مهماني، هويت ايراني
رضا گنجي
براي ما ايراني ها، از هر قوم و تباري كه باشيم، خيلي مهم است كه ديگران ما را مهماننواز بدانند. براي اثبات اين حرف كافي است فقط ده دقيقه در يكي از خيابانهاي پر رفت و آمد شهر بايستيد و از رهگذران بپرسيد:«به نظر شما چه خصوصيتي ما ايرانيها را از خارجيها متمايز مي كند؟» تا جواب قاطع آنان، «مهماننوازي»، شما را از ادامهي نظرخواهي بينياز كند.طبيعتاً وقتي چنين اهميتي براي مهماني و مهمان نوازي قائليم، بيشترين تلاش و توجهمان هم صرف برگزاري شايستهي آن خواهد بود.چراكه تا «مهماني» نباشد، «مهمان نوازي» هم معنايي نخواهد داشت. اما آيا ما واقعاً مهمان نوازيم؟ اگر اين سرودهي صائب تبريزي شاعر شيرين سخن اصفهاني را كه گفت: «ميهمان گرچه عزيز است وليكن چو نفس / خفه ميسازد اگر آيد و بيرون نرود»، در كنار ضرب المثل «كنگر خوردن و لنگر انداختن» بگذاريم ميبينيم كه بله، مهمان نوازيم. تا جايي كه حتي برخي اوقات اين مهمان نوازي گرفتاريهايي هم براي ميزبان بوجود ميآورد. اما اگر دقيقتر نگاه كنيم، عادتهاي ناشايست رايج در مهماني ها همچون «غيبت كردن ها» و «چشم و همچشمي ها» و «خاله زنك/عمومردك-بازي ها» و «تعارفهاي بيجا» و نتايج ناگوار آنها را هم خواهيم ديد كه در آنصورت بايد تا حدي در«مهمان نواز» بودن خود ترديد كنيم. درحقيقت ميهمانيهاي ايراني در كنار مزاياي فراوانشان كه مهمترين آن استحكام روابط انساني و تقويت روحيهي جمعي است، در دل خود آفتها و زياده رويهايي هم به همراه دارند كه هميشه مورد انتقاد بوده است. اگر بخواهم يك تصوير كلي از ويژگي هاي يك مهماني ايراني را ترسيم كنم، صرف نظر از ميهمانيهاي خاص كه به مناسبت هاي ويژهاي چون يلدا و نوروز و جشن هاي تولد و عروسي و ... اختصاص دارند و تابع آداب و رسوم خاص خود هستند، خواهم گفت كه مهمترين ويژگي، توجه به خورد و خوراك و«امور شكم» است. پذيرايي با چندين نوع غذا و تعارفات همراه آن همچون «باز هم غذا بكشين توروخدا»ي پس از صرف غذا و «ببخشين غذامون خوشمزه نبود، كم خوردين» بعد از بلعيدن يكجاي يك تغار آش و يك گوسفند درسته با يك ديگ برنج، از اهميت «غذا» در مهمانيهاي ايراني حكايت دارند. در اين ميان مادران و خانم هاي خانه در تدارك و برگزاري يك مهماني تمام و كمال نقش محوري داشته و پرمشغله ترين افراد خانواده به حساب ميآيند. از «چي بپزيم» و «چي بپوشيم» گرفته تا خريد و نظافت و پخت و پز و تزئين، همگي تحت مديريت خانم خانه به بهترين وجه سامان ميگيرد و ساعتها وقت و انرژي صرف خود ميكند تا چند ساعت «اوقات خوش» براي «با هم بودن» فراهم شود. سپس به رسم اين سالها خودبهخود آرايش و چيدمان«زنها جدا مردها جدا» اجرا ميشود و بساط غيبت و خاطرهگويي و مزه پراني و معاملهي املاك و ماشين و سروسامان دادن به امور مملكت و ارائه راهحل براي مشكل تورم و افزايش قيمتها و پايان دادن به جنگهاي دنيا و ريختن آدمهاي بد به دريا و بعد هم تخته نرد و شطرنج و پاسور و يه قل دوقل و قليون و قوري چيده مي شود و در آخر هم از همديگر دل نميكنيم و مراسم خداحافظي را مدام كش ميدهيم. اما اگر فكر كنيد پايان بخش مهماني، آن مراسم «بوس بوس كنان» و «صدبارخداحافظ گفتن»هايش است، در اشتباهيد. شما وقتي ميتوانيد مطمئن باشيد كه مهماني تمام شده كه صداي بوق ماشين مهمان، بوق خداحافظي، را شنيده باشيد! در حقيقت در مهمانيهاي ايراني، مهمانان همانقدر كه در آمدن تاخير دارند، در رفتن هم تاخير دارند. روشن است آنچه گفتهشد اگرچه ممكن است آشكار كنندهي گوشه اي از هويت ايراني ما باشد اما مسلماً گوياي همهي آنچه در يك مهماني ايراني ميگذرد نيست. من در اينجا هيچ صحبتي از جزييات طنزآميز مهماني هاي ايراني، از «جوادپارتي» و «بالماسكه»، «سفره ابوالفضل» و «دوره» هاي زنانه يا خانوادگي،«بزمها» و «جشنها»، «گعده» ها و «مهماني هاي سرنوشتساز» يا از «فصل دادنها» و «آشتي كنانها» نكردم كه خود كتابي چند جلدي است.بنابراين بيش از اين نميگويم و شما را به مهماني اين شماره دعوت ميكنم. همه را كه خوانديد، بوق خداحافظي يادتان نرود!
