محمد خواجهپور
شعر گذشته از آن که هنر اول و گاه تنها هنر ایرانیان بوده است، در فقدان نثر و تاریخنگاری در برخی دورهها، تنها آیینهی جامعهی ایرانی است. خسروانیها به عنوان قدیمیترین شعر موجود ایران با نام خود دوران بزرگی و امپراتوری را نشان میدهد. بعد در دهههای نخست حضور مسلمانان، شعر فارسی همانند هویت ایرانی کمرنگ میشود و دوباره با پاگرفتن هویت ایرانی، شعر ایرانی سر برمیآورد. سادگی، افتخار و هویتیابی در شعرهای دوره سامانی شکل میگیرد و با هجوم ترکان، مردمان ایران کم کم به سمت پیچیدگی و نهانروشی میروند و این در شعر بازتاب پیدا میکند. در دهههای بعد خستگی از قیل و قال دنیا و رفتن به کنج انزوا، شعر عرفانی را شکل میدهد و تا سالها بخشی از ایرانی بودن میشود. هجوم مغول و تیمور همهچیز از جمله شعر را ویران میکنند و ایرانی بودن را باید در هند جستجو کرد. تلاشهای ناکام دوره بازگشت ادبی در واقع همان تلاش ناکام ایرانیان برای بازگشت به گذشته است. با هجوم امواج مدرنیسم، از یک طرف این موج به شعر نیز میرسد و از سوی دیگر مقابله با همین موج نیز در شعر دیده میشود. امروز هم اگر بخواهیم بدانیم ایرانی بودن در چه وضعیتی است، شعر آیینه جامعه ماست. گفتن و نشنیدن، علاقه به همهچیز و رد همه چیز، شعر بیمخاطب امروز نشانه گوشهای ناشنوای ماست و شاعران بیشمار در واقع پیامبران بیپیرو این سرزمین هستند. اوجگیری شعر در بیرون از مرزهای جغرافیایی گذر به سمت بیمرز شدن هویت ایرانی است و حضور شعر حکومتی پایداری سنتهای پیشین در شعر است. همه اینها را جمع کنیم انگار بیرمقی شعر، بیرمقی ایرانیان را نشان میدهد. شعری که روزگاری تنها بلندگو و رسانه بود امروز محتاج مولتیمدیا شدن است.
شعر در زندگی من از وقتی الفبا را یاد گرفتم حضور داشته است. مادرم معلم ادبیات بود و کتابخانهی ما مملو از دیوانها، اشعار و نامههای شعرای قدیم و جدید. همه چیز تویش پیدا میشد و من دیوانهوار همه را از ده سالگی شروع به بلعیدن کردم. شاملو را تلخ یافتم و فروغ را بیحیا. با میرزاده عشقی خندیدم و حوصلهام از سعدی سر رفت. روخوانی را با حافظ تمرین میکردم و اخوان از حفظ میخواندم.
اما در این میان فقط یک شاعر غایب بود. شاعری که سالها بعد کشفش کردم. سهراب سپهری. مادرم دوستش نداشت میگفت چرند مینویسد و در نتیجه من تا هفده سالگی که شعرهایش را با صدای خسرو شکیبایی شناختم هیچ از او نمیدانستم. وقتی یافتمش انگار زندگی دری به روی بهشت برایم باز کرده بود.لالایی بود و الهام خداوندی که در گوش من زمزمه میشد. من زندگیام را، دیدگاهام را، نوشتههایم را وامدار سهراب سپهریام.گویی این همه سال غیبت را به یک باره برایم جبران کرد. او که در آن دوران ذهن مرا با تک جمله «زندگی شستن یک بشقاب است» سالها به چالش و جستجو واداشت.
اما در این میان فقط یک شاعر غایب بود. شاعری که سالها بعد کشفش کردم. سهراب سپهری. مادرم دوستش نداشت میگفت چرند مینویسد و در نتیجه من تا هفده سالگی که شعرهایش را با صدای خسرو شکیبایی شناختم هیچ از او نمیدانستم. وقتی یافتمش انگار زندگی دری به روی بهشت برایم باز کرده بود.لالایی بود و الهام خداوندی که در گوش من زمزمه میشد. من زندگیام را، دیدگاهام را، نوشتههایم را وامدار سهراب سپهریام.گویی این همه سال غیبت را به یک باره برایم جبران کرد. او که در آن دوران ذهن مرا با تک جمله «زندگی شستن یک بشقاب است» سالها به چالش و جستجو واداشت.
وقتی آدم عاشق است
رودابه برومند
رودابه برومند
سالهای بسیاری آمدند و رفتند، تا معنی شعر و شعر خوانی برای من از شکل شعر انقلابی و ابزاری به شعر برای ابراز احساسات و عواطف تبدیل شد. نه این که لزوماً این تحول چیز خوبی است، اما دوران کودکی و فضای فکری خانهمان آنقدر با انقلاب و جنگ آمیخته بود که تاثیرش را روی من هم گذشته بود. این که به زور دنبال یک نشانه یا پیام صرفاً سیاسی و «بودار» در هر نوشتهای بگردم، با من تا سالهای نوجوانی هم ماند تا این که نوبت عاشقی خودم شد. آن عشق به قدری ناممکن و احمقانه بود که تنها اثرش نا امیدی بسیار بود، چون من هنوز یک دختر بچه بودم و معشوق اصلاً مرا نمیدید. در نتیجه این عشق بی ثمر، شعرخوانیهای فراوان سیاسی من به جای درس خواندن، تبدیل به ستایش عشقهای ناممکن شدند. دیگر در هر ترانه و شعری به دنبال یک همدرد میگشتم تا دلم خوش باشد که در این رنج بی پایان -که ۴ سال طول کشید- تنها نیستم. همان سالها با دیدن فیلم «انجمن شاعران مرده» والت ویتمن را کشف کردم، و کتاب اشعارش به ترجمه سیروس پرهام شد بخشی از وسایل کولهپشتی و اعضای بدنم. گرچه در شعر ویتمن هم عقاید سیاسیاش پنهان نیستند، اما ستایش عشق انسانی به غریزیترین و بی پردهترین حالت ممکن پنجره جدیدی را برای افکار عاشقانهام باز کرد. آن عشق به پایان رسید، و شعر خوانیهای من عاشقانه ماندند. آن روزها خودم هم چند هایکو تولید کردم که نمی دانم چه به سرشان آمد. هنوز گاهی به دنبال تجدید خاطره که باشم سراغ ویتمن میروم، ولی هر چه میکنم در شعر شاعرانی که به سیاسی بودن معروف هستند، عمق بیشتری پیدا میکنم. این روزها که دوباره به شعر خواندن بازگشتهام، بهترین تجربههایم کشف دوباره شعر نرودا و اشعار مریم مومنی (یکی از وبلاگ نویسان محبوبم) بودهاند. فکر میکنم آدم وقتی عاشق باشد، یا شعر میگوید، یا شعر میخواند.
من البته زبانشناس نيستم که بشود نتيجهگيری کنم که ملتهای ديگر چقدر شاعرپيشهاند و چقدر ادبياتشان مملو از نشانههايیست که مردم کشوری که شاعر به زبان آنها شعر سروده آنها را در زندگی روزمرهشان به کار میبرند اما حدس میزنم شاعرپيشگی نشانهای از طول عمر فرهنگها باشد. در دو کشور جوان دنيا که زندگی کردهام، کمتر ديدهام که آدمها گاهی برای اشاره به يک موضوع خاص شعر يا ضرب المثلی را چاشنی حرفشان کنند. برعکس، در بين مهاجران ساکن در همان کشورها زياد ديدهام که در بين حرفهایشان گريزی زدهاند به جملهای که معنايش را بايد مثل شعر درمیيافتيد. ولی يک بخش ديگر همين داستان میرسد به تجارت با شعر. میدانيد که مولوی جز يک واژهی «اوزوم» چيز ديگری به زبان ترکی ندارد. منتها اهل ترکيه که يک مصرع از اشعار مولوی را به زبانی که او با آن سروده نمیتوانند بخوانند همين اشعار را از زبان فارسی به ترکی و بعد به انگليسی ترجمه کردهاند و حالا با مراسم هر سالهشان در قونيه دارند مولوی را اهل ترکيه معرفی میکنند. آن که انگليسی میخواند بين فارسی و ترکی تفاوتی قائل نمیشود چون هر دو را نمیداند. ولی با همان ترجمهی اشعار به شاعرپيشگی مردم ترکيه رأی میدهد. همين هم هست که طول عمر فرهنگها تبديل میشود به تابعی از متغير ميزان تجارت با شعر.
شعر برای انسان ماندن
محمد معینی، ایران
محمد معینی، ایران
این که رسم است بعضی بگویند انسان حیوان ناطق است، عده دیگری هم بگویند حیوانی است که عاشق میشود یا حیوانی است که حق انتخاب دارد همه بر می گردد به این که همه به وجود «حسّی» ویژه در کالبد انسان، معترفند! قطعاً ناطق بودن به معنای صدا در آوردن نیست که وال و دلفین و خفاش هم اگر چنین باشد، ناطقند. عشق هم، ناگزیر، چیزی فراتر از جفت یابی است، «انتخاب» هم که ناگفته پیداست. این «حس»، چنان «نظم»زاست که نطق و عشق و انتخاب را کنار هم ردیف میکند، بی آن که یکی دیگری را رد کند. وزنی دارد که انسانیت را وجیه و ثقیل و قابل عرضه به هم نوع میکند. موافقید اسمش را بگذاریم «هنر»؟ … از بین هنرها شعر، لااقلاش برای ما ایرانیها، جایگاه خاصی دارد. محسن مخلباف گفته بود: «همه ایرانیها لااقل در خلوتشان یک بیت شعر گفته اند». از رودکی تا به نورستهترین شاعرانی که این روزها حوالی خودمان راه میروند و شعر میگویند، یک چیز تغییر نکرده: این که بعضی از «شعر» نویسها فراموش میشوند و برخی اسطوره، رمز این کار در ارتباط و توازنی است که شاعر بین نطق و عشق و انتخابش برقرار میکند. ما برای سالها تشنه شعر شاعرانی خواهیم ماند که همه نطق و عشق و انتخابشان بخواهد انسان بودن و انسان ماندن را در جملاتی آهنگین فریاد بزند.
گفتار و کردار
مجید آلابراهیم، سوئد
امروز همچون روزگار پیشین نمی توان دو صد گفتار را به نیم کردار ارزش گزارد. چون زمانی چنین قیاسی میسر است که هر دو را در پیش رو داشته باشی. وقتی حرف از عمل به میان میآید، چیزی برای عرضه نداریم چون عمل وقت و امکان و توان و دانش و حوصله و مال و عشق و اراده می خواهد که نزد ما - تنها هنرمندان جهان- یافت مینشود. نوشتن نام و نشانی پست الکترونیکی و تشویق دیگران به مشارکت در «جنبش ملی اعتراض به تاراج هویت و تغییر قومیت شاعر ایرانی و پارسی گوی» وظیفه ملی و حتمی است ولی تلاش برای معرفی همان شاعر (یا ادیبی دیگر) به جهان، ربطی به ما ندارد، که این یکی همت میطلبد و کار. گفتن از هایکویی که ما را در فضایی سورئال و نوستالژیک غوطه ور میکند سادهتر از ترجمه مصرعی از دیوانی بزرگ است. همین قدر که لطف کردهایم و اجازه دادهیم تا فیتز جرالد انگلیسی و شاپلن فرانسوی خیام را به غرب معرفی کنند کار بزرگی کردهایم و این باید باعث مباهات جهان غرب باشد که اجازه دادهایم ژول مول و دیک دیویس شاهنامه را به فرانسه و انگلیسی ترجمه کنند. آیا همین کافی نیست که نشانی مولانا را به نیکلسون دادهایم و اجازه تحقیق در تاریخ ادبیاتمان به ادوارد براون؟
در غیاب عمل، اما، همه یا کارشناسیم یا معترض. اعتراض به چه؟، مهم نیست فقط سکوت نباید کرد که دیگر سکوت پاسخ نیست و خیانت است. روزی به تغییر نامی و زمانی به عدمش. روزی به بخشیدن دو شهر به خالی و دگر روز به نادیده گرفتن خط و خالی.
در غیاب عمل، اما، همه یا کارشناسیم یا معترض. اعتراض به چه؟، مهم نیست فقط سکوت نباید کرد که دیگر سکوت پاسخ نیست و خیانت است. روزی به تغییر نامی و زمانی به عدمش. روزی به بخشیدن دو شهر به خالی و دگر روز به نادیده گرفتن خط و خالی.
زمانی که «حافظ به روایت کیارستمی» منتشر شد، تعداد زیادی معتقد بودند عباس کیارستمی که تا حالا فیلمساز و عکاس بوده به این دلیل حالا با اعتماد به نفس پایش را در کفش ادبیات و شعر میکند، که نان اشتهار و آوازهاش را میخورد.
گفتند او اگر هنری دارد برود پی کاری که تولید خودش باشد نه بازنویسی و چاپ «حافظ» و دست بردن در اصالت و وجاهت غزلهای خواجه شیراز.
در صفحات ادبی روزنامهها و مجلات نقدهایی نوشته شد که این آقای فیلمساز در این کتاب، شعرها را موضوعبندی کرده و در هر یک از هجده فصلاش فقط مطلعی از یک غزل شاعر قرن هشتم آورده شده؛ این روش «حافظخوانی» و شاید «حافظ نمایی» برای بسیاری از کسانی که پژوهشگر، منتقد، شاعر یا فقط بیرقدار «حافظ» بودند، سست شمردن، توهین و سبکسری بود که کیارستمی با ندانستن و نشناختن شعر و شاعری و نشناختن منزلت حافظ انجام داده بود.
کیارستمی اما جواب داده بود که واکنش مردم برایش مهم است؛ کتاب به سرعت به تیراژ سوم رسید و در بازار نایاب شد.
کیارستمی با روش جدیدی حافظ را در یک جلد کتاب کوچک – شاید برای نسل جدید- روایت کرده و فقط بعضی از مصرعهای اشعار حافظ را در هر صفحه آورده.
میگویم نسل جدید چون این روزها بعضی از جوانان برای پیغامهای تلفنی و اساماسهای مختلف در روزهای ولنتاین، تولد یکدیگر و مناسبتهای مختلف همان مصرعها را برای هم میفرستند یا از حفظ میخوانند.
شاید برای همین بود که بهاءالدین خرمشاهی نویسنده، مترجم و حافظ پژوه در مقدمه کتاب «حافظ به روایت کیارستمی» نوشت:« حسن کار شما این است که کمتر از اشعار خیلی معروف و ضربالمثل شده حافظ استفاده کردهاید، حاصل کار شما یک تنوع هنری مهم در کار و بار شعر و حافظ پژوهی است.»
خرمشاهی گفته است که مثل بسیاری از آن منتقدان، ندیده و نخوانده به این کار بیاعتقاد بوده اما بعد از دویستبار حافظخوانی درگذشته با این جداسازی به انس دیگری با حافظ رسیده: « نمیدانستم برجستهسازی و قابگرفتن شعر حافظ (غالباً بلکه تماما مصرع به مصرع ) چه پَر پروازی به آن میدهد.»
مجتبا پورمحسن
دو سال پیش بود به گمان که دوست فرهیختهای در وبلاگش از شعر ایرانی نوشته بود، با بهتر بگویم علیه شعر نوشته بود. نوشته بود که «شعر، دشمن مدرنیتهی ایرانی» است. نظری بود ظاهراً. اما استدلالهای قابل بحث نویسندهی گرامی، برآنم داشت تا چند خطی برایش بنویسم و نوشتم و چند سطری را هم ننوشتم. گذشت و گذشت تا یک سال پیش گفت و گویی کرده بودم با دکتر آرش نراقی و از دوستِ فرهیختهی دیگری که به تفکرات نراقی علاقمند بود، خواستم که یادداشتی در حاشیه گفت و گو بنویسد و آن دوست نوشت و نوشت از غنای نثر در تفکر نراقی و نتیجه گرفته بود که نیندیشیدن تاریخی ایرانی جماعت، یکی از دلایلش همین فقدانِ گنجینهی نثر است. حتماً فقط ما ایرانیها نیستیم که عادت داریم کسی، چیزی یا اتفاقی را پیدا کنیم که هر آنچه نداشتیم و هر آنچه را تا حد اوردوز استعمال کردهایم، بیندازیم گردنش. اما از آنجایی که من فقط هموطنانم را از نزدیک میبینم، دریافتهام که ما وقتی نمیاندیشیم هم نمیتوانیم به دلایل نیندیشیدنمان پی ببریم. شعر، دشمن مدرنیته است؟ نازیسم و داخائو و آشویتس و استالینیسم و اردوگاههای مرگِ سرخ و صبرا و شتیلا و غزه، میراثِ مدرنیتهای است که قرار بود عقل را بر صدارت دنیای انسانی بنشاند که میرمد از هرگونه دستهبندی. نتیجهی مدرنیته اگر اینها بوده که بود؛ بله، شعر دشمن مدرنیته است. شعر، هنوز هم دستنخوردهترین پدیده در مقابل تفکری است که یک روز انسان را «همقبیله» میدانست و روز دیگر با سلاح «اکثریت» و «اقلیت»، لباس تازهای بر تن رمهوارگی دوخت. شعر، تجلی اقلیت یک نفرهای است که به تعداد آدمهای روی زمین، حیات دارد. اقلیتی که دموکراسی و در جهان تکنفرهاش، آشویتس و غزه نمیآفریند. «شعر، نجاتدهندهی ما نیست» این جملهی دوستِ فرهیختهام درست است. اما درستتر آن است که شعر، تنها پدیدهای است که ورای هر اندیشهای، نشانمان میدهد که هیچ چیز نجاتمان نمیدهد، چون اندیشهها و ایسمهای مختلف، نجاتبخش که نبودند، هیچ؛ بر عمق مرداب افزودهاند. شعر، دشمنِ هر پدیدهای است که «من»ها را به گلههای «ما» تبدیل میکند.
به سادگی شعر
شهره منشیپور
شهره منشیپور
به سادگی سرودن نمیتوان شعر را تعریف کرد. که شعر نه فقط در دستور نگارش که در مفهوم بیواسطه سخن نیز تعریف می شود. در فلسفه؛ در زمان؛ در مکان. با این همه شعر به سادگی یک اتفاق تازه در همهی تاریخ نوشتن؛ به ذوق شاعرانه یک شاعر ثبت میشود. و تصویر ماندگار یک اتفاق ساده در جریان متوالی زبان میشود. و شاعر به وزن و قافیه. و یا معنا و لفافه خیال؛ نقش رقصان شعرش را در فاصلههای مسکوت سخن، نغز؛ بر جای میگذارد. شعر به سادگی یک اتفاق تازه از آغاز زبان و انسان تا پایان واژههای بیپایان تکرار می شود و در وقوع ناگهانی برخی لحظهها بیاختیار زمزمه میشود. شعر حدود نثر را به آسانی میگذراند و ظاهر و سطح گفتار را به معنا و درون واژهها میرساند. به سادگی سرودن شعر نمیتوان از شعر نوشت، اما شعر سروده آسان لحظه است در گذر از زمان و میتوان حضور همیشهاش را هر جای بودن لمس کرد و حتی بی تعریف شاعرانه این واژه شعر بلند هستی را؛ به سادگی سرودن؛ تا همیشه زیست.
شعری که داستان ماست
لادن کریمی - مالزی
لادن کریمی - مالزی
بهش میگم شعر میگه آخ نگو که من عاشق «وغ وغ ساهاب» هستم. یک نگاه چپ بهش میاندازم که بین این همه شاعر و شعر جدید و قدیم تو چرا رفتی سراغ صادق هدایت؟ دیدم که نه اصلاً تو این باغها نیست. گفتم خوب بله شاعران در جامعه ما، پرید وسط حرفم که راستی دیوان میرزاده عشقی را بدون سانسور خوندی؟ تا بخوام نگاه، چه چپ چه راست، بهش بندازم قهقهه زنان روشو برگردوند اون طرف. گفتم حالا مسخره بازی درنیار تو که از دوم دبستان شعر حفظ میکردی. چشماشو دوخت تو چشمام و گفت آره اولین شعری که حفظ کردم «مرگ انسانیت» مشیری بود میدونی چرا دوستش داشتم؟ چشمام برق زد که نه خوب برای من بگو دیگه تا منم بنویسم؛ ادامه داد من شعرو عین داستان دوست دارم چون موضوع داره و شخصیت اصلی، نقطه اوج داره و افول .گفتم آهان واسه همین «سووشون» کلاس سوم دبستان ده مرتبه خوندی، پس تو داستان دوست داری؟ دست گذاشت رو لبهام و گفت سووشون دوست دارم چون عین یک شعر میمونه آهنگین و زیبا که میتونی باهاش پرواز کنی. صورتمو کشیدم عقب که برو تو هم منو سر کار گذاشتی گفتم میخوام چند خط راجع به شعر بنویسم اومدم سراغ تو حالا واسه من … سرشو کج کرد همون مدلی که من دیگه مقاومتی در برابرش ندارم و گفت شعر یعنی همین پرخاشهای تو؛ شعر برای من معنی جز این نداره هر چیزی که ازش لذت ببرم و باهاش پرواز کنم میشه شعر. الان هم تو شعر زندگی منی پس بالهای منو نبند.
گفتگو
پاکسیما یزدانپناه
پاکسیما یزدانپناه
بعد از شنیدن موضوع هفته و تلنگر دوست عزیزی که همه جا وبه موقع هست دست به قلم شدم با این تفکر که هرجا صحبتی از شعر هست یک شیرازی هم باید حضور داشته باشد.
شهر گل وبلبلی که آدمارو خودبخود شاعر می کنه شهر شوروشعر که درختهای نارنج میانه بلوارهاش وچنارهای سر به فلک کشیده کنلر خیابوناش در شهر شن وخورشید دبی داغ دلم رو تازه می کنه
نمی دونم چطور تاب آوردم و این همه مدت به سرم نزد که عطایشان را به لقایشان ببخشم و ره مام وطن گیرم
درد دلم خیلی زیاد بود آخه به تلنگری دلم می گرفت و آسمون و به ریسمون می بافتم که ثابت کنم درد غربت بد جوری تو دلم لونه کرده و به قولی:
درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس
وقتی دل می خواد بگیره به هر بهانه ای میگیره:
یه وقتایی با ابروبارش یه وقتایی تو ظهروتابش
دل تنگیه شهر من شیرازبد جوری قلبم و می فشرد یه بارش چشامو بستم و راهیه مقبره حضرت حافظ شدم
بوی بهار نارنج که فضای شعر آلود رو مزین کرده بود سیرابم کرد
خطابش کردم که:خواجه حق داشتی که در تمام طول زندگیت شیرازو ترک نکردی
دل کندن از آب رکن آباد سخت تر از اونه که هرکسی از پسش بر بیاد
اونم تو که لطافت روحت زبان زد عالم وآدمه
وتفعل زدم
خواجه درجوابم گفت:
دلا رفیق سفربخت نیکخواهت بس نسیم روضه شیراز پیک راهت بس
ووقتی دوباره از خواجه پرسیدم:چرا نسیم روضه شیراز برای تو کافی نبود گفت:
فکند زمزمه عشق در حجاز وعراق نوای بانگ غزل های حافظ از شیراز
پس از آن بود که زندگیم در صحرای داغ تجارت با طراوت عشق حافظ زنده مان
شهر گل وبلبلی که آدمارو خودبخود شاعر می کنه شهر شوروشعر که درختهای نارنج میانه بلوارهاش وچنارهای سر به فلک کشیده کنلر خیابوناش در شهر شن وخورشید دبی داغ دلم رو تازه می کنه
نمی دونم چطور تاب آوردم و این همه مدت به سرم نزد که عطایشان را به لقایشان ببخشم و ره مام وطن گیرم
درد دلم خیلی زیاد بود آخه به تلنگری دلم می گرفت و آسمون و به ریسمون می بافتم که ثابت کنم درد غربت بد جوری تو دلم لونه کرده و به قولی:
درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس
وقتی دل می خواد بگیره به هر بهانه ای میگیره:
یه وقتایی با ابروبارش یه وقتایی تو ظهروتابش
دل تنگیه شهر من شیرازبد جوری قلبم و می فشرد یه بارش چشامو بستم و راهیه مقبره حضرت حافظ شدم
بوی بهار نارنج که فضای شعر آلود رو مزین کرده بود سیرابم کرد
خطابش کردم که:خواجه حق داشتی که در تمام طول زندگیت شیرازو ترک نکردی
دل کندن از آب رکن آباد سخت تر از اونه که هرکسی از پسش بر بیاد
اونم تو که لطافت روحت زبان زد عالم وآدمه
وتفعل زدم
خواجه درجوابم گفت:
دلا رفیق سفربخت نیکخواهت بس نسیم روضه شیراز پیک راهت بس
ووقتی دوباره از خواجه پرسیدم:چرا نسیم روضه شیراز برای تو کافی نبود گفت:
فکند زمزمه عشق در حجاز وعراق نوای بانگ غزل های حافظ از شیراز
پس از آن بود که زندگیم در صحرای داغ تجارت با طراوت عشق حافظ زنده مان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر