون زمین در کتاب "در آسمان" آغاز شد. فیثاغوریان زمین را درحرکت دوار بدور آتش مرکزی دانستند و بطلمیوس با اعتقاد به یقینی تر و قابل اعتماد تر بودن ریاضیات داستان را ادامه داد. اسطرلاب وسیله‌ی کشف راز آسمان شد و هندسه و فلسفه و آفتاب و ستاره و بروج و آسمان و آیینه، گوینده طالع روز و ماه و سال. قرنها از دوران باستان گذشت و داستان هنوز در فلسفه زندگی بشر در نگاه گالیله و نیوتن و اینشتن و "زمان" تعریف نشدنی، در داستان های ایزاک آسیموف و جیمز ردفیلد و نوستراداموس و دیگران بخاطر نظم بی بدیل آسمان، ادامه دارد. که بشر درجواب ذات جاودان گرایش و ذهن پرسشگر و تمایل به قدرت بی انتها ٬ و طبیعت و هستی از روی حرکت به سوی تعالی و تکامل و تعادل در هم آمیخته‌اند و هنوز آسمان و آسمان شناس در میانه داستان به هر اسم و تعریفی٬ از علم و ریاضیات و نجوم گرفته تا پیشگویی طالع و خرافه و باور و فلسفه٬ هر روز و هر روز در شناخت هم به یک اندازه سهیم اند. و انسان با چشمان رو به آسمان و پاهای روی زمین٬ مانند اسطوره‌های دانایی٬ یا دانشمندان امروزی، داستان نویس آسمان٬ سرنوشت٬ طالع٬ علم و حقیقت است.


کلیدی در آسمان
نسیم راستین، امارات

"منطقه خاصی از منطقه البروج که خورشید، در لحظه ورود شما به گیتی، در آن قرار داشته است علامت خورشیدی شما نامیده می‌شود...موقعیت کلیه این مناطق بوسیله ستاره شناسان و در جدولهای بسیار مفصل محاسبه شده است که نشان دهنده خصوصیات اخلاقی بسیار متفاوت افراد در ماههای مختلف می‌باشد. این جداول معمولا 80% در مورد هر فرد صحیح هستند و گاه صحت آن صددرصد می‌شود، ....جدول شخصیتی هر فرد یک نقشه کلی از وضعیت تمام ستارگان آسمان در لحظه تولد اوست..."
سالها پیش زمانی‌که هنوز دبستان هم نمی‌رفتم. هر سال روز اول عید در خانه مادربزرگم، بعد از مراسم دوست داشتنی عیدی گرفتن، تمام بچه‌های فامیل دور عمه‌ام جمع می‌شدیم تا او از روی کتاب قدیمی و جادویی که در دست داشت خصوصیت آن سال جدید را که رویش اسم حیوانی را گذاشته بودند برایمان بخواند و بعد اتفاقاتی که برای متولدین هر ماه در سال جدید امکان داشت بیافتد را بازگو کند. گویی در روز اول عید مهم ترین اسرار خداوندی داشتند یک به یک فاش می‌شدند. هنوز هم بعد از گذشت بیش از بیست سال برایم یکی از جذابترین و مرموزترین کارها خواندن انواع و اقسام کتابهای طالع بینی است. پیشگویی‌هایی که معیارشان ستاره است و آسمان. گویی ستاره‌ها و جایگاه‌شان شاه کلید کشف معمای آدمیزادند برای من.
* کتاب ستارگان و دنیای درون ما نوشته دکتر الهه طباطبایی

خانه خدا
پریسیما یزدان پناه، امارات

شاید خیلی هم بچه نبودم که از مادرم پرسیدم:
- مامان خدا کجاست؟
مادرم سرش را بلند کرد، آسمان را نگاه کرد و گفت:
- اون بالابالاها، بالای ابرا!
با تعجب گفتم:
- اونجا که غول لوبیای سحرآمیز زندگی می‌کرد؟
- از اون هم بالاتر خیلی بالاتر!
- آخه مگه بالاتر از ابرها هم چیزی هست؟
- آره دخترم ستاره ها خیلی بالاترند.
- یعنی خدا لابلای ستاره ها زندگی می کنه؟
- از ستاره ها هم بالاتر!
- خوش به حال خدا چه چیزای خوشگلی رو از اون بالا می‌بینه اول یه لایه ستاره بعد، ابرها و خونه غول لوبیای سحرآمیز و بعدشم زمین وآخرشم ما!
یه دفعه غصه ام گرفت و با بغض گفتم:
- اما مارو خیلی کوچیک می‌بینه تازه شایدم اصلا نبینه اینجوری که فاصله مون با خدا خیلی زیاده
مادر مستاصل از افکار بی شیله پیله ام گفت:
-خدا همه جا هست همه جا
بعدها پی‌بردم که برای اونهایی که خدا را وجودی غیر از خودشان می‌دانند آسمان جایگاه خداست اما درواقع آسمانی داریم که جایگاه ستاره‌های خداست و دلی که خدا رو با تمامی الطاف وتواناییهاش درآسمانش جامی‌دهد.

یک هیچ بزرگ بالای سر ما
محمد خواجه پور، ایران

آن چه بالای سر ماست یک سوال بزرگ است. آن چیزی که علم می‌دانیم و آن چیزی که خرافه می‌خوانیم در واقع دو تلاش برای درک آن چیزی است که ما را احاطه کرده‌است. آسمان هم از آن چیزهاست که دست از سر ما بر نمی‌دارد و همین‌طور ساکت و گاهی خشمگین بالای سر ما نشسته است. وقتی به آن‌ها نگاه می‌کنیم، فکر می‌کنیم این‌ها باید به دردی‌بخورد، روزگاری و حتی تا هنوز ستاره‌ها قرار بوده همین‌طور الکی در آسمان نباشند و کاری بکنند.
اما سوال من درباره ستاره‌ها نبود. در کودکی وقتی روی پشت‌بام سیمانی خانه می‌خوابیدیم ترسم از سگ‌ها که پشت دیوار صدا می‌کردند و یا آمدن دزد نبود. به آسمان نگاه می‌کردم و کودکانه با خودم فکر می‌کردم ته این آسمان کجاست؟ دیواری را تصور می‌کردم و بعد به این می‌رسیدم که پشت دیوار چیست؟ هنوز هم این سوال برایم بی‌جواب مانده که «هیچ» چیست؟ شاید آدم‌ها برای گریز از این هیچ، روزگاری به خرافه پناه می‌بردند و امروز یقه علم را گرفته‌اند تا ما را نجات دهد.

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

ما زن‌ها، ما مردها

ما انسان‌ها
آزاده عصاران

« تعبیری برای "ما مردها، ما زن‌ها" قائل نیستم.»
این را در جواب از یکی دونفری گرفتم که از آنها خواستم برای این شماره، مطلب بنویسند.
شاید آنها و بعضی کسانی که احتمالا به نوعی دیگر با این موضوع چندان موافق نبودند، برداشت‌شان از موضوع این بوده که قرار است در این شماره از همان پرده‌کشی قدیمی بگوییم و با نگاه تبعیض‌آمیز درباره زنان و مردان بنویسیم که مدت‌هاست با آن مبارزه می‌شود.
جبهه‌گیری بعضی از کسانی که با این موضوع مخالفت می‌کردند از‌ همان لحظه اول که "موضوع" را می‌شنیدند، ‌مشخص می‌شد. شاید حتی حاضر نبودند بیشتر، عمیق‌تر و بدون پیشزمینه در این مورد بخوانند یا بدانند تا در جریان موضوع شماره هفتم قرار بگیرند.
شاید این‌ها بخشی از همان نشانه‌هایی باشد که بین عموم در مورد واژه" فمینیسم" وجود دارد؛ مخالفت و پافشاری برای مبارزه با هر دیدگاهی که احساس شود بار سنتی درمورد تفاوت‌های مرد و زن با خود دارد.
برای این شماره و این موضوع قرار شد هرکسی از دید خود در مورد خودش مواردی را بگوید که جنس مخالف یا نمی‌داند یا در موردش اشتباه می‌کند؛ راهی برای شناخت و معرفی و انتقاد از خود.
حتی با این مورد که دو شماره مردانه و زنانه منتشر شود، مخالفت شد درست به همین دلیل که "تعبیری" برایش قائل نبودیم. قرار شد روایات شخصی هر کدام از ما "زن‌ها و" مردها" در این شماره بیاید و حتی اگر اعتقادی نداریم به این "ما" بیان کنیم به چه چیزی "اعتقاد" نداریم؟
ممکن است بعضی از کسانی که بخش‌هایی از این سطرها را نوشته‌اند، دچار سوء‌تفاهم شده باشند که فرصتی دست داده برای بیان افکاری در مورد جنس مخالف که در جمع‌های خودی می‌گویند و می‌خندند. اگر شرایط و وظایف کار سردبیری در بحث‌های گذشته‌مان مشخص شده بود، این مطالب را با " اختیار تعریف‌ و تایید شده" کنار می‌گذاشتم یا با نویسنده در موردشان بحث می‌کردم.
ولی به دلیل اینکه گروه معتقد به " آزادی بیان" است و اعضا اعتقاد داشتند این آزادی ممکن است با سخت‌گیری سردبیر همراه با "انگیزه" افراد خدشه‌دار شود، مسوولیتش را به عهده خود نویسندگان می‌گذارم.

ما زن‌ها؛ منطق
مریم اقدمی (هلند)

با همین عنوانی که انتخاب کرده‌ام باید زده باشم زیر هر چه منطق است. ما زن‌ها، شما مردها و هر چه کلیشه دیگر شبیه این مثل ما سفیدها، شما سیاه‌ها، ما ایرانی‌ها، شما عرب‌ها، ما زمینی‌ها، شما مریخی‌ها، ما مسلمان‌ها، شما یهودی‌ها؛ همه و همه پر از آن تعمیم‌های خطرناک غیرمنطقی و نامعقول هستند.
به قول اندیشمندی همه تعمیم‌ها خطرناک هستند، حتی همین تعمیم. شما مردها از خرید رفتن متنفرید، ما زن‌ها از نظم و تمیزی خوشمان می‌آید. ما زن‌ها حرف می‌زنیم، خیلی زیاد. شما مردها لپ‌تاپ به دست جلوی تلویزیون ولو می‌شوید. اما پویا عاشق خرید است و در خانه مریم هیچ چیز سرجایش نیست. فرهاد خیلی حرف می‌زند و سحر لپ‌تاپش را یک لحظه هم زمین نمی‌گذارد. منطق می‌گوید همین مثال‌ها کافی است تا کلیشه‌ها را کنار بگذاریم و دیگر از ما ‌زن‌ها و شما‌ مرد‌ها حرف نزنیم. اما همین تعمیم‌ها چیزهای خیلی کلی دیگری هم می‌گویند، مثل اینکه شما زن‌ها منطق ندارید. حالا اینکه این منطق چه هست و آیا همه از یک منطق حرف می‌زنند یا منطق‌های متفاوت، بماند. این هم بماند که آیا اصلا این منطقی بودن ارزش است یا ضد ارزش که به خاطرش شماتت کنند یا از نداشتن احتمالی‌اش ناراحت شویم. اما در هر حال این کلیشه‌ها می‌گویند ما زن‌ها منطق نداریم و می‌گذارند کنار شواهد دیگری مثل احساساتی‌گری و غیرعقلانی بودن و شواهد دیگر. حالا اگر همه این کلیشه‌ها را یک شَبه برداریم و به جای ما و شما "بعضی از ما" و "بعضی از شما" بگذاریم، چه می‌شود. کلیشه‌ها که طبقه‌بندی‌های ذهنی ما هستند و با گذشت سال‌ها، اجتماعی شده‌اند. آیا بعد آن شب رویایی کلیشه‌زدایی، هنوز هم اگر مردی با دامن در انظار عمومی ظاهر شود مسخره‌اش نخواهند کرد و یا پشت سرش حرف‌هایی نخواهند زد؟ آیا دیگر زن‌دایی‌ام به منٍ پنج ساله نخواهد گفت، نیش‌ات را ببند... دختر که نمی‌خندد؟
نه، هر چه فکرش را می‌کنم این دیوار بین ما و شما آنقدر بلند است که هیچ منطقی به آن کارساز نیست. آشفته‌گویی‌هایم را هم ببخشید؛ بعضی از ما زن‌ها عادت داریم بلند بلند فکر کنیم.

ما مردها، حمام
محمد خواجه‌پور

ما مردها خیلی دِل‌مان می‌خواهد خوش‌تیپ باشیم. اما نمی‌خواهیم خوش‌تیپ بودن یک کار وقت‌گیر باشد. حمام رفتن یک کار شاق است. فکر نمی‌کنم حتی دی‌کاپریو هم به راحتی تن به حمام رفتن بدهد. حمام بیشتر جایی برای آواز خواندن است تا نظافت کردن. البته مردهای استثنایی هم وجود دارند که برای خوش‌تیپ بودن وقت می‌گذارند اما بیشتر به نظر می‌رسد ما معتقدیم خوشگل بودن یک کار تمام وقت است که می‌شود کارهای بهتری را به جای آن انجام داد.
من مردانی را با این توانایی که هر صبح حمام و اصلاح کنند، صبحانه بخورند و کت‌وشلوار بپوشند، مردهایی بیش از حد کاملی می‌دانم که فقط در سریال‌های تلویزیونی و کتاب‌های رواشناسی پیدا می‌شوند.

افسانه ما زن‌ها و شما مردها
صنم دولتشاهی (بریتانیا)

زن‌ها! کدام زن‌ها؟ همان زن شمالی که پاچه‌های شلوارش را زده بالا و پستان‌های گنده‌اش زیر لباس گشاد گُلدارش ولو شده و چکمه پلاستیکی پوشیده و رفته سر شالیزارش؟ یا مادر پیرش که سیگار اِشنو می کشد؟ یا دخترش که پای ماهواره نشسته و عاشق خواننده‌های تُرک است؟ یا آن خانم مهندس ایرانی که الان در تورنتو با دوستانش در یک رستوارن سوشی می‌خورد؟ یا سکینه خانوم بی‌سواد ما که بعد از سه تا بچه لوله‌هاش را بست و با وجود کمردرد هنوز می‌رود خانه‌های مردم را می‌ساید و از شوهر بیمارش هم کتک می‌خورد؟ یا فاطمه رجبی که تنها یک چشمش را از زیر چادر می‌بینی اما گفته اگر سایت‌اش را ببندند می‌رود در خیابان‌ها فریاد می‌زند؟ یا من که مثلا اعتقاد دارم همه آدم‌ها، حتی زن‌ها "چندهمسر" هستند و همکار مَردم حرفم را قبول نداشت و می‌گفت من نماینده زن‌ها به شکل معمول نیستم و "ذات زنانه" از لحاظ عاطفی نمی‌تواند "چندهمسر" باشد اما مردها می‌توانند. هرچه هم مثال می‌آوردم از خود و دیگر دوستانم و بی‌هوا پته خودم را می‌ریختم روی آب، قبول نمی‌کرد و اصرار بر" ذات زنانه" داشت.
یا آن زنی که دوست من است، اما اعتقاد دارد "خدا یکی و مرد یکی" و زن‌های خوب می‌توانند بر خود کنترل داشته باشند و دل مَردشان را نشکنند و" تک‌همسر" باشند؟
نه! من اصلا نمی‌دانم از کدام "زن" حرف می‌زنیم. زن‌ها، آدم‌ها، سیاه، سفید، زرد، فقیر، غنی، مسلمان، مسیحی، بی‌خدا، روسپی، پرهیزگار، همجنس‌گرا، دگرجنس‌گرا و... هر کدام یکی از رنگ‌های منشور هزار رنگ طبیعت‌اند. ذات زنانه‌ای در کار نیست، همانطور که ذات مردانه‌ای در کار نیست. ما زن‌ها شدیم "ما زن‌ها" چون ذهن آدم‌ها با دسته‌بندی کردن و برچسب‌زدن راحت‌تر کنار می‌آید و از ازل تا ابد یک اتفاق‌هایی در اجتماع می‌افتد که آدم‌ها به هر انسانی که آلت انسانی زنانه داشته باشد یا ظاهری "زنانه"، یک‌‌سری خصوصیات می‌بندند تا خیال خودشان را راحت کنند؛ همانطور که به مردها یک‌سری خصوصیات می‌چسبانند. اینطوری‌ست که می‌شویم" ما زن‌ها و شما مردها".

زنان و مدرنيزه‌کردن اقتصاد سنتی
همايون خيری (استرالیا)

من باور دارم که زن‌ها از نظر مديريت اقتصادی بهتر از مردها هستند. دست‌کم در اندازه‌ای که دور و اطراف خودم را ديده‌ام به اين حرف از جنبه‌ کلی‌اش اطمينان دارم. برخلاف انتظار که نظام نابرابر اجتماعی ما در ايران اين ظرفيت‌ را ناديده گرفته، اما جنبه‌های مختلف مديريت اقتصادی زنانه به راه خودشان ادامه داده‌اند و در تار و پود جامعه ايرانی نفوذ کرده‌اند. از دو دیدگاه می‌شود اين باور را به آزمون گذاشت؛ جنبه‌ اول اين است که در جامعه‌ هنوز سنتی ايرانی، طلا و جواهرات همچنان بخش عمده‌ای از اقتصاد خانوارها را تشکيل می‌دهند و به عنوان ارز رايج در بازار زنان داد و ستد می‌شوند. اين را بگذاريد در کنار هنجارهای اجتماعی جامعه‌ ايرانی که در آن استفاده مردان از طلا و جواهر اتفاق نادری به شمار می‌رود. جنبه‌ دوم هم اين است که خريد و فروش طلا و جواهرات که تابعی از نياز خانوارها برای تأمين منابع مالی يا ذخيره‌ آن است و بر افت‌وخيزهای بازار اين کالا تأثير می‌گذارد، به‌طور عمده در دست زنان است. حدس من اين است، مقاومتی که در برابر حرکت‌های اجتماعی زنان ايرانی می‌شود به طور خاص بر مبنای رقابت برای چیرگی بر حوزه‌ مديريت اقتصادی‌ست. شايد بشود گفت حرکت‌های اجتماعی زنان، در حال مدرنيزه کردن رويه‌ای سنتی‌ست که قرن‌ها تجربه و دانش اجتماعی در آن نهفته است. ورود زنان به حوزه‌های اجتماعی به آن‌ها امکان می‌دهد تا دانش اقتصادی سنتی‌شان را به ابزارهای مدرن مجهز کنند و ناچار با پشتوانه تجربه‌ طولانی مدتی که در اين حوزه دارند در تغييرات اجتماعی مهم‌تر اثرگذار باشند.

روایت ما زن‏ها: مردها
فتانه کیان‌ارثی (اتریش)

در عهد نوجوانی- که می‌شود همین چندسال پیش- جایی خوانده بودم که مردها موقع روشن کردن کبریت، سر چوب کبریت را به سمت خودشان می‌کشند و زنان برعکس. مردها موقع نگاه کردن به ناخن‏هایشان، دست‏شان را مشت می‏کنند و مشت بسته را می‏چرخانند تا ناخن‏ها را بنگرند. زنان اما، انگشت‏ها را ازهم باز می‏کنند و به ناخن‏های دست باز کشیده شده می‏نگرند. مردها ساعت مچی‏شان را از روی دست و زن‏ها از پشت دست با چرخشی صد وهشتاد درجه نگاه می‏کنند.
حالا که جوانی گذشته، همین تازه‏گی‏ها البته، فهمیده‏ام ساعت و ناخن و دست بهانه است. خانواده، جامعه و جهان روایت، مفاهیم و قرائت مردانه و زنانه را دیکته می‏کنند. حالا شما بیا و زن باش و مرد و مردی و مردانگی و نامردی را به چالش بکش. کبریت است؛ فقط یادت باشد، ازهر طرف که بکشی، آتش که به پا می‏کنی هیچ، یک‌هو دیدی خودت هم گٌر گرفتی.

نگاه زنان و مردان
مهران شقاقی

نظرات پای عکس‌های پروفایل فیس‌بوک برخی دوستانم را اتفاقی انتخاب کرده‌ام و اینجا می‌آورم:خانم‌ها: خیلی خوشگل، مثل همیشه، وای چه ناز، آخِی، خیلی سکسی هستی، بَه‌بَه چه ناز شدی، من عاشق این عکست‌ام خوشگل، دختر چه می‌کنی با ملت، به‌به آدم کیف می‌کنه، خوشگلی هَوارتا، این دیگه آخرشه، چه نازِ، چقدر صورتی بهت میاد خوشگله، تو این لباس عالی شدی...آقایان: سخت نگیر بر می‌گرده، اوخ اوخ، این همه عکس خوب ازت می‌گیرم، اینا چیه می‌گذاری؟ این اّداها فایده‌ای نداره، دَمت گرم مصطفی! چرا اینقدر اخم کردی؟ هه‌هه‌هه، قیافه‌ات داره کپی بابات می‌شه، چه غلط‌ها، خوبی تو؟ وای این چه ترسناکه، چرا عکس‌ات رو عوض کردی؟ بابا خَفَن، این چه وضع وایسادنه آخه؟ با چشم‌های چَپولی زُل زدی به دور که چی ‌بشه؟ چند وقت انفرادی بودی؟ چرا اینقدر جدی؟

زنی گفتن، مردی گفتن
لِوا زند (آمریکا)

کلاس سوم راهنمایی چند ساله می‌شود؟ همان ساله بودم. زویا موهایش را از تَه تراشیده بود. موهای من همیشه کوتاه بود اما از آن مدل‌های کوتاه آن سال‌ها؛ کوپ مثلا.
مادرم گفت موهایت را تراشیدی شب برو همانجا که موهایت رفتند. مرغ‌اش یک پا داشت. البته طفلک هیچ‌وقت نگفت: " زنی گفتن، مردی گفتن." فقط می‌گفت نه.
بزرگ‌تر شدیم و دوران عاشقیت‌های دبیرستان و سال‌های اول دانشگاه بود. همیشه حرف اول حضرات دوست پسربود: «دختر باید موهاش بلند باشه». و من نمی‌فهمیدم چرا هیچ‌کدام از‌ اینها- جدای اینکه به عقل‌شان نمی‌رسید به طرف مقابل اختیار انتخاب قیافه‌اش را بدهند- نمی‌فهمند که زن با موی کوتاه یا حتی بدون مو خیلی هم زیباتر است.
می‌شود بحث کرد که تعاریف آدم‌ها از زیبایی متفاوت است؛ اینکه در فرهنگ ما و احتمالا خیلی فرهنگ‌های دیگر، زیبایی زن را به موهایش پیوند زده‌اند و این کاسِبی مو، از شامپو و نرم کننده‌اش گرفته تا رنگ، مدل، گیره و کِش، اینقدر پر رونق است. شخصی است دیگر؛ زور که نیست.
فقط امان از آن احترام به انتخاب طرف که کمیاب است. حالا همه این‌ها به کنار، من که کار خودم را کردم و بالاخره یک‌بار موهایم را از ته تراشیدم و بازهم این‌کار را خواهم کرد. نه از زن بودن من چیزی کم شد نه زیبایی‌ام که تازه خودم را هم زیباتر می‌دیدم؛ همه‌اش توی کله است، نه بیرون‌اش.

مردان بدون زنان
رودابه برومند (آمریکا)

ما زن‌ها سعی‌ زیادی در تعبیر رفتار‌های مردان داریم. پاسخ گاهی خیلی‌ ساده است. ولی‌ مردان نیز چنین چیزی را گاهی تجربه می‌‌کنند.یک همکار داشتم که پسر بدخُلق و انسان‌گریزی بود. من خُلق و خوی‌اش را به حساب جوانی‌اش می گذاشتم. خودش به شوخی‌ می‌‌گفت این خاصیت رگ سرخپوستی است که دارد. همکاران و ارباب‌رجوع‌هایمان همه ساکن یک محله بودیم و همه از کار همدیگر خبر داشتیم. مثل این بود که در یک ده بزرگ زندگی‌ و کار می‌‌کنیم، با تمام خصوصیات و ماجرا‌های زندگی‌ در یک محیط بسته و پراز فضولی. یکی‌ از ماجرا‌هایی‌ که سر همه را گرم می‌‌کرد، داستان‌های عاشقانه و به هم خوردن روابط بود. در طول آن چند سال، دخترکان بسیاری پیش چشمان کنجکاو مردم این محل، عاشق و فارغ شدند. داستان همگی‌شان یک‌جای به‌خصوص به‌هم خیلی‌ شبیه بود؛ آنجا که می‌خواستند از تمام حرکات و حالات طرف مقابل نتیجه بگیرند که مرد قصه‌شان به چه چیزی فکر می‌‌کند یا چقدر جای امیدواری هست؟
این همکار ما بیش از هر کسی‌ به این حدس زدن‌ها و تقلاها برای کشف راز دل معشوق می‌‌خندید تا نوبت خودش شد. یک روز بی‌‌مقدمه و پریشان آمد و شروع کرد به گفتن از دختری که از روز‌ها و سال‌های مدرسه می‌‌شناسد، و همیشه می‌‌خواسته او را به دست بیاورد و به تازگی او را دیده و صبرش تمام شده. همان‌جا هم نشست و نام دختر را از طریق اینتنرنت پیدا کرد و با دیدن اطلاعات بیشتر و عکس‌ها‌ی دختر بدجوری داغ دلش تازه شد. یک ‌ای‌میل هم نوشت و برایش فرستاد. روز‌ها ‌‌گذشتند اما خبری از پاسخ دختر نبود، تا یک روز تلفن من زنگ زد. همکارم بود و می پرسید، اگر آدرس اینترنتی کسی‌ ای‌میل تو را قبول نکند، معنی‌ اش این است که آن شخص به هیچ عنوان تمایلی به تماس با تو ندارد؟ دلم خیلی‌ سوخت؛ از تصور اینکه چقدر دلش سوخته و صبرش تمام شده، با اینکه همیشه با بدجنسی‌ بی‌‌طاقتی دختران اطرافش را تمسخر می‌‌کرد، از شنیدن صدای نگران‌اش کلافه شدم و دلداری‌اش دادم. باز هم چند روز گذشت تا بالاخره یک روز با لبخندی کج به سراغ‌ام آمد و گفت که بالاخره پاسخی دریافت کرده. دختر اول معذرت خواسته بود که به خاطر نقص فنی وب‌سایت محل کارش، تمام ‌ای‌میل‌ها را پس از یک ماه دریافت کرده و اینکه او نیز همیشه علاقهٔ متقابل داشته، ولی‌ حالا کسی‌ در زندگی‌‌اش است و ادامهٔ این ارتباط فعلا برایش مقدور نیست. با اینکه پایان خوشی‌ نبود، همکارم پس از این ماجرا با قصه عشق دیگران مهربان‌تر شد. دیدن روی انسانی‌ این دوست و همکار چیزی را بین ما کمرنگ کرد و آن خطی‌ است که بین خودمان با عنوان "ما مردها، ما زن‌ها" می‌‌کشیم. گاهی نیز قصه اینطوری می‌شود؛ "ما آدم‌ها".

شما و ما
مجید آل‌ابراهیم (سوئد)

شما زن‌ها: مادر قدرت جادویی داشت. هر خواسته‌ای که با سَد عظیم امتناع پدر روبه‌رو می شد پس از جلب نظرش - با هر مشکل و دردسری که بود- تصویب و اجرایی می‌شد. دیر یا زود و بی‌سوخت و سوز. پدر هنوز ناراضی بود؛ ولی خواست مادر عملی می شد؛ و من نمی دانستم چرا؟
نظریه پدرم مبنی بر "آدم نشدن‌ام" موافقان پروپا‌ قُرصی داشت و این فقط مادر بود که می‌گفت این دگردیسی پس از ازدواج ممکن است و من مانده بودم چه اکثیری است که مرا هم آدم می‌کند. ازدواج پس از نوشاندن آن اکثیر جادویی که جَد همه مردان را " آدم" کرد، جواب سوال اول‌ام را داد و پس از آن سه چیز را هم در سیاست، اقتصاد و علوم اجتماعی یادم داد؛ اول، اثر مقاومت نرم و مداوم بیش از قوه قهریه مقطعی است. دوم، اصل عرضه و تقاضا شوخی بردار نیست؛ عرضه کم مساوی است با قیمت بالا. و سوم اینکه زنان، اقتصاددانانی سیاستمدارند به‌خصوص وقتی پای معامله با مردان به میان می‌آید.
ما مردها: دوستی پرسید در چه زمینه‌ای فعالیت می‌کنی؟ جواب را که شنید خندید و گفت که فرق یک مرد با یک پسربچه فقط در ارزش اسباب بازی‌هایشان است؛ تو مرد بزرگی هستی.

موهای کوتاه من، مردانه نیست
معصومه ناصری (هلند)

چند سال پیش با جواد منتظری دوست عکاس‌مان، ته یک مهمانی کمی در مورد فمینیسم، حجاب، برابری، زنانگی و مردانگی و این مفاهیم حرف زدیم و بحث کردیم. چند وقت بعد دیروقت به من تلفن کرد گفت دارد کتابی را ترجمه می‌کند که اسمش "ذن عکاسی" است و همان وقت شب به جمله‌ای برخورده بود که می‌خواست عطف به بحث‌های گذشته‌مان برای من بخواند.
خب معلوم است که اصل جمله یادم نیست و اصل کتاب را هم الان ندارم ولی مفهوم‌اش این بود که با انگاره‌هایی که ما از زن و مرد در ذهن داریم، زن مطلق یا مرد مطلق، انسان جذابی نیست. انسان، ترکیبی‌ست از زن و مرد و میزان رفتارها کنش‌ها، واکنش‌ها، حس‌ها و کارهای موسوم به زنانه یا مردانه در این دو اگر به میزانی از تعادل برسد ما با انسان، انسان‌تری روبرو هستیم.
"ما زن‌ها، ما مردها"یی وجود ندارد. هیچ خطی این وسط نیست که ما یک طرف‌اش ایستاده باشیم و آن‌ها طرف دیگرش که بتوانیم به روشنی بگوییم ما چنینیم و آنها چنان. برای همین است که با اصل این موضوع کمی مشکل دارم.
تا آنجا که در حیطه ویژگی‌های فیزیکی است روشن است که ما زن‌ها "چنینیم" و شما مردها "چنان" اما از این نقطه روشن که بگذریم دیگر هیچ قاعده روشن جهان/ انسان‌شمولی وجود ندارد.
من زنم، مادرم زن است، شیرین عبادی زن است، فاطمه رجبی زن است، گوگوش زن است، رئیس بند نسوان زندان اوین زن است، نویسنده وبلاگ سیبیل طلا زن است و در خیلی از موارد ما هیچ ربطی به هم نداریم و با ذره‌بین باید دنبال اشتراکات‌مان بگردیم.
خب من چطور چیزی بنویسم و بی‌رحمانه ویژگی‌هایی برای یک گونه انسانی قائل بشوم که نهایتا صد نفرشان را از نزدیک می‌شناسم؟
انسان بر دو گونه است؛ زن و مرد اما "ما زن‌ها" و "شما مردها" زیر هیچ چتری غیر همین گونه انسانی بودن‌مان یک جا جمع نمی‌شویم.
این است که من به کفش‌های پاشنه قیصری بلند شما یا لباس‌های گل منگولی شما یا علاقه‌تان به نشستن روبروی آینه نمی‌گویم زنانه، شما هم به موهای کوتاه من نگویید مردانه.

ما زن‌ها؛ جدولی حل شدنی
لادن کریمی (مالزی)

«...زنان و مردان موجوداتی هستند با ساختارکاملا متفاوت. وقتی مردها تمایل دارند صریح و رک باشند، زن‌ها معمولا ساده و بی‌تکلف نیستنند. اگر مردها می‌خواهند واقعیت زنان را درک کنند، گاهی بهتر است برای فهم منظورشان ناگفته‌ها و نانوشته‌ها را از کلام آنها بفهمند، چون آنها معمولا نظرشان را آشکارا بیان نمی‌کنند و مردان باید بین خطوط را بخوانند...»*ما زن‌ها معمولا دل‌مان می خواهد پُررمز و راز باشیم و خودمان را مرموز جلوه می‌دهیم تا مردان را به خودمان جذب کنیم تا ما را کشف کنند. خیلی زود هم رمزگشایی می‌شویم و بقیه زندگی را با دستِ رو بازی می‌کنیم. ولی همین زمان کوتاه برای پیچیده جلوه کردن کافی‌ست تا همیشه خودمان هم فکر کنیم که ما رازی داریم جدا از دنیای مردانه. این‌که شاید مردها بتوانند آخر هفته یک لیوان چای بنوشند و جدول روزنامه را حل کنند ولی ما زن ها... در حقیقت ما زن ها، شما مردها هستیم از همان جنس؛ بدون هیچ علامت سوالی. فقط کافی است همدیگر را بفهمیم.

* نقل قول از (Andrea Madison : (Relationship Correspondent

زنی با کیف‌هایش
نسیم راستین (امارات)

من یک زن هستم؛ کارمند، دانشجو، خانه دار. من یک کیف دارم که اسم‌اش کیف کار است و تمام پوشه‌ها و پرونده‌های کاری‌ام را در آن می‌گذارم. من یک کیف دیگر دارم که رنگ، مدل و سایزش به لباس و کفشی که می‌پوشم بستگی دارد؛ این یک کیف زنانه است. من از این کیف‌های زنانه زیاد دارم. داخل آن چند کیف دیگر هم می‌گذارم؛ کیف پول، کیف لوازم آرایش، کیف کارت‌های ویزیت. کیف لپ‌تاپ هم هست. اگر قرار باشد مستقیم از سرکار به دانشگاه بروم، کیف دانشگاه یا همان کوله‌پشتی هم به تمام این‌ها اضافه می‌شود. کیف دانشگاه مخصوص کتاب‌هاست و داخلش جامدادی‌( کیف مدادها) قرار دارد. من یک زن‌ام و برای هر چیزی یک کیف دارم. کیف خرید، کیف شنا، کیف کلاس ورزش، کیف مسافرت و وقتی در فروشگاه‌ها راه می‌روم حتما به مغازه‌های کیف‌و‌کفش سری می‌زنم.
شوهرم اما یک مرد است که فقط یک کیف دارد برای پول‌ها و کارتهایش، که تازه آن‌راچند سال پیش من برایش خریده‌ام.

بهشت زیر پای مادران است
امیر اخلاقی (امارات)

چند شب پیش یکی از ملائک به خوابم آمد؛ رنجور و درب و داغون . پرسیدم: «چرا اینگونه‌ای؟» دستی بر کمر گذاشت و گفت:« این پای زنان کمرم را خُرد کرده به‌خصوص که دیشب باران باریده بود و پاهایشان گِلی هم بود.»
خنده‌ای مختصر کردم و زیرلب گفتم:« بچش! تا حال ما مردان را بفهمی.» فرشته رو کرد به من و پرسید:« این کفش زنانه چیست که هر وقت پا روی کمر ما می‌گذارند کمرمان سوراخ می‌شود؟ گفتم :«کفش پاشنه بلند.» دیدم دو علامت تعجب بالای سرش سبز شد که یعنی چه؟
گفتم:« فرض کن به ته یک کفش میخ بزنی و با آن راه بروی.» دیدم از تعجب کبود شد: «خب برای چه؟» از بی‌حوصلگی توی خواب گفتم:« همینطوری، برای اینکه قدشان از ما مردها بزند بالاتر.» گفت:« قبول نمی‌کنم ، خب چرا همه‌اش را با هم نمی‌برند بالا؟» اصلاَ حوصله نداشتم توی خوابم با یک فرشته یکی به دو کنم، آن هم راجع به زن‌ها، خیلی مسائل مهم‌تری را می‌توانستم بکشم وسط؛ ناسلامتی داشتم با یک فرشته حرف می‌زدم. گفتم:« اگه جوابت‌ رو دادم بی‌خیال من می‌شی؟» گفت:«بله!». گفتم:« زنان تقریبا این شکلی‌اند؛ یعنی کفشی دارند که زیرش میخ دارد و از راه رفتن با آن لذت می‌برند. گوش‌شان را سوراخ می‌کنند که چیزی از آن آویزان کنند، حتی بعضی وقت‌ها دماغ‌شان را هم سوراخ می‌کنند. تمام موهای صورت‌شان را با درد فراوان می‌کَنند. یک چیزهایی توی چشم‌شان فرو می‌کنند به اسم لنز که مثلا قشنگ‌تر بشوند. موهای پا و دست‌شان را با چسب و پارچه از بیخ می‌کنند، موهای سرشان را با سشوار آنقدر داغ می‌کنند که اشک توی چشمانشان حلقه بزند. گاهی توی سرما لباس نازک و کوتاه می‌پوشند و گاهی توی گرما ماکسی بلند. گاهی پودر می‌زنند سفید بشوند و گاهی برعکس، برنزه. خلاصه اینطورین، من که خلق‌شون نکردم. اما یک رازی را می‌خواهم برایت بگویم؛ زن‌ها تمام این کارها را به خاطر ما مردان می‌کنند. این را تنها خدا می‌داند... تو هم به هیچ کس نگو.

من یک زنم
شهره منشی‌پوری( سوئد)

همانطور که در خیابان قدم می‌زدم و به دست‌هایم نگاه می‌کردم و ارتفاع انگشت چهارم را با ارتفاع انگشت دوم مقایسه می‌کردم و چگونگی ژن‌ها در مغز خانم‌ها و آقایان را مرور می‌کردم، به موارد مختلفی از تستسترون، استروژن و پروژسترون گرفته تا هیپوفیز و تیروئید و فوق کلیه فکر می‌کردم. کمی دورتر به قد و قواره خانم‌ها نگاه می‌کردم و قد و قواره آقایان. در همین‌حال به کفش‌های پاشنه بلند خانم‌ها و کفش‌های راحت آقایان، به موهای بلند خانم‌ها و موهای کوتاه آقایان، به آرامش خانم‌ها فکر می‌کردم و آرامش آقایان. به همه داستان‌های "آنچه زنان باید درباره مردان بدانند" و" آنچه مردان باید درباره زنان بدانند" به" مردان مریخی" و" زنان ونوسی" فکر می‌کردم و به زبان زن‌ها و زبان مردها... به رنگ آبی نشانه تولد پسرها و صورتی دخترها و همه قصه‌های "ما از جان هم چه می خواهیم "... کسی در گوشم فریاد زد" پیش از آنکه کسی را مرد خطاب کنی چند جاده را باید پیموده باشد؟" و کسی دورتر از آن در خاطره‌ام خواند" پیش از آنکه کسی را زن خطاب کنی چند آواز باید خوانده باشد؟".... انگشت چهارم دستان من از انگشت دوم دست‌ام بلندتر است؛ پس من یک زن هستم. گرچه هزار آواز نخوانده هنوز در حنجره‌ام باقی‌ست.


مادر شعبده‌باز من؛ ما زن‌ها، ما مردها
پرنیان محرمی (ایران)

مادر شعبده‌باز من کلا آدم ساده‌ای بود. اما پدر همیشه می‌گفت:« شما زن‌ها موجودات خیلی عجیبی هستید.» مادر هم در جواب می‌گفت: «شما مردها هم هیچوقت درک ندارید.» عصبانی اگر بود با ‌گفتن: « شماها کلا نفهم هستید!» سرش را بر می‌گرداند و می‌رفت سمت آشپزخانه. چوب جادوی‌اش هیچ‌وقت روی مردها اثر نمی‌کرد. خوب تا آنجا که من می‌دانم آن اوایل خیلی سعی کرد پدر را همان‌طور که خودش می‌خواست تغییر دهد. بعضی وقت‌ها گَرد نقره‌ای از آستین‌اش بیرون می‌آورد و فوت می‌کرد توی صورت پدر. چشم‌های پدر انگار که به خواب رفته باشد، خمار می‌شد و لبخند کج و کوله‌ای روی لبانش می‌نشست و می‌گفت: « جانم! عزیزم!» این از آن مواقعی بود که دل مادر غنج می‌رفت و تا دو روز در آسمان‌ها بود. اما جادوی‌ پدر یک ساعت، فوق‌اش یک روز بیشتر دوام نمی‌آورد. چوب جادو هم کاری بیشتر از آن نمی‌کرد. سال‌ها طول کشید تا مادر شعبده‌باز من بفهمد مردها حتی با جادو هم همان‌اند و زن‌ها هم همچنان موجودات عجیب و غریب زندگی پدر باقی ماندند که اگر هزاران بار کلمه دوستت دارم را برای‌شان تکرار کنی دقیقه‌ای بعد باز می‌پرسند: «دوستم داری؟ »

دوست داشتن و محدود کردن
لیلا. ک (استرالیا)

با دوستی حرف می‌زدم. موضوع این بود که چقدر فضا باید به شریک زندگی‌اش بدهد. مسلما بعد از ازدواج دیگر آزادی سابق رو نداری؛ چه در تصمیم‌گیری و چه در دنبال کردن علائق‌ات. اما بحث این است که نباید خودت رو فراموش کنی. قبول این قضیه که هرانسانی چه زن و چه مرد احتیاج به فضا داره خیلی مهم هست. از طرفی مهم هم هست که تو همچنان سراغ خواسته‌هایت بروی حتی با آدم‌های جدید آشنا بشی و زمانی رو صرف فقط خودت کنی. نباید فکر کنی حالا که متاهل شدی باید همه کارها رو دو نفری انجام بدید. البته مشکلی در این روش نیست، اما مسئله وقتی پیدا می‌شه که علایق‌ فرق کنند، در این صورت چطور با این قضیه برخورد می‌کنیم؟ با دلخوری؟ آخه برای بعضی از ما زن‌ها "دوست داشتن"به این معنی هست که از خودمون بگذریم و به طرف بفهمونیم که چقدر برامون مهم هست. حالا اگر مردی که دوستمون داره،‌ چند روز یا چند ساعتی رو برای علایق خودش اختصاص بده، ممکنه ما خانم‌ها تعبیر کنیم که طرفمون مثل قبل دوستمون نداره. بعضی‌ها هم که باید یه جورهایی باج بدهند تا بتونند علایق‌شون رو دنبال کنند. به دوستم گفتم:«‌ مردها به این قضیه خیلی متفاوت فکر می‌کنند و خیلی این قضایا رو مثل ما زن‌ها، قاتی احساساتشون نمی‌کنند. قضیه مریخی و ونوسی بودن حاکم هست توی رابطه زنان و مردان. یه سری تعبیرهای مختلف ما از حرف‌ها و کارها فرق می‌کند، خوبه که با این تفاوت‌ها آشنا بشیم تا ناخواسته همدیگر رو نرنجونیم.» رشد کردن آدم‌ها و شادابی اون‌ها از فضادادن‌ها شروع می‌شود وپذیرفتن اینکه دوست‌داشتن به معنی محدودکردن آدم‌ها نیست.

تمام حقوق مطالب این وب‌لاگ، برای نویسندگان آن محفوظ است.
استفاده از مطالب در اینترنت، با آوردن نام نویسنده و نشانی وب‌لاگ آزاد است.
2009©

Counter