فرهنگ متفاوت و زبان مشترك
رودابه برومند
یکی از کارهای جالبی که در طول تحصیل داشتم، ادارهي یک مرکز انجمن مالکین منطقهی "پارک کوهستانی" بود. بیش از ۸۵۰۰ نفر در این منطقه ساکنند، و از تسهیلات این مرکز مانند ورزشگاه، کتابخانه و سالن اجتماعات استفاده میکنند. وجود این سالن به معنی مهمانی، عروسی، مراسم یادبود، و جلسات مختلفی بود که در طول ۵ سال بارها دیدم. اما چون روزها به دانشگاه میرفتم، ساعت کاری من شبها و آخرهفتهها، و روزهای تعطیل بود. حساب مهمانیهایی که سر کارم دیدم را ندارم، ولی جالبترین تجربه من مقایسهي مهمانیها و عروسیهای ایرانی و سایر ملیتها بود. آنچه در مهمانی رفتنهای ما جرم و بی ادبی حساب میشود، به راحتی در مهمانیهای بزرگ و عروسیهای به خصوص مردم امریکا دیده میشود، و مدتی طول کشید تا من یاد بگیرم با چشمان گرد و دهان باز به این تفاوتها نگاه نکنم، و تمرین کنم که در خلوت خودم هم قضاوت بیجا را کنار بگذارم. سر و وضع ساده، تدارک غذا و به طور کلی پذیرایی متفاوت این مهمانیهای فرنگی آنچنان بعد از مدت کوتاهی برایم جا افتاد که با دیدن اولین مهمانی بزرگ ایرانی با حدود ۲۰۰ نفر دچار احساسات عجیبی شدم. آراستگی، طبق مد روز بودن و دیر آمدن مهمانان با اینکه ساعت استفاده از سالن محدود بود اولین تفاوتی بود که مرا به یاد خصوصیات یک مهمانی ایرانی انداخت. تعارف ها، در آغوش کشیدن ها، سلام و احوال پرسیهای طولانی،و نشستن و تشکیل حلقههای کوچک به جای ایستادن که بیشتر در غرب مرسوم است، حال و هوای داخل سالن را آشنا کرده بود. بوی زعفران و برنج، سبزیهای معطر، و عطر مهمانان که دنیای متفاوت یک مهمانی ایرانی را برایم سوغات آورده بود آن شب رابه یک شب فراموش نشدنی تبدیل کرد، و چون به طور کلی از راه دادن غم غربت به فکرم گریزانم، دیدن دوبارهي تک تک چیزهایی را که مدتها بود دلتنگشان بودم را به فال نیک گرفتم. ظرفهای میوه و شیرینی، سینیهای چای و شربت، آجیل و تنقلات، و موسیقی شاد و رنگی مثل پیدا کردن چیزی بود که خودم هم نمیدانستم گم کرده ام. همکاران امریکایی من تمام شب با تعجب و حسرت به مهمانی نگاه می کردند، و هر از گاهی یک سوال جدید دربارهي فرهنگ ایرانی از من می پرسیدند. آخر شب که مهمانها در حال خداحافظیهای پایان نیافتنی و گپهای آخر مهمانی بودند، گروه تمیزکاری هم از راه رسیدند. یکیشان که میدانست کمی اسپانیایی میدانم، نزدیک آمد و گفت:"ایای زندگی...". خوب فهمیدم چه میگوید. زبان هم لازم نبود
اينجا چنين و آنجا چنان
م.هستا
ایرانم. توی شهر گل و بلبل.
مهمان داریم. ایرانی اند، مثل خودمان. براي شام میآيند. فکر میکنم:«چی درست کنم؟» سریع، لازانیا میآيد توي ذهنم با یك سوپ اروپایی. فکر می کنم: «پنکیک بزنم سرش یا ...». یك دسر کیوی شکلاتی انتخاب میکنم. پیرکس های برزیلی را میگذارم روي میز و داخل کریستالهای «چک» چای میریزم. لباس «طرح اسکاچ» می پوشم و یك موزیک لایت کلاسیک میگذارم.
ایران نیستم. دورم، دور دور.
مهمانی میگیرم همه خارجی هستند. قورمه سبزی می پزم، توی یك ظرف رویی. شله زرد درست می کنم. ظرفهای سفالی آبی سوغاتی را می گذارم سر سفره ای که روی زمین پهن کردهام. یك لباس کردی از آخرین سفرم به ایران دارم. همان را می پوشم. سی دی سهتار علیزاده را میگذارم بخواند و با چشمهای براق در را به روی مهمانها باز میکنم.
حريم خصوصي در محفل نيمه خصوصي
نيكي نيكروان
آخرین باری که برای کریسمس در یک مهمانی ایرانی بودم هنوز سه ساعت از آشنایی ام با خواهر صاحبخانه که حدودا پنجاه و اندی سن داشت نگذشته بود که از من پرسید:«نمی خواهید بچه دار شوید؟» و وقتی با لبخند گفتم : «فعلا نه»، بلافاصله پرسید:«چطوری جلوگیری میکنید؟» چیزی که تا آن موقع نیازی ندیده بودم با هیچکس حتی صمیمی ترین دوستان یا مادر و خواهرم در موردش صحبت کنم. راستش این الگوی گفتگو با دیگران من جمله در مهمانیها که نتیجه اش وارد شدن به حریم خصوصی افراد (چه حاضر در مهمانی چه غایب) است، بسیار آزار دهنده است و متاسفانه ربطی هم به تحصیلات، محل زندگی و ميزان درآمد و غیره و ذالک هم ندارد. تنها ربطش به فرهنگ مراوده است که بدانيم اگر هم میخواهیم سر صحبت را باز کنیم ميتوانيم از موضوعاتی مثل آب و هوا، مد، رسم ورسوم، تعطیلات وسایر عنوانهای عمومی استفاده کنیم و نه ازسکس، مذهب، مسائل خصوصی خانوادگی، درآمد، سیاست و مواردی از این قبیل كه میتوانند سبب سوء برداشت، دلخوری، بحثهاي منجر به دعوا و نهایتاً قطع رابطه شوند.
نمك ايراني
پارسا صائبي
مهمانی ايرانی در شهر ادمونتون که مانند دیگر شهرهای مناطق سردسیر، دوران سرمای طولانی چهار-پنج ماهه دارد، یکی از فعالیتهای معمول آخر هفتهي خیلی از ایرانیان (یا ایرانیالاصلها) در زمستان است. چیزهایی در این قبیل مهمانیها پیدا میشوند که در مهمانیهای مشابه دیگر نیست یا کم هست. چیزی که باید بهش گفت «نمک ایرانی» که گاه البته به شوری میزند، مثلاً اولین ویژگی، دیر آمدن اکثر مهمانان است. معمولاً بیش از نیمی از مهمانان دستکم نیم ساعت دیر میرسند و آن را عادی تلقی میکنند، میزبان هم معمولاً سرساعت مقرر آماده نیست و معمولاً پانزده دقیقهای از برنامه عقب است. به هر تقدیر به قول شاعر اندک اندک جمع مستان و میپرستان میرسند. معمولاً مهمانان به محض ورود به خانهي میزبان، پرشورانه به داد و فریاد و ابراز احساسات مشغول میشوند و با صدای بلند سرپا سرپا به حرف زدن و تعریف با مهمانان دیگر گرم میگیرند به طوری که میزبان دیگر نه فرصت پیدا میکند که پالتو و کاپشن و کت مهمانان را بگیرد و آنها را بنشاند و نه مجالی پیدا میکند که ازشان نوشیدنی مورد علاقهشان را بپرسد، مهمانی ایرانی از همان دم در آغاز میشود. ویژگی مهم دیگر (قبل از ورود)، پارک کردن همه خودروها جلوی پارکینگ صاحبخانه تا جای ممکن و بند آوردن پیادهرو است. یک ویژگی دیگر معرفی مهمانان به یکدیگر است که معمولاً هرکس دیگری را یا از قبل میشناسد یا اینکه از چند طریق همه با هم آشنایی پیدا میکنند و صاحب چندین دوست مشترک میشوند (معمولاً یکی از این دوستان مشترک در قاره دیگری زندگی میکند و سالهاست کسی از او خبری ندارد). بحثهای سیاسی در کنار خبرزدنها به یکدیگر و بررسی سایتهای مختلف به اوج خود میرسد. ذکر جمیل(!) احمدینژاد میرود و بعد از چند دقیقه دیگر کسی دوست ندارد از او چیزی بگوید و بشنود. اوباما معمولاً سوژهای "کول" و امروزی است، کار به فوتبال و فیلم و موسیقی و فعالیتهای هنری که میرسد بازار غیبت کردن و پراکندن شایعات در مورد دیگران هم در گوشه و کنار گرم میشود (مجلس روشنفکریتر باشد، شعری خوانده میشود و سازی و نوایی به ترنم درمیآید، یا فیلمی به نمایش در میآید که منتقدین اختلاف نظر پیدا میکنند که فلان بازیگر در فلان فیلم نامرتبط با این فیلم، چند جایزه برده بود). در حالیکه همه نشستهاند، همزمان چند بحث موازی با صدای بلند پیش میرود، آدمها از فواصل دور و روی اقطار چندضلعی دارند با هم بلند بلند تعریف میکنند. دعوت صاحبخانه برای صرف غذا معمولاً یک سکوت نسبی به این وضعیت میدهد درحالیکه بوی عطر غذاهای خوشطعم ایرانی پیچیده. دوباره ادامه ماجرا بعد از شام شروع میشود. تصمیمات مهم برای روزهای بعد، قرارومدارها و پیگیریهای کاری و بیزینسی نیز معمولاً در لحظه پایانی مهمانی و هنگام خروج دم در گرفته و انجام میشوند. صاحبخانه باید پالتوی چند نفر را همزمان در میان آن گیرودار تصمیمگیریهای مهم بدهد. به هر حال اینکه آدم به زبان مادری خودش تعریف کند و گپ بزند و "ایرونیبازی" دربیاورد ظاهراً نیاز مهمی است و از غذاهایمان هم باب طبعتر است.
ميهمانی توی کوچه
همايون خيري
خيلی سال پيش در خرمشهر يکی از همسايههای خانهی پدرم دعوتمان کرد برای شام. تابستان بود. خانههایمان هم حدود 100 متر با هم فاصله داشت و من و پسرشان همسن و سال بوديم. هميشه هم همهمان حداقل يک بار در روز همديگر را میديديم. حدود ساعت 8 شب رفتيم ميهمانی. تا حدود 11 شب هم همه سرگرم حرف زدن بودند. من و دوستم هم شطرنج بازی ميکرديم. بازی هيچکداممان هم تعريفی نداشت. به نظرم چهل بار بازی کرديم. بعد خداحافظی کرديم که بياييم خانهمان. کنار در خانه باز همه ايستادند به حرف زدن. پدرها جدا، مادرها جدا. من و دوستم هم دربارهی اين که فردا به مناسبت اوقات فراغت چه خاکی بريزيم سرمان داشتيم برنامه ريزی میکرديم. حدود 12 شب مادرها رفتند سر خانه و زندگیشان ولی پدرها هنوز حرف میزدند. دوست من رفت وسايل شطرنج را آورد همان دم در که برای آخرين بار يک بازی ديگر را تمام کنيم. به نظرم حدود سی دقيقه از نيمه شب هم گذشته بود که کمکم پدرها صدایشان بلند شد که بلاخره خداحافظی کنند و بروند. باز نيم ساعت کش آمد تا بروند. من و دوستم هم از شطرنج خسته شده بوديم و پرت و پلا میگفتيم. خانه هم نمیرفتيم، همينطور روی سکوی کنار خانهشان نشسته بوديم. بلاخره پدرها هم رفتند خانههایشان. من و دوستم تازه پرت و پلا گفتنهایمان گل انداخته بود و تا حدود يک ساعت بعد هم حرف زديم. آمدم که بيايم خانهمان، دوستم گفت حالا امشب بمان همينجا. گفتم باشد. شب هم ماندم خانهشان. صبح صبحانه خوردم و آمدم خانهی خودمان. تا رسيدم مادرم گفت زود برو سبزی بخر امشب ميهمان داريم. گفتم کی؟ گفت خانوادهی فلانی. همان خانواده همسايهی شب قبل که ما خانهشان بوديم.
مادر شعبدهباز من
پرنيان محرمي
مادر شعبدهباز من، معرف حضور خیلیها نیست. همان بار اول در مقاله بازیافت معرفیاش کرده و از کارهای عجیب و غریباش گفته بودم. ولی آخر هفته موقع خانهتکانی، وقتی که مشغول ناپدید کردن زبالههای خانه بود، تمام برگههای نوشته شده من را که روی زمین ولو بود، در یک چشم به هم زدن ناپدید کرد... به هر حال، مادر من شعبده باز بود. البته نه از آن شعبدهبازها که در فیلمها نشان میدهند، با لباس رسمی و کت فراک و موهای شینیون بالای سر. ولی مثل همه شعبدهبازها که از توی کلاه خرگوش در میآورند و دستمالهای رنگی از همه جای لباسشان بیرون میریزد، کارهای عجیب غریب میکرد. با این تفاوت که صحنه نمایشاش آشپزخانه بود و تماشاچیانش ما بچهها. مادرم با آن دامن چینچین رنگی و موهای همیشه گوجه شده پشت سرش و آستینهایی که همیشه به بالا تا زده بود چنان مرغ زنده را در یک چشم به هم زدن میآورد و سر میبرید و پَر میکند و داخل قابلمه میانداخت که هیچکدام از کارهایش دیده نمیشد. دردسرهایمان موقع مهمانیهای خانوادگی شروع میشد، وقتی مادر از یک هفته قبل شروع به خیساندن لپه و لوبیا و نخود و برنج میکرد و تمام هفته از آشپزخانه صداهای عجیب و غریب به گوش میرسید و تمام پردهها برای شسته شدن درمیآمد و تمام فرشها شسته و روکش مبلها برداشته میشد. هر چه به مادر میگفتیم لازم نیست به خاطر 2 عدد مهمان ناقابل پنجاه نوع غذا تدارک ببیند و تمام میز نهارخوری 30 متریمان را که هر روز کش میآمد از این سر تا آن سر پُرکند به خرجاش نمیرفت که نمیرفت. اگر بیشتر اصرار میکردیم چوب جادوییاش را میگرفت طرف ما و چیزهایی میگفت و زبانمان تا یک هفته بسته میشد. این اواخر هم که به یُمن کلاسهای آشپزی رنگارنگی که میرفت کلی غذای فرنگی و پیتزا و بیف استرگانف یاد گرفته بود، ولی مهمانی همان بود و غذاها همان. بعد از غذا نوبت میوهجات و دسر و تنقلات و آجیل و شیرینی بود و نوشیدنی، همهاش که تمام میشد تازه به فکر لباس و آرایش و زلمزیمبوی خودش میافتاد و چنان در سرتاسر خانه میدوید و ما را با خود میکشاند که بد است پیش مهمانها و زود باشید و بجنبید... که سرگیجه میگرفتیم همهمان. به محض ورود مهمانها آرامشی بر همه جا حاکم میشد که انگار نه انگار تا ثانیهای قبل از ورودشان خانه صحنه جنگ بود و وسایل از در و دیوار بالا میرفتند. تا یکماه قبل و یکماه بعدش همه ما درگیر این 2 عدد مهمان ناقابل بودیم. خدا را شکر که مادرم شعبده باز بود و حواسش بود که ما وسط این ریخت و پاشهای مهمانی گم نشویم و بهمان خوش بگذرد. دلمدیمبو و قرکمر وسط مهمانیهای ایرانی هم که همیشه به راه بود!
در غیبت فضاهای عمومی شادی آور
مريم نبوينژاد
پدر و مادرهای ما روزگاری را به یاد دارند که کسی در مهمانیهای ایرانی نمیرقصید. کشاندن کسی به رقصی چنین میانهي میدان کار آسانی نبود. هزار ناز و ادا داشت. دفترچه شعری در میان نبود و کسی هم اگر ته صدایی داشت رو نمیکرد. اگر هم داشت منت می گذاشت که همین دو خط را بیشتر بلد نیست. به ندرت سازی در خانه ها پیدا میشد چه برسد به آنکه کسی دف و سه تارش را با افتخار از دیوار مهمانخانه (همان که امروز میگوییم اتاق پذیرایی) بیاویزد. سفره انداختن و سور دادن هم دنگ و فنگی نداشت.پیش غذا و پس غذا و اصل غذا همه با هم سر میز یا سفره میآمد و همه باهم جمع می شد. انقلاب که شد و به دنبال آن جنگ انگار استعدادهای نهفته ایرانی در زمینه خودبزم آرایی شکفته شد. خانم ها دفترچه اشعار دلکش و مرضیه را با هم رد و بدل کردند. بچه ها را دوپینگی به کلاس ساز و آواز فرستادند و از همه جالب تر معلوم نشد یکباره این شرم و حیای نرقصیدن کجا و چه موقع فرو ریخت. حالا برعکس شده بود. باید بعضیها را به زور می نشاندی که مبادا میان شلنگ تختههای تحت عنوان رقصشان کوچکترها را زیر و دست و پا له نکنند. جنگ که تمام شد نمایش لباس و میز آرایی و پرخوری و سیر خوری هم به آن اضافه شد. به گمانم هیچ چیز به اندازه میهمانی ایرانی نمایشگاه تناقضها و درگیریهای آدم ایرانی با دنیای اطرافش نیست. سالها پیش در یک میهمانی ایرانی مختلط یک میهمان فرنگی مرا متوجه نکته ای کرد که پیش از آن هرگز به آن توجه نکرده بودم. او اشاره ای به اتاقی که مهمانان در آن نشسته بودندکرد و از من پرسید آیا دلیل خاصی دارد که مردها یک طرف و زن ها در طرف دیگر این تالار نشستهاند؟ دلیل خاصی نبود و این اتفاق بی آنکه عمدی در کار بوده باشد رخ داده بود. و تازه آن وقت بود که متوجه شدم که قضیه ریشه دارتر از این حرفهاست. تماشای خودمان را وقتی در یک میهمانی به نمایش حضور خود و دیگری می رویم دوست دارم. دیر رفتنمان . پر سر و صدا بودنمان. تک و تعارف های بی پایانمان. اینکه در کمتر از نیم ساعت یکی از لذیذترین و چشم نوازترین سفره های جهان را می بلعیم و خود را از لذت مزه مزه کردنش محروم می کنیم. موقع تعارف شربت و شرینی کوچک ترها را از یاد می بریم. بوسه زورکی از گونه کودک دو ساله می ستانیم تا محبت مان را عیان کنیم. و با این حال این توانایی زوال ناپذیرمان دربه سخره گرفتن زمین و زمان و مهمانی هایی که درغیبت نمایش شادی در مکان های عمومی یک تنه جور همه آن فضای های نداشته را بر دوش می کشند. میهمانی ایرانی که ملغمه ای است از کنسرت موسیقی ، کمدی استند آپ، مسابقه شیرینی پزی و آشپزی، جلسه روان درمانی ، شادی درمانی، بار و کافه. احوال ایرانی را در میهمانی اش بپرس.
زماني براي خوردن
نسيم راستين
مهمانی ايرانی براي من يک صحنهي رنگين و خوشمزه است که در آن تمام مدت کلماتی مثل : «تورو خدا بفرماييد»، «تورو خدا بخوريد»، « سرد ميشه از دهن ميفته»، «از اينم امتحان کنيد»، «بازم بذارم براتون» و از اين قبيل شنيده ميشود.جايی که مهمانی حتما به صرف شام و ناهار است و «خوردن» مشخصهي اصلی آن. با چايی و شيرينی آغاز ميشود و با چايی و شيرينی تمام.و در اين فرصت ۴ ساعته شما بايد يک بشقاب ميوه که صاحبخانه لب به لب با انواع و اقسام ميوه ها پرش کرده و يک ظرف آجيل و حداقل دو سری غذای روی ميز که سالاد و ماست و ترشی را هم در کنار خود دارند به صورت کامل بخورید.بعد از تمام اينها، نوبت به دسر ميرسد. و خلاصه؛ به خودت که بيايی ميبينی کل اين ۴ ساعت مشغول خوردن بودی.
۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سهشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
تمام حقوق مطالب این وبلاگ، برای نویسندگان آن محفوظ است.
استفاده از مطالب در اینترنت، با آوردن نام نویسنده و نشانی وبلاگ آزاد است.
2009©
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر