گره فاصله ها
لوا زند
نوروز زمان خوبی برای نوشتن از فاصله نیست. قلبها قرار است نزدیکتر شوند و دستها مهربانتر و کیلومترها کمتر. اما ایکاش همیشه اوضاع بر وفق آنچه دل آدمی میخواست میگشت. دورهای بود که وطن مفهومی وسیعتر از مکان تولد نداشت. جایی به دنیا میامدی و به قریب بالا همانجا هم دفتنت میکردند. با علفهای دشتهایش هم خویشاوند میشدی چه برسد به انسانها. انگار از وقتی مفهوم وطن بزرگتر شد دوری از آن هم بیشتر شد. مهاجرت حالا دیگر طوری با خانوادهای ما گره خورده که دیگر عادی است صبح روز عید یکی از بچهها از بوستون زنگ بزند دیگری از کپنهاگ. وقتهایی مثل نوروز که نه تنها با زنده شدن زمین که با بوی بازار و آجیل و سمنو و ماهی قرمز برای ما گره خورده، بیشتر یادآور فاصلههای خواسته و ناخواسته بین عزیزانند. تلفن، ایمیل، چت، پیامک و انبوهی دیگر از دستآوردهای تکنولوژی قرن بیست و یکم ارتباطات را راحتتر و سریعتر کرده اما آیا فاصلهها را هم کرده؟ چقدر شنیدن صدای عزیز در پنجره چت و دیدن شکل مادر بزرگ برای ما از پشت دوربین کامپیوتر پسرعمو از مفهوم دوری و دلتنگی ناشی از فاصله جغرافیایی کم میکند یا چقدر
به آن اضافه؟ همکاران این شماره از فاصله و مفهوم آن برایمان نوشتهاند.
در مدار بودن
محمد خواجهپور- ایران
وقتی فاصلهای وجود دارد که تو «مبدایی» را بگیری و بعد بخواهی از آن مبدا «تا» جایی بروی. «جایی» که دور از «تو» است. تو مبدا عالم میشوی و چیزهای دیگر مثل سیارهها به دور تو میچرخند با «فاصله». اگر همین احساس مرکز بودن، احساس مبدا بودن را بگذاری کنار دیگر فاصلهای نمیماند. البته دیگر تو هم نماندهای. تو تنها وقتی هستی که از دیگران جدا باشی از دیگران فاصله بگیری. در یک خلق یک شکل تو نیستی. به خاطر همین هی آدمها را از خودت میرانی و بعد دوباره سعی میکنی آنها را جذب کنی. دلت میخواهد فاصلهها را خودت تنظیم کنی و این چه قدر سخت است هم برای خودت هم برای دیگری که باید یاد بگیرند که کی با تو یکی شوند و کی فاصله با تو را رعایت کنند که تو، «من» باشی.
اختتام محتوم فاصله ها
شهره منشیپور- سوئد
کره جغرافیایی را در دست ها یمان می گرفتیم. یک بازی کودکانه. با یک حرکت دست ما٬ ده ها بار در دقیقه می چرخید. با چشمهای بسته و لب های خندان و قلبهای تپنده ٬ پر از آرزو و خیال معصمومانه و ٬ انگشت اشاره را در یکی از چرخشها بر کره جغرافیایی می گذاشتیم. اینجا جایی آنسوی آبها . در به در بدنبال خانه کودکی بر روی نقشه. و از این سوی دنیا تا آن سوی دنیا٬به اندازه چهار انگشت ٬فاصله . بی آنکه روزها را بشماری و شبها را هر شب و هر شب دوره کنی. بی آنکه با چشمهای بسته ات آرزوهایت را هر بار از حفظ باز خوانی کنی. بی آنکه قلبت دوری را هر روز و هر روز در آینه تکرار کند. بی آنکه پشت همه پنجره ها هر روز در انتظار آفتاب بی ساقه و ریشه برویی و همه شبها بی نگاه ستاره ها بی رویا سر کنی . بی آنکه خاک را اینجا و آنجا بدوش بکشی. بی آنکه بدانی کودکی را به اندازه قرنها دور در زمان رها خواهی کرد... لبخند می زنی و فاصله بودن و نبودنت. ازین خانه تا آن خانه ات ٬تنها چهار انگشت ناقابل می شود.برای فاصله ننوشته ام. که از اینجا ٬ دل من ٬ و خانه ٬ دیگر هیچ "تا " یی نیست. اینجا دیگر هیچ فاصله ای نیست. حتی همان چهار انگشت ناقابل. اینجا همه دنیا در قلب من٬ بی فاصله .....رسته ام از رستن/که پناه من بیش ازین/نگاه آفتاب نیست. ...بارور باور بی مکان بودنم/و اینک/اختتام محتوم فاصله ها
