۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

چرا سینما را دوست داریم؟

سخن سردبير

این شماره به بهانه علاقه به سینما و فیلم دیدن شکل گرفت. هنر، و آنچه مجموعه چند هنر باشد حتما با علایق شخصی‌ پیوند می‌خورد و دنبال کردنش ادامه می‌‌یابد. برای برخی‌ این علاقه به عشق و شیفتگی‌ می‌‌رسد، و برای برخی‌ دیگر سرگرمی می‌‌ماند. آنچه بین همه مشترک است، فرصت همراه شدن با شخصیت‌های داستان و قرار گرفتن در شرایط خاصی‌ است که لزوما برای آدم‌ها پیش نمی‌‌آید. شاید یک تعریف ساده فیلم دیدن این است که رویا دیدن برایمان آسان می‌‌شود، و با خیالبافی‌های دیگری همراه می‌‌شویم. قصه فیلم چه واقعی باشد، و چه تخیلی‌، با قرار گرفتن در جهانی‌ دیگر فرصت فرار از جهانی‌ که در آن هستیم پیدا می‌‌شود. همکاران این شماره هر کدام به دلیلی‌ به فیلم علاقه دارند، و هر کدام سینما را از دریچه علاقه‌ای خاص دنبال می‌‌کنند. خاطره، آموخته ها، زندگی‌ حرفه‌ای، و داستان‌های شخصی‌ ما را برای گفتن از سینما در اینجاگرد هم آورده است.

چرا هیچکاک استاد است
رودابه برومند

فیلم دیدن، یکی‌ از سرگرمی‌های بزرگ کودکی‌ام بود. اما خاطره‌ای که از جدی فیلم دیدن دارم مربوط به زمانی‌ است که سال آخر دبستان بودم، و در سالن انتظار سینما آزادی منتظر شروع فیلم بودیم. آنجا مادرم برایم یک مجله فیلم خرید. آن زمان این مجله هنوز اندازه یک دفترچه مشق بود، و یک عکس فیلم میرزا کوچک خان هم روی جلدآن شماره بود. خواندن مجله برایم جالب بود، ولی‌ دیدن آن همه کلمه که معنیش را نمی‌‌فهمیدم مرا فوری مساله‌دار کرد. و به محض رسیدن به خانه بقیه مقالات را خواندم و از آن به بعد مشتری مجله فیلم شدم. شخصیت مورد علاقه‌ام آقای تپلی بود که فیلم "روح" را ساخته بود، و اسمش را دوست داشتم. سال‌ها بعد، زمانی‌ که درک بهتری از هیچکاک و فیلم‌هایش پیدا کردم، دوباره همه آنچه را دستم می‌‌رسید دیدم، و هر چه نقد و کتاب توانستم خواندم تا بفهمم چرا به او استاد می‌‌گویند. اما بار سومی‌ که به طور جدی فیلم‌های هیچکاک را دنبال کردم، شاگرد استادی بودم که هیچکاک را می‌‌پرستید و مشق شب دانشجویانش تنها فیلم دیدن نبود، فهمیدن فیلم، و اثبات این بود که چرا او یک فیلمساز مولف و برجسته است. با مطالعه زندگی‌ و آثار استاد دلهره تفسیر فیلم‌هایش در ذهنم شکل دیگری گرفتند. آنچه او را از خیلی‌ کارگردانان مجزا می‌‌کرد، قدرت تخیل، تجسم، و محاسبه هر صحنه پیش از رفتن سر صحنه بود. قدرت او در رهبری و انضباط کاریش به دوران تحصیل و رشد او در محیطی‌ جدی و سخت کوشی ذاتی‌اش بر‌می‌گشت، و وفاداری صادقانه به عقاید سنتی‌ و مذهبی‌ در آثارش، بدون تظاهر به افکار مدرن برگ برنده او بود. با فرا رسیدن اواخر دهه شصت، و تحول شدید جامعه به سمت عصیان و دوری از هنجار‌هایی‌ که بر دنیای هیچکاک حاکم بود، فیلم‌های آخر استاد از سینمای مد روز فاصله گرفتند. آن مقطع در دنیای دیوانه و افسار گسیخته امروز مصداقی ندارد، اما آثار هیچکاک، اگر کسی‌ زبان سینما را بداند، و دنیای او را با قوانینش بشناسد، کهنه و تکراری نمی‌‌شوند. دنیایی که مرد سالار و مسیحی‌ است، و قهرمان قصه با حضور زن اغواگر به سمت نیستی‌ می‌‌رود، و مادر یک مرد، بهتر از هر کسی‌ صلاح او را می‌‌داند. دنیایی که هویت آدم ها، و سرنوشتشان از قبل تعریف شده، و همه بازیگران نمایشی هستند که صحنه به صحنه‌اش از آن بالا تعریف شده. درست همان طور استاد برای بازیگرانش تعریف می‌‌کند.

خواندن یا دیدن... مساله این است
مهران شقاقی

بسیاری داستانهای معروف فیلمنامه شده‌اند و فیلم‌های خوبی به اقتباس از آنها ساخته شده‌است. اما بسیاری کتابخوانان حرفه‌ای همچنان معتقدند که به فیلم تبدیل کردن کتاب کار شایسته‌ای نیست و هیچ سینماگری نمی‌تواند ظرایف داستان را چنان که بایدوشاید بر پرده نمایش دهد. اشکالی که می‌گیرند این است که در کتاب، نویسنده با توصیف جزییات، تخیل خواننده را آزاد می‌گذارد تا فضای داستان را بسازد؛ اما فیلمساز با نمایش همه چیز جایی برای تخیل بیننده نمی‌گذارد و نظر خودش را در مصور کردن داستان اعمال می‌کند.

نکته خوب فیلم آن است که در یکی دو ساعت ماجرا تمام می‌شود. اما کتاب داستان باید خوانده شود و معمولاً هم در چند وحله خوانده می‌شود. اکثر مردم هم دیدن فیلم را که سریعتر و بصری تر است بر خواندن داستان ترجیح می‌دهند.

اما شق دیگری هم متصور است؟

می‌توان داستان را بصورت نمایش رادیویی اجرا کرد. اما در این صورت وجه بصری کلاً محذوف می‌ماند.

می‌توان به سبک سنتی داستان را نقالی کرد. یعنی داستان را همراه با نمایش تصویرهایی بیان کرد. همانطور که نقالان داستانهای پهلوانی را همراه با اشاره به نقاشی های قهوه‌خانه‌ای تعریف می‌کنند.

روش دیگری که اخیراً دیدم و جالب بود تئاتر تک نفره است. یک نفر داستان را تعریف می‌کرد، چهره های مختلف به خود می‌گرفت و بیانهای متفاوت را عرضه می‌کرد. اما پرده‌ای هم بود که از پشت روی آن اسلایدهای مربوط را می‌انداختند. مثلاً اگر داستان در پنجاه سال پیش در روستایی رخ می‌داد، تصویر واقعیی از روستایی در ۵۰ سال پیش نمایش داده می‌شد. تصویر واقعی بود و تصوری از چگونگی ماجرا ارایه می‌داد اما تمام واقعیت نبود. تنها اشاره و راهنمایی بود برای تخیل. بلندگوهای سالن هم جا به جا صداهای مربوط پخش می‌کردند تا حس داستان را القا کنند. از صدای قطار و هواپیما گرفته تا پرندگان و باران و جوی آب و .... روش جالبی بود و جایگزینی بود متفاوت از داستان خوانی و سینما.

شاید در آینده بشود بوهایی هم پخش کرد در بین داستان که حس گیری حاضرین کامل‌تر هم بشود و ارایه داستان شکل کامل‌تر و جذاب‌تری به خود بگیرد.

چهار اپیزود خاطره انگیز من
نسیم راستین

اپیزود اول- کودکی - شهر موشها- 1364

این اولین فیلمی است که دیدنش را روی آن پرده بی‌انتها، در آن سالن تاریک به یاد دارم. هفت ساله بودم و با خانواده رفته بودیم سینما. هنوز صحنه‌ای که کپل از بالای تپه‌ها قل خورد و افتاد پایین و آقای معلم صداش کرد: کپل! و او هم با ناله جواب داد: جان کپل ! یادم هست. در سینما حسابی گریه کردم.

اپیزود دوم – نوجوانی – گلنار – 1367

از طرف مدرسه به همکلاسی‌های دوران راهنمایی بردنمان سینما فرهنگ. تمام دو ساعت را شیطنت کردیم و خوراکی خوردیم. هنوز که هنوز است گاهی در اوج شیطنت بلند بلند می‌خوانم : گلنار جونم! گلنار جونم ! فرار کن! زیر پات یه خرسه!

اپیزود سوم – جوانی – ضیافت – 1375

روز آخر امتحان نهایی سال چهارم دبیرستان به همراه دوستان هم مدرسه‌ای رفتیم سینما آزادی تا ضیافت را ببینیم، بدون آنکه بدانیم موضوع فیلم با حال و هوای ما عجیب شبیه است. بعد از تمام شدن فیلم ما هم برای چند سال بعد قرار گذاشتیم. عین فیلم. چند سال بعد فرا رسید و ما سر قرار رفتیم . عین فیلم.

اپیزود چهارم – بزرگسالی – مارمولک – 1382

تجربه دیدن فیلم ایرانی در خارج از ایران. فیلمی که در ایران یا اجازه نمایش نداشت و یا با سانسور نمایش داده‌شده‌بود. تمام صندلی‌ها پر بود. کارمندان هندی و عرب سینما الغریر دبی در جاهای خود ایستاده‌بودند و به ما می‌نگریستد که به هنرپیشه عمامه به سر فیلم چه از ته دل می‌خندیم .

آقای جرج کلونی غذای مورد علاقه شما چیست
آزاده عصاران

« براد! حال دوقلوها و آنجی چطوره؟»

جواب این سوال خبرنگار حاضر در کنفرانس مطبوعاتی، عصر همان روز تیتر چند روزنامه ایتالیایی شد؛ « حال دوقلوها و آنجلینا خیلی خوبه.»

براد پیت در نشست مطبوعاتی شلوغ و پرسروصدای نخستین نمایش فیلم " پس از خواندن بسوزان" در ایتالیا همراه با عوامل اصلی فیلم کنار جرج کلونی نشسته بود.

تعداد خبرنگاران در سالن کنفرانس مطبوعاتی تابستان ٢٠٠٨ آنقدر زیاد بود که مجبور شدند تعداد زیادی را پشت درهای بسته نگه دارند تا مراسم پرسش و پاسخ را از مانیتور بزرگ سالن دنبال کنند.

قرار بود از برادران کوهن که با آخرین ساخته‌شان در مراسم حضور داشتند و بازیگران اصلی درباره کیفیت فیلم و روند ساخت سوال شود و منتقدان سینمایی که در جلسه بودند، مروری بر سینمای کوهن‌‌ها داشته باشند.

اما سوال دوم جلسه از یک نشریه ایتالیایی دیگر از جرج کلونی درباره حیوان خانگی کوچک‌اش، همان خوک کوچولو که چندی پیش مرده بود، باز هم موضوع را تغییر داد.

جرج کلونی و براد پیت که کنار هم نشسته بودند، چیزی در گوش همدیگر گفتند و از آن لحظه گویا آنها هم شروع کردند تا بازی متقابل را ادامه دهند.

جواب‌های آنها گاهی چکشی و سرراست بود. ولی بعضی از روزنامه‌نگاران و ستون‌نویسان سینمایی نشریات مختلفی که در آن جلسه حضور داشتند، گویا نمی‌خواستند متوجه طنز و ایهام‌های تلخ لحن آنها شوند. به فرانسیس مک‌دورماند، تیلدا سوئینتون و حتی جان مالکوویچ، بقیه بازیگران این فیلم که در آن جلسه نشسته بودند، هیچ توجهی نمی‌شد.

سوالات بعدی درباره به هم خوردن رابطه آقای کلونی بود با دوست دخترش و قیمت ویلایش در ایتالیا. از براد پیت درباره تفاهمش با یک ستاره جذاب سینمایی می‌پرسیدند و کسی اثان و جوئل کوهن سازندگان این فیلم را نمی‌دید که روی سن منتظر یک سوال درباره فیلمشان بودند.

از کسی که میکروفن را به دست سوال‌کنندگان می‌داد، شماره‌ام را پرسیدم تا بدانم کی نوبتم می‌رسد. شماره‌ای دو رقمی تقریبا ته فهرست بود که اسمم کنارش بود.

پرسیدم نوبتم می‌شود؟ جواب داد: «می‌بینی که جواب‌ها کوتاه‌اند.»

نوبت‌ام نشد تا مثل آن منتقد بریتانیایی، به روند جلسه اعتراض کنم. فرصتی نشد تا بین آن همه سوال درباره رنگ مورد علاقه جرج کلونی و دوست داشتن موتورسیکلت‌ و کلکسیون کاپشن‌های‌ چرم، از او درباره فیلمنامه‌ای بپرسم که گفته می‌شد کوهن‌ها نمی‌گذارند ذره‌ای از دیالوگ‌هایش جابه‌جا شود.

اگر زمانی می‌ماند از کوهن‌ها در مورد چند گاف بزرگ در فیلمنامه سوال می‌کردم مثل طرح استرداد مجرمین بین ونزوئلا و آمریکا که در فیلم به اشتباه گفته می‌شود وجود ندارد یا تاریخ‌های عقب و جلو که در فیلم گیج کننده شده یا ...

جلسه که تمام شد سراغ عوامل رفتم. باید از مدیربرنامه ریزی‌شان وقت می‌گرفتم. پشت کارتم نوشتم " پرسش‌های من درباره غذا، رنگ و زن مورد علاقه‌تان نیست، آقای کلونی. می‌خواهم درباره طرح فیلمنامه ایران* با شما صحبت کنم."

دو روز بعد که آماده مصاحبه بود، گفت: « بعضی از آدم‌ها سینما و فیلم دیدن را به خاطر ستاره‌هایش دوست دارند. بعضی‌ها اصلا یادشان می‌رود که این سینماست که ستاره می‌سازد. برای همین طعم، رنگ، لباس و کتاب محبوب آن ستاره گاهی مهم‌تر از خود سینما می‌شود.»

-----------------

*جرج کلونی قصد دارد در مورد اشغال سفارت آمریکا در تهران فیلمی بسازد. او مدتی پیش اعلام کرد که به‌عنوان نماینده صلح سازمان ملل‌، قصد دارد به ایران سفر کند.

جمع خواسته ها در یک پلان
صفورا
اولنج

من کتاب خواندن را دوست دارم و از گوش کردن به موسیقی هم لذت می‌برم، اما با دیدن یک فیلم، سیر یک داستان را به روش دیگری دنبال می‌کنم، چه بهتر که این داستان با یک تجربه منحصر به فرد شنیداری همراه باشد و هم زمان، تمام تصورات من از قهرمانان داستان رنگ زنده به خود بگیرند و در برابر چشمان من به حرکت درآیند، حرف بزنند و طنازی کنند. تمام این تجربه جالب می‌تواند با همراهی آنها که دوستشان داری به وقوع بپیوندد. یک جمع دوستانه و یک شام مختصر با دیدن یک فیلم خوب کامل‌تر می‌شود، بعدها این خاطره مشترک در یادها ماندنی خواهد شد، آنجاست که حتی شنیدن موسیقی آن فیلم هم کافی است تا تو را به آن شب کذایی و دوستان قدیمی پرتاب کند. با یادآوری صحنه های فیلم، هنرپیشه های قدیمی جان می‌گیرند و دوستی‌های گذشته زنده می‌شود و در آخر هم آهی از سر حسرت از گذشت زمان و یاد ایام.

زندگي انسان وار
محمد معيني

شعر زياد ازبر ندارم؛ درست تر اين كه: "خيلي كم". در مطلع يادم از همه شعرها، امّا اين بيت حافظ بي فاصله مي‌درخشد كه:

"از صداي سخن عشق نديدم خوشتر / يادگاري كه در اين گنبد دوّار بماند"

گاهي فكر مي كنم فرمول زندگي انسان وار و افتخار آميز، در درك اين بيت مستور است ... حالا هم نمي‌گردم ببينم كارگردان "نمايش ترومن"" THE TRUMAN SHOW - - كيست و چه سالي ساخته شده چه جايزه هايي گرفته يا نگرفته؛ اگر هم روزي مي‌دانستم الان ديگر يادم نيست؛ فقط مي دانم كسي كه اين فيلم را كار كرده، كارگرداني كرده؛ فيلمنامه اش را نوشته، آن سرّ مستور در بيت شيرين سخنِ شيرازي را بُرده روي پرده سينما؛ شايد هم حتي اصلا نداند حافظ كي بود و از چي گفت. قهرمان اين فيلم، با وجود همه نقشه ها و ترافيك ها و سدها و ترس‌ها و طوفان‌ها، در يك منظومه‌اي كه بي‌خبر از خودش از كودكي برايش تدارك ديده‌اند و پنج هزار دوربين او را در استوديويي بزرگ تعقيب مي‌كنند، فقط وقتي پاي "عشق" به ميان مي‌آيد همه آن نقشه‌ها و ترافيك‌ها و سدها و ترس‌ها و طوفان‌ها را جا مي‌گذارد و پوست دنياي كوچكش را مي‌شكند. من “نمايش ترومن” را دوست دارم و سينمايي كه فرمول زندگي انسان وار و افتخار آميز را به مخاطبش پيشكش مي‌كند.

مجلس نقل
مریم نبوی نژاد

دل بستن به سینما از پرده نقره ای شروع نشد‌، از صفحه سپید کاغذ آغاز شد. بچه انقلاب بودیم. سینماها تعطیل بود. سینمای ممنوع ویدئویی بود. شکل مجازش دانشنامه سینمایی بزرگی بود که بر روی جلدش عکس تمام قدی از چارلی چاپلین بود. فیلم‌‌ها و آدم‌های تاریخ سینما را در آن به قد کرده بودند با سن وسالشان و کارنامه‌هایشان. گاه‌گداری میان هر بند نوشته تک عکسی از فیلمی یا آدمی سینمایی هم چاپ شده بود. آن عکس‌های کوچک و تیره و تار را با حافظه گرسنه و آزمند می‌بلعیدم تا شاید وقتی دیگر،جایی روی پرده نقره‌ای باز شناسم. با خودم می‌گفتم وقتی بزرگ شدم همه این فیلم‌ها را خواهم دید. من وقتی بزرگ شوم اینگرید برگمن را از قاب تنگ این عکس که هر چقدر هم نگاهش کنی باز همان است نجات خواهم داد تا برود کنار پیانوی کافه ریک بایستد و به نوازنده بگوید :"دوباره بزن سام". آخر این اینگرید برگمن که در قسمت حرف "ب" عکسش را با موهای طلایی گذاشته اند در فیلم کازابلانکا که در در قسمت حرف "ک " آمده است عاشق آن آقای همفری بوگارت که چند صفحه بعد از خانم برگمن عکسش را با سیگار انداخته‌اند می‌شود‌، اما آخرش او را می‌گذارد و می‌رود. این را هم در همان قسمت حرف "ک" ذیل شناسنامه فیلم کازابلانکا نوشته بود.

سینما این جوری آغاز شد. همین قدرکه آدم های لابلای کاغذها زنده می‌شدند و کسانی بودند که آنها را زنده کنند برای بی‌قراری بس بود. توانمندی بی رقیب سینما در بازگفتن و بر هم رساندن قصه‌ای در یک بعد ازظهربارانی، در یک غروب دلگیر، در یک شب بی تاب. نقال پیری که همیشه جایی همان نزدیکی است تا پرده نقالی اش را بازکند و داستانی بگوید و مغفولت کند.

سینما، علم، تخیل
مجید آل ابراهیم

در بین قالب های سینمایی (ژانر)، فیلم های علمی-تخیلی جایگاه خاصی را به خود اختصاص داده اند. بطوری که می توان اسامی بعضی از این آثار را در طبقه بندی های مختلفی مانند 100 فیلم برتر"2001؛ یک اودیسه فضایی" یا پرفروش ترین فیلم های تاریخ سینما "جنگ ستارگان" یافت. همانند دیگر آثار سینمایی گاهی این قالب برای ارایه داستانی تکراری در قالبی نو استفاده می‌شود و گاهی هم بدون هیچ منطقی فقط برای ایجاد هیجان. با این حال فیلم های علمی-تخیلی مخاطب و هواداران خود را دارند. از زیر شاخه‌های مهم این قالب فیلم‌هایی هستند که به فضا و ارتباط بشر با آن، می‌پردازند. بیشتر این آثار نمایانگر ترس انسان از تهدیدهای فرا زمینی و آسیب پذیری نوع بشراند که گاهی این تهدیدها از سوی موجوداتی از کرات دیگرند "روز استقلال" و گاهی هم بلایای طبیعی که می توانند از جایی خارج از کره خاکی ما برما نازل شوند( برخورد شدید) و به ندرت می توان اثری را یافت که به فضا به چشم یک فرصت یا امیدی به آینده نگاه کرده باشد. اگرچه در اکثر اینگونه فیلم ها پیروز نهایی انسان است ولی شاید آن چیزی که چند باره دیدن آنها را –باداستان های کمابیش یکسان- لذت بخش می کند، لذت مبتلا شدن دیگران به بلایی و مبارزه آنها با آن بلا باشد ( بدون اینکه خطری بیننده را تهدید کند). البته این لذت تنها مختص به چنین فیلم هایی نیست و حتی مختص به سینما هم نمی شود. چنین لذاتی را در بعضی از رشته های ورزشی (بوکس، کشتی کچ) هم شاهدیم و نکته جالب هم این که به زمان و مکان هم محدود نیست و شاهد آن هم میدان نبرد گلادیاتورها در رم باستان است. دو عامل ایجاد هیجان و پایان خوش اغلب این آثار را از واقع بینی دور می‌کند. بطوری که در فیلمی "آرماگدون" فقط از نام پدیده‌ای خاص استفاده می‌شود بدون اینکه حتی تلاش شود تصویری واقعگرایانه تر از آن پدیده ارایه شود.

به هر حال اگر مانند نگرانده، از طرفداران اینگونه از فیلم ها هستید؛ دیدن "سولاریس"، "تماس" (کنتاکت)، "ای-تی"، و "آپولو 13"را هم به شما پیشنهاد می‌کنم.

گزارشي از پشت صحنه‌ يك فيلم:

سن‌پترزبورگ اينجاست


رضا گنجي


درباره‌ بهروز افخمي و سن پترزبورگ: بهروز افخمي از فيلمسازان برجسته‌ي بعد از انقلاب است. تجربه‌ي كارگرداني فيلم ها و سريال‌هاي خاطره انگيز و ماندگاري چون «كوچك جنگلي»،«عروس»، «شوكران»، «گاوخوني» و...، در طول بيش از دو دهه فعاليت هنري، كارنامه‌ي درخشاني براي او فراهم آورده است. او كه همچون برخي هنرمندان سينمايي دنيا، حضور در عالم سياست و نمايندگي پارلمان را هم تجربه كرده است اينك پس از به سرانجام رساندن چند پروژه‌ي بزرگ و كوچك تلويزيوني، فيلم كمدي سن‌پترزبورگ را مقابل دوربين دارد. فيلمي كه در آن نام‌آشناياني چون امين حيايي، پيمان قاسم‌خاني، محسن تنابنده، بهاره رهنما، انديشه فولادوند، اميد روحاني، شيلا خداداد، سروش صحت، ماه‌چهره خليلي، سيامك انصاري، كيانوش گرامي و بابك برزويه نقش‌آفريني كرده‌اند.

«سن‌پترزبورگ» كه در دو اپيزود ارائه مي‌شود، حكايت دو دوست است كه پيوسته در حال بلوف زدن به يكديگرند.


. در دنياي سينما همه چيز امكان‌پذير است، آدم مي‌تواند با يك چشم‌به‌هم‌زدن خود را درون قرن‌ها جابجا كند يا حتي در كهنسالي بدنيا بيايد و در نوزادي بميرد. آسمان مي‌تواند آفتابي باشد و در عين حال باران سيل‌آسا ببارد، يا روز شب باشد و شب هم روز! آنچه مسلم است سينما مي‌تواند به خيلي از خيالاتِ محو نور بتابد و رويا ها را رنگ واقعيت ببخشد. بي‌‌دليل نيست كه آن‌را فانوس خيال مي‌گويند و عجيب هم نيست كه من شما را براي بازديد از «سن‌پترزبورگ» به همراه خودم به جايي در شمال غربي پايتخت ايران ببرم و نه پايتخت تاريخي كشور روسيه.

در حقيقت «سن پترزبورگ» نام فيلم جديد بهروز افخمي است و ما اكنون قصد داريم ضمن بازديد از پشت صحنه‌ي ساخت اين فيلم، راز جذابيت سينما را در يك شب همراهي با گروه سازنده‌ جستجو كنيم.

شب از نيمه گذشته كه به محل فيلمبرداري مي رسم. عوامل فيلم از ساعت هفت بعد از ظهر كارشان را شروع كرده‌اند و من با آگاهي از اينكه كار تا طلوع آفتاب روز بعد ادامه خواهد داشت، ساعت دو ونيم صبح خودم را به آنجا رسانده‌ام. تعداد زياد اتومبيل‌هاي پارك شده و درِ نيمه بازِ ساختماني مجلل به من اطمينان مي‌دهند كه اگرچه پلاك خانه به يمن وجود برچسب‌هاي گوناگون پنهان شده است، نشاني را درست آمده‌ام و خودبخود به داخل خانه هدايت مي‌شوم. با ديدن دو نفر از عوامل فيلم در حياط خانه به رسم ادب سلامي مي‌كنم كه ناگهان با صداي هيس به خوبي درك مي كنم كه جايي آن نزديك‌ها دارند صحنه‌اي را فيلم مي‌گيرند و صداي ما ممكن است باعث تكرار صحنه شود. بنابراين كفش‌ها را درآورده و پاورچين پاورچين به داخل خانه مي‌روم. از لاي در تقريباً بسته‌ي يكي از اتاق‌ها‌ي كنار ورودي محسن تنابنده را مي‌بينم كه با ظاهري متفاوت پشت ميز نشسته و آن‌طور كه از شواهد پيداست، درحال اجراي نقش است. داخل خانه تقريباً تاريك است و به جز يك نور زرد و تلويزيوني روشن در گوشه اي از خانه، چراغ ديگري روشن نيست. سرتاسر خانه علاوه بر ميزها و تنديس‌ها و مبلمان شيك خانه، پر است از سه پايه و پروژكتور و ريل و كابل و وسايل مختلف. آن دورتر چند نفر دور يك ميز نشسته‌اند و دارند چيزهايي مي‌نويسند. چند نفر ديگر هم با ايما و اشاره با هم گفتگو مي‌كنند كه ناگهان با صداي «كات»، بعضي از چراغها روشن مي‌شوند و من، يكي دو نفر از دوستانم را كه جزو عوامل فيلم هستند مي‌بينم. همزمان همه به حالت عادي برمي‌گردند و با صداي رسا با هم صحبت مي كنند اما هنوز زماني نگذشته كه دوباره با صداي «همه سكوت كنند! سكوت، هيس، سكوت، ... حركت!» دوباره همه‌ي نفس ها در سينه حبس مي‌شود.

از پله‌هاي زيباي مدور داخل هال كه از طبقه‌ي بالا شروع شده و تا طبقه‌ي پايين ادامه‌ دارد، پايين مي‌روم و در يكي از اتاق‌ها با برخي ديگر از عوامل فيلم روبرو مي‌شوم كه در زمان استراحت بصورت نشسته، خوابشان برده تا نوبت كارشان برسد. آن سوتر ميز گريم قرار دارد و روبروي اتاق دري است كه به يك استخر زيبا باز مي‌شود. به طبقه‌ي همكف بازمي‌گردم و منتظر مي‌مانم كه كار گروه در آن اتاق كوچك دربسته‌ تمام شود. «كات» دادن ها و «نور،صدا،دوربين،حركت» گفتن‌ها چند باري تكرار مي‌شود و صحنه‌هاي مختلف «برداشت» مي‌شوند تا اينكه در باز مي‌شود و سروش صحت و بهروز افخمي بيرون مي‌آيند. با حساب سرانگشتي حدوداً سي نفر اينجا هستند.گروه فيلمبرداري به سرعت مشغول چيدن وسايلشان در هال مي‌‌شوند. همكاران خدمات براي همه چاي و نسكافه‌ مي‌آورند و سروش صحت كه گويا يكي دو ساعتي را بايد منتظر بماند، با همان لباس و گريم عذاب آور روي يكي از مبل ها به حالت نشسته چشمها را مي‌بندد و كمي بعد هم به اتاق گريم مي‌رود و با همان وضع رير دست و پا و نور چراغ و رفت و آمد سايرين مي‌خوابد من هم فرصت را مغتنم شمرده و بالاي سر سروش با محسن تنابنده كه يكي از نقش‌هاي اصلي فيلم را بازي مي‌كند گفتگو مي‌كنم.

محسن اعتقاد دارد كه مردم ايران در بسياري موارد دلايل متفاوتي براي سينما رفتن نسبت به خارجي‌ها دارند. او كه سال گذشته در سريال تلويزيوني «مأمور بدرقه» يك نقش جدي را در قالبي طنزآميز و دوست داشتني ارائه كرده و در دل تماشاگران جا بازكرده بود، اكنون در فيلم سن‌پترزبورگ نقش طنزآميز ديگري را بازي مي‌كند و مي‌گويد چيزي كه در ايران در بسياري موارد مردم زيادي را به فيلم ديدن مشتاق مي‌كند جذابيت‌هاي طنز‌‌آميز برخي فيلم هاست. او دلايل ديگر جذابيت سينما را قصه دوستي مردم كه ريشه در قصه‌گويي مادربزرگ‌ها دارد و بذله گويي هاي رايج مردم و كم تنوع بودن تفريحات در ايران مي داند و البته اضافه مي كند كه پاسخگويي به اين سوال در نيمه‌هاي شب شايد كامل و دقيق نباشد. بتابراين گفتگو را در اينجا خاتمه مي دهم و به اتفاق به طبقه‌ي بالا مي‌رويم. جايي كه امين حيايي قرار است در نقش دزد، از تراس خانه به داخل بيايد.

گروه آماده‌ي فيلمبرداري مي‌شوند و مسؤول نور و همكارانش، مدتي را صرف تنظيم نورهاي تابيده شده از استخر طبقه‌ي پايين مي‌كنند كه از كف شيشه اي سالن به سقف اتاق مي‌تابد و تصوير جنبش سطح آب را بر روي آن شكل مي‌دهند. مرجان شيرمحمدي(نويسنده/ بازيگر) كه در اينجا به عنوان طراح صحنه و لباس در فيلمي كه همسرش كارگرداني مي‌كند همكاري دارد، به كمك دستيارانش وسايل و مبلمان موجود در صحنه را چك مي‌كنند كه با برداشت‌هاي قبلي تفاوت نداشته‌ و جابجا نشده باشند. همه سر جاي خود مستقر مي‌شوند و با فرياد «حركت»، امين حيايي آرام در را باز مي‌كند و در حضور سي جفت چشم كه از گوشه‌ها به او زل زده‌اند چندان كه گويي وارد خانه‌اي خلوت شده است قدم بر مي‌دارد و طول سالن را مي‌پيمايد. با «كات» گفتن كارگردان، كار امين هم به پايان مي رسد. اما چند دقيقه‌ي بعد، با ايده هاي جديدي كه به ذهن كارگردان و دستيارانش مي‌رسد و تغيير مسيري كه امين حيايي بايد طي كند صحنه تكرار مي‌شود. كم كم دارد صبح مي‌شود و در اين حال صداي گنجشك ها بزرگترين نگراني صدابردار فيلم است و حالا نوبت فيلمبرداري صحنه‌ي ديگري است كه در آن امين حيايي كنار درگاه ايستاده و دارد بالا را نگاه مي‌كند، در همين حال خدمتكار خانه كه نقش آن را نعيمه‌ي نظام دوست بازي مي‌كند با مجسمه‌ي عقابي كه در دست دارد از پشت به امين نزديك مي‌شود. در اينجا صحنه‌ي خيلي خنده‌داري اجرا مي‌شود كه فكر مي‌كنم براي اينكه بعداً جذابيتش در فيلم از بين نرود اخلاقاً مجاز نيستم بيان كنم. فقط همين را بگويم كه اين صحنه و حركات امين حيايي چنان افخمي و ساير عوامل و بازيگران را به خنده انداخته بود كه همه سرحال آمدند. بعد معلوم شد كه سروش صحت و محسن تنابنده هم در طبقه‌ي پايين مراسم شوخي و خنده‌ي مفصلي داشته‌اند. در اينجا فرصتي پيش آمد تا با امين حيايي كه براي هواخوري به حياط رفته‌بود گپي بزنم.

از او پرسيدم بعنوان يك سوپر استار سينماي ايران جذابيت سينما را در چه مي‌بيند و چرا علاقه‌ي مردم به فيلم‌هاي سينمايي به‌ گونه‌اي است كه اغلب دوست دارند فراتر از فيلم ديدن، مثل او بازيگر سينما باشند؟ حيايي در پاسخ به اين سوال از تجربه‌ي خودش بعنوان يك تجربه‌ي گام به‌گام و تدريجي مثال زد و تاكيد كرد بسياري از علاقمندان سختي‌هاي كار را نمي‌دانند و صحنه هاي نمايش داده شده در فيلم‌ها و راحت بازي كردن بازيگران را كه فقط با كسب تجربه و تحمل مرارت‌ بدست آمده مي‌بينند و چون نگاهشان به اين موضوع يك نگاه دقيق و جامع نيست، به محض ورود به كار پس مي زنند. او ادامه داد كه در زمان حاضر اگر كسي كه وارد اين عالم مي‌شود دوره‌هاي بازيگري را نگذرانده و براي گذران روزهاي دشوار پشتوانه‌ و اندوخته‌ي ديگري نداشته باشد و سختي‌هاي كار را نشناسد، بي‌گمان با آسيب‌هاي روحي مواجه خواهد شد. امين حيايي كه در سال 86، سيمرغ بلورين جشنواره‌ي سينمايي فجر را دريافت كرده و بازيگر محبوب سينما محسوب مي‌شود ادامه داد كه او نزديك به ده سال امكان انتخاب فيلم نداشت و اين ديگران بودند كه او را انتخاب مي‌كردند تا اينكه در اين سال‌ها به مرحله‌اي رسيده كه بتواند خودش فيلم‌ها را انتخاب كند. اين مسير سخت گاه براي بازيگران نا اميد كننده است اگرچه براي او چنين نبوده است. وي رمز جذابيت امين حيايي را امين حيايي بودن و امين حيايي ماندن خود مي داند و مي‌گويد يك بازيگر بايد هميشه خودش باشد و خودپسند نشود زيرا هيچ چيز بيش از اين نمي‌تواند او را از چشم‌ها بياندازد.

ديگر آسمان روشن شده بود و امين حيايي بايد به كارش باز مي‌گشت. من هم كم كم بايد آماده‌ي كارهاي روزانه‌ام مي‌شدم. بنابراين از گروه كه هنوز به كار مشغول بودند خداحافظي كردم و به سوي منزل حركت كردم. در راه با خود فكر مي‌كردم شايد يك دليل ديگر فيلم‌دوستي ما ايراني‌ها جدا كردن ما از روند زندگي عادي و استراحت فكري‌اي باشد كه با تلاش و زحمت عده‌ي زيادي در پشت صحنه‌ي فيلم‌ها بدست مي‌آيد.

هیچ نظری موجود نیست:


تمام حقوق مطالب این وب‌لاگ، برای نویسندگان آن محفوظ است.
استفاده از مطالب در اینترنت، با آوردن نام نویسنده و نشانی وب‌لاگ آزاد است.
2009©

Counter