کره جغرافیایی را در دست ها یمان می گرفتیم. یک بازی کودکانه. با یک حرکت دست ما٬ ده ها بار در دقیقه می چرخید. با چشمهای بسته و لب های خندان و قلبهای تپنده ٬ پر از آرزو و خیال معصمومانه و ٬ انگشت اشاره را در یکی از چرخشها بر کره جغرافیایی می گذاشتیم. اینجا جایی آنسوی آبها . در به در بدنبال خانه کودکی بر روی نقشه. و از این سوی دنیا تا آن سوی دنیا٬به اندازه چهار انگشت ٬فاصله . بی آنکه روزها را بشماری و شبها را هر شب و هر شب دوره کنی. بی آنکه با چشمهای بسته ات آرزوهایت را هر بار از حفظ باز خوانی کنی. بی آنکه قلبت دوری را هر روز و هر روز در آینه تکرار کند. بی آنکه پشت همه پنجره ها هر روز در انتظار آفتاب بی ساقه و ریشه برویی و همه شبها بی نگاه ستاره ها بی رویا سر کنی . بی آنکه خاک را اینجا و آنجا بدوش بکشی. بی آنکه بدانی کودکی را به اندازه قرنها دور در زمان رها خواهی کرد... لبخند می زنی و فاصله بودن و نبودنت. ازین خانه تا آن خانه ات ٬تنها چهار انگشت ناقابل می شود.برای فاصله ننوشته ام. که از اینجا ٬ دل من ٬ و خانه ٬ دیگر هیچ "تا " یی نیست. اینجا دیگر هیچ فاصله ای نیست. حتی همان چهار انگشت ناقابل. اینجا همه دنیا در قلب من٬ بی فاصله .....رسته ام از رستن/که پناه من بیش ازین/نگاه آفتاب نیست. ...بارور باور بی مکان بودنم/و اینک/اختتام محتوم فاصله ها
پر از فاصلهها شدهام
لادن کریمی- مالزی
دو دستِ منتظر، یک لب دعا، یک بغل تنهایی، یک آغوش انتظار و دو چشم نگران معنای فاصله برای من است. فاصله یعنی من باز هم امید دارم به روزی که گرمای وجودت انتظارم را پر کند، به روزی که دستانت خستگی چشمانم را پاک کند و روزی که لب هایت سلامم را پاسخی باشد. میشمارم چروکهای صورتت را هر شب و میدانم که به تعداد شبهای بی تو بودنم دلت چروک برداشته است. فاصله همین بی تو بودن با تو است. بارها و بارها فاصله را برای خودم معنی کردهام؛ چشمانت، دستانت، و لبهایت را از پس فاصلهها دیدهام اما هنوز هم پس از سالها، پر از تنهایی فاصلهها ماندهام. میخواهم ببینم تکان لبهایت را که برایم دعا میخواند، احساس کنم دستانت را که موهایم را نوازش میکند، میخواهم غرق در آغوش گرمت شوم و تو به من بگویی دیگر فاصلهای نیست تو با منی همانگونه که از اولین نفست بودهای. دوباره با یکدگر بگوییم از فاصلهها؛ تو از فاصلههایی که گذشت و من از فاصلههایی که میآیند. دنیای من پر از فاصله است و چشمانم خسته از این همه فاصله دوریها؛ چشمانم را میبندم تا دوباره نزدیکت باشم بدون فاصله، بدون تنهایی و با تو.
دو دستِ منتظر، یک لب دعا، یک بغل تنهایی، یک آغوش انتظار و دو چشم نگران معنای فاصله برای من است. فاصله یعنی من باز هم امید دارم به روزی که گرمای وجودت انتظارم را پر کند، به روزی که دستانت خستگی چشمانم را پاک کند و روزی که لب هایت سلامم را پاسخی باشد. میشمارم چروکهای صورتت را هر شب و میدانم که به تعداد شبهای بی تو بودنم دلت چروک برداشته است. فاصله همین بی تو بودن با تو است. بارها و بارها فاصله را برای خودم معنی کردهام؛ چشمانت، دستانت، و لبهایت را از پس فاصلهها دیدهام اما هنوز هم پس از سالها، پر از تنهایی فاصلهها ماندهام. میخواهم ببینم تکان لبهایت را که برایم دعا میخواند، احساس کنم دستانت را که موهایم را نوازش میکند، میخواهم غرق در آغوش گرمت شوم و تو به من بگویی دیگر فاصلهای نیست تو با منی همانگونه که از اولین نفست بودهای. دوباره با یکدگر بگوییم از فاصلهها؛ تو از فاصلههایی که گذشت و من از فاصلههایی که میآیند. دنیای من پر از فاصله است و چشمانم خسته از این همه فاصله دوریها؛ چشمانم را میبندم تا دوباره نزدیکت باشم بدون فاصله، بدون تنهایی و با تو.
ایستگاهی که سوار نمیشدیم
رودابه برومند- آمریکا
رودابه برومند- آمریکا
سالهای دبیرستان خان ما با مدرسه ۶ ایستگاه اتوبوس فاصله داشت. صبحها با دوستم که خانهشان کمی آن طرف تر بود قرار میگذاشتیم و با تاکسی میرفتیم مدرسه. صبحها کسی حال نداشت در خیابان معطل کند. اما تمام ۴ سال را هنگام برگشتن پیاده بر میگشتیم، چون روز با تمام مکافاتهای درسی تمام شده بود و وقت خوشی و آزادی از قید نیمکتهای تنگ و در بزرگ و آهنی مدرسه را باید با تمام وجود و در قدم قدم آن ۶ ایستگاه تجربه میکردیم. آن فاصله از قلهک تا حسینیه ارشاد و همه کوچه پس کوچههای جاده قدیم، دولت، یخچال، ظفر، نفت، و قبا را آنقدر پیاده رفتهام و آنقدر از آنها خاطره دارم که احساس میکنم نوجوانیم را تنها در آنجا باید به خاطر بیاورم. هر بار که فاصلهٔ هزاران کیلومتری را تا تهران میروم، آن ۶ ایستگاه را باید بگردم تا خیالم راحت شود. و هر بار که میروم، بخشی از خاطراتم را یا شهرداری کنده و غارت کرده، یا صاحبان املاک آن کوچه پس کوچهها و خیابان ها. مثل این است که به نوجوانی و هویتم دهن کجی شده باشد. بغض میکنم و برای اینکه اشکم نریزد، فقط از شلوغی گله میکنم. ولی با چشمانی حریص به دنبال تصاویر آشنا میگردم. سعی میکنم چند تصویر به ذهنم بسپارم، که وقتی سوار هواپیما شدم، و دیگر اشک ریختن آزاد شد، فاصله آن خانه تا این خانه را با آنها پر کنم. با تصویر ساعت ۲ بعد از ظهر تقاطع جاده قدیم و یخچال که پر بود از سرهای زیر مقنعه و صورتهای کم سبیل و پر جوش، و دلهایی که بد جور و بیخودی میتپیدند. من و رفیقم فرصت شلنگ تخته انداختن آن ۶ ایستگاه را جشن میگرفتیم. در آن نیم ساعت فاصله پیاده روی میشد ۲ کیسه آلوچه کثافت خورد، متلک باران شد، غش و ریسه رفت، و فکر کرد که هر فاصله ای را میشود با پای پیاده طی کرد. آخر از روزها بین مغز و قلبمان هیچ فاصلهای نبود.
فصل
محمد معینی- ایران
بهار، تابستان، پاییز و زمستان نبودند اگر "فصل" و "فاصله" نبود! "پله" را هم با فاصله ساخته اند؛ این یکی بالاتر از آن یکی؛ و گرنه چه کسی می توانست "بالا" یا "پایین" برود؛ همه باید عادت می کردیم به در یک خط و سطح ماندن! زمین را از آسمان، دشت را از کوه، دریا را از خشکی و شب را از روز، جدایی باید که خودشان باشند ... دلِ بی تاب و چشمِ در انتظار، اما در رنجِ "فاصله" ساعت ها و روزها سپری می کنند بدون آن که دمی این سئوال را فرو گذارند که: "محبوب" در آن سوی خطِ فاصله، خوش است آیا؟
حدِ فاصله
مجید آلابراهیم، سوئد
کلمه " فاصله" بر خلاف بار منفی روانی که دارد تنها کلمهای است که به همه چیز معنا میدهد. از دنیای فیزیکی و مادی که فاصله به آن بعد میدهد، تا دنیای روابط انسانی که بدون فاصله نزدیکی در آن معنایی نخواهد داشت. ولی فاصلهها همیشه باید با حدی محدود شوند که اگر این حد نباشد آنگاه تنها نشان دهنده جدایی و دوریاند. در مدیریت نیز، همانند دیگر شاخههای روابط اجتماعی، فاصلهها نقش مهمی دارند چه مدیریت یک خانواده باشد چه یک کشور. مدیر یک مجموعه باید فاصلهای معقول از مجموعه زیر نظرش داشته باشد وگرنه قادر به دیدن کل مجموعه و هدایت آن نیست. از دیگر سو اگر حدی بر این دوری نباشد نه او دیگر ارتباطی با جامعهاش دارد و نه جامعه او را مدیر میداند و در این هنگام است که هر دستآوردی برای چنین جامعهای بیمعنی خواهدشد. با نگاهی به دور و بر خود میتوانیم شواهد تایید کننده چنین مدعایی را به وضوح ببینیم. غم انگیز است که دستاوردی که میتوانست باعث افزایش خودباوری و غرور جامعهای خسته شود دستمایه طنز و هزل میشود و کسی آن را باور نمیکند. این نتیجه مستقیم همان نبود حد در ایجاد فاصلههاست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر