عشق و سردبیری
نسیم راستین ( امارات)
"عشق" در واژه بسیار گسترده است و برای هرکس معنا ، مفهوم و عمق خاصی دارد. گاهی به مناسبت روزی خاص ، در گل و شکلات و عروسک نمایان میشود . زمانی دیگر در بوسه ای ، نگاهی ، لمس انگشتان دستی و آغوشی گرم معنا می یابد . گاهی نیز در نماز و عبادت و شاید سیرو سلوک. زمانی در سفر. زمانی در سکون . این است "عشق" ، این همه گسترده ، این همه متفاوت." عشق" را باید از دریچه های مختلفی تماشا کرد . از نگاه زنان و مردانی با دیدگاه ها و تجربه ها یی متفاو ت در سنینی متفاوت با طرز فکری متفاوت . آنانی که به عشق اعتقاد دارند یا ندارند. بخوانیم "عشق" را از زبان دوستانی از جای جای این دنیای پهناور :مجید آل ابراهیم(سوئد)، امیر اخلاقی (امارات) ، رودابه برومند (آمریکا)، مجتبا پورمحسن (ایران) ، همايون خيری (استراليا)،نسیم راستین (امارات) ، علی اصغر رمضانپور( انگلستان)، لوا زند (آمریکا) ، مهران شقاقی ، پارسا صائبی (کانادا) ، لیلا.ک ، لادن کریمی ( مالزی) ، شهره منشی پوری (سوئد) ، نیکی نیکروان (آلمان)، رضا گنجی (ابران)
عاشقیت ایرانی٬ نگاه انتقادی از بیرون
مهران شقاقی
وقتی سالیانی دور از ایران باشی٬ محدود به کلونیهای ایرانیان خارجنشین هم نباشی٬ متاهل که نباشی تاحدی مطلع و یا شاید هم درگیر مقولات عشقی غیرایرانی میشوی؛ آنوقت است که نگاهت به مقوله عشق و ازدواج عوض میشود و وقتی که به ایران برمیگردی چیزهای میبینی که قبلاً نمیدیدی: «ناز»های بیجایی که جواب «نیاز»ی نیستند و بیشتر دافعاند تا جاذب. اعتماد به نفسهایی کوچک٬ پنهان شده زیر نقابهایی از جنس پودر و تاتو و بینی عمل شده و لباسهایی با مارکهای تقلبی .جوانانی بیبرنامه و الگو٬ بدون هرگونه شناختی از خود و نیازهایشان٬ فاقد هرگونه برنامه بلندمدت. «دلبرانی» که در بحثها عمیق نمیشوند تا لابد ناشناخته و مرموز بمانند در انتظار کسی که دل به دریا بزند و به سودای لعاب گرانقیمتشان٬ فاتحشان شود. اظهارنظرهایی که اکثراً غیرمستقیم و با اما و اگرها و مفرّ بسیارند. Flirt هایی که زمانی مغازلهاش میخواندند٬ امروزه شدهاند لاس زدنهایی که پشتش بیتعارف تنها ارضای نیازجنسی خفتهاست. اگر صحبت جدیی هم بشود اکثراً در باره موضوعی است از مقولات باری به هرجهت٬ با پشتوانه مطالعه ۲۰ دقیقه در سالشان و مطالب گسیختهای که از ایمیلهای فورواردی یادشان مانده. با این توصیفات اگر تب عشقی هم پیدا شود از قِبَل سرریز غرایز جوانی است و «از پیِ رنگی» [دوام و بقایش را هم البته به ضرب و زور مهریه چندهزار سکهای تضمین میکنند]٬ نه در پی شناختی عمیق از یکدیگر و برنامهریزیی برای یک طول عمر. نتیجه هم همین میشود که میبینیم٬ نسلی که خودش را بازتولید میکند در خانهای روی آب.
آدمهای عاشق زیباترند
لوا زند (آمریکا)
پدرم نوزده ساله بود که عاشق مادر آن زمان چهاردهسالهام شد . پنج بار در پنج سال برایش رفتند خواستگاری . پدربزرگ دختر نمیداد . وضعشان بهتر بود. پسرعمه مادرم وضعش بهتر بود و پدرم چیزی نداشت. این بود که پدربزرگ با آنکه بعدها همیشه انکار کرد ، دلش میخواست مادرم را بدهد به پسرخواهرش . سال ششم بود که پدر عموی بزرگش را بزرگ محل بود میفرستد خواستگاری . میگوید بگو که اگر با زبان خوش دختر ندهند ، آبروریزی خواهد شد. خانعمو هم میرود میگوید ببین برادر ، دختر دلش اینجاست. بدهی به پسر خواهرت هم یک وقت دیدی آبرو ریزی بار آورد . پدربزرگ با قهرو ادا قبول میکند. هرچند که فقط یک روز از هفت روز عروسی را میرود مجلس و نقل است که گوشت گاوهای قربانی را هم نمیخورد. یک جوری قصه اینها ماند در فامیل . فکرمی کردم به تمام عشقهایی که از ده سالگی داشتم . از همان زمان که عاشق پسر لوس همسایه شده بودم که ازگیل میخورد و فقط هستهاش را به من میداد که اینها را بکار تا الان که هفده سال از آن کوچه فاصله گرفتهام و دیگر هیچ تعریفی از عشق ندارم. هرچند هنوز وقتی اسم عشق میآید اولین کلمه - و نه تعریف- ای که به ذهنم میاید پدرم است. بیهیچ رقیبی حتی در نزدیکیهای اسمش. نه به خاطر اسطوره ای که با مادر در فامیل ساخت که به خاطر اینکه هیچ وقت عشق را کلمه ممنوع نکرد. عشق، همین عشق زمینی دو انسان بهم، برایش اوج انسانیت بود و عقیدهاش که انسانهای عاشق زیباترند، ماند در خون ما.
آن لنگه کفش منحوس
امیر اخلاقی (امارات)
آن عالم علما ، آن شاه شاها ، پدر شوهر سیندرلا رحمة الله علیه ، گویند کتابی دارد بس جذاب و پر از لطایف وحیل بنام "الطریق الی معرفة العشق" که در دوبخش نگارش شده در صده یازده هجری قمری ، که آن به تمامی نوباوگان عرصه عشق توصیه میگردد. در بخش نخستین این کتاب همان است که سه صده بعد مرحوم جناب دیسنی به یکی از معروفترین اثرات کارتون تبدیل کردند و اغلب خوانندگان این مقال آن را دیده اند . کفش خانم سیندرلا ، شهره خاص و عام است و ضرب المثلی. لیکن نیت اینجانب از این توضیحات پرده دوم این کتاب است که هیچ کجا اشاره ای هر چند مختصر بر آن نشده است و از آنجا که حقیر نیز میبایست شرط ایجاز را نگاه دارد لذا من هم هیچ اشاره ای نمی نمایم الا اینکه سیندرلا بعد از سه شکم زایمان و رفت و روب به خدمت پدر شوهر رفت و ( نقل از "الطریق اله معرفة العشق") : پدر : عزیز بابا چونی ؟ ..... سیندرلا: جان پدر ، چنانم که مپرس، یومیه در خانه دعوا داریم ، هر وعده قرمه سبزی بر سر بار است و زندگی چنان کسل کننده است و یکنواخت که دیروز صبرم به سر آمد و گاسپر و جک را از خانه بیرون کردم و آن لنگه کفش منحوس را به خانه خود بردم و با چرب کردن آن ، به زور پای آناستازیا کردم . امید است که پسر شما شاید در تصمیمش تجدید نظر کناد...
" د " مثل دروغ ، " ع " مثل عشق
نیکی نیکروان (آلمان)
اسم عشق که می آید وسط، من بی اختیار یاد دروغ هم می افتم . خیلی دیده ام که وقتی یکی عاشق می شود از آن عشقهای خوبِ افلاطونی ، ناخودآگاه دروغگویی اش هم به اندازه درجه عشقش خوب می شود . بدبختی اینجاست که فقط هم به معشوق دروغ نمی گوید از اثر آن عشق سوزان دروغهای بزرگی هم برای خودش می بافد و بدتر آن که آنها را، باور هم می کند ! اینجاست که ماجرا بیخ پیدا میکند تا بعداً که عشق و عاشقیها تمام شد و آن روی واقعی عشق در کشاکش دهر خودش را نشان داد این بیخ برای خودش یک درخت تنومند عظیمی شده که ریشه اش همان دروغهای اولیه و برگ و میوه اش هم سم رابطه بین آن دو نفرمی شود .کسانی که در عشق شکست می خورند اگر دقیق دلیل شکستشان را بررسی کنند ، بی برو برگرد رد پای دروغگویی از جانب خود یا طرف مقابل را در رابطه عشقیشان پیدا می کنند .دروغهایی که برای امیدواری یا در جهت مثبت اندیشی کاذب به خود گفته اند یا دروغهایی که برای جلب توجه هر چه بیشتر محبوب بر زبان رانده اند به امید این که این دروغها فراموش شوند یا نهایتا حاشا و یا شاید توجیه شوند و چه تلاش عبثی چرا که حافظه عشق برای ثبت این چیزها بدجوری خوب است.
عشق آمدنیست يا آموختنی؟
همايون خيری (استراليا)
هنوز معلوم نشده، یا دست کم من جوابی برايش نديدهام، که آيا عشق موضوعی آمدنیست يا آموختنی؟ البته در شعر و ادبيات به آمدنی بودنش بيشتر پرداختهاند ولی گاهی آدم میبيند عشق از نوع آموختنی هم کم نیست. عشق اگر آمدنی باشد يعنی اثریست که عامل آن يک جايی در ژنهای ما نهفتهست و از يک زمانی شروع به بروز میکند، درست مثل خيلی از صفات ديگر. يک عاملی سبب میشود که ژن عشق فعال بشود و آدم را تغيير بدهد. اما آن بخش آموختنیاش هم لااقل در بين نسلهای قديمی ايرانیها زياد است. هنوز هم میشود زن و شوهرهايی را پيدا کرد که تا شب عقدشان همديگر را نديده بودند ولی بعدها در طول زمان عاشق همديگر شدهاند. همهی آنهايی که عشق و عاشقی را تجربه کردهاند میدانند که جنس آن با علاقه و فداکاری فرق دارد. خوب اگر نتيجهی عشق در هر دو حالت يکی باشد، چطور میشود فهميد آن که میگويد عاشق چيزی يا کسی هستم عشقش را آموخته يا عشق برايش آمدنی بوده؟
عشق این جوری من
لادن کریمی ( مالزی)
"... ببین تو برای من با همه فرق می کنی با همه دنیا.. نمی دونی چه قدر دوست دارم.. چه جوری بگم تورو مثل خواهر خودم دوست..." آخ که این جمله ها تمام زندگی منو خراب کرده نمی دونم روی این پیشونی من چی نوشته که هر پسری به من می رسه بعد از چند مرتبه منو عین خواهر و مادرش دوست داره. همین چند جمله که به نظر خیلی هم عاشقانه است فرصت عاشق شدن رو تا حالا از من گرفته. بابا خوب منم شماهارو خیلی دوست دارم ولی خوب واقعا داداشم که نمی شین آخه. چه کنیم دیگه اینم به قول دخترخالم از بخته منه. روز ولنتاین هم که می شه بنده در مورد خرید کلی کادو نظر می دم. کلی جملات عاشقانه واسه این و اون می نویسم که به دوستای دخترشون بدن ولی خودم می شینم تو خونه و زنگ می زنم به مامانم که آی دلم گرفته... بازم دم مامان خودم گرم که می دونم تا همیشه دوستم داره؛ پس مامانم عاشقتم.
عشق: رنج و سرمستی
پارسا صائبی (کانادا)
عشق چیست؟ گروهی از روانشناسان براین باورند که عشق يک برساخته* ذهنی-روانی است. اگر چنین باشد، انسان هم مانند خود عشق جادوگر است و مانند زيبايی، اسرارآميز و پررمز و راز. علاقهای جنونآمیز داشتن به پریرویی سیمینساق ،تنها برای بودن با او یا تصاحب یا هم آغوشی با او نیست. همه اینها هست و چیزی بیشتر از این هم. این معمایی است که مانند مساله پیچیده "زیبایی" هنوز همه زوایای آن شناخته نشده است. برخی از دانشمندان تکامل میگویند، زیبایی نشانه تندرستی و باروری است. مثلاً امروزه بین بزرگ بودن استخوانهای گونه و باروری از نظر آماری ارتباطی معنیدار یافت شده است. نیز در عموم فرهنگهای بومی بزرگ بودن استخوانهای گونه صورت، مظهر زیبایی است. با این همه زیبایی را با استخوانهای گونه بهتنهایی نمیتوان سنجید! به همین ترتیب عشق هم در پیچ و خم تفسیرها و تحلیلهای علمی، فلسفی یا عرفانی هزار مشکل درست کرده است. آیا عشق تنها یک بازی برای آزمون وفاداری و بقا (در گفتمان تکاملی) است؟ آیا فداکاری و ایثار عاشقانه باز برساختهای است ادراکی در جهت بقای نسل بشر در جهت بهرهمندی عمومی؟ شاید. اما عشق را به گمانم باید دید، نباید سنجید و شنید و خواند. اگر عشق برساخته انسانی هم باشد، باز خوش است و جان و معنای زندگی است که بیگمان انسان را با ارزشتر هم مینمایاند. در هرحال در عالم خيال اگر عشق - خود عشق - بنا بود تجسم پيدا کند، به گمانم به شکل مجسمه داوود ميکل آنژ میشد.
*Construct
یک جور عشق
رودابه برومند (آمریکا)
یک دوست دارم که عاشقش هستم. این هم یک جور عشق است. هر چه کهنه تر می شود بیشتر در اعماق جانم ریشه میدواند. با این رفیق از کودکی خاطره دارم تا به امروز. چه از نزدیک و چه دور. بیشتر عمر دوستی مان هر کدام ساکن یک شهر و دیار بوده ایم، ولی این رفاقت همچنان پابرجاست. به او که فکر میکنم، اولین تصویری که به یادم میآید خانه ی دوران کودکی و خل بازیهایمان است. روزهای نوجوانی مان، اولین بار بود که از هم دور افتادیم. از آن روزها یک جعبه پر از نامههایمان دارم که تا این سر دنیا دنبال خودم آورده ام. نامههایمان پر از اخبار آدم ها، اکتشافات جدید ادبی، و تقسیم سرگردانی ارواح آشفته، جوانی است. دوران دانشجویی دوباره مدتی ساکن یک شهر شدیم. خاطرات آن روزها پر از پیاده رویهای طولانی، فیلم دیدن، عکس گرفتن، شعر خواندن، و با هم بودن است. بیش از هر دوستی با او خاطره دارم، و بیش از هر کسی در کنارم بوده، چه در خوشی و چه در غم. هیچ چیز این عشق دوستانه را تهدید نکرده، چه دوری، چه قهر و آشتی خانواده ها، و چه یار کشیهای مسخرهٔ اطرافیان. یکی از یادگارهایی که از او دارم چند کلمه است که برایم در صفحهٔ نخست "عاشق" دوراس نوشته. آرزو کرده که خانهٔ دلم همیشه روشن باشد.همین کافیاست. اینکه بتوانیم چند کلمه رد و بدل کنیم. هنوز هم روح آشفته مان را تقسیم میکنیم و به ریش دنیا میخندیم. این هم یک جور عشق است. دوست به دوست. تا هستیم.
عشق وسیاست
علی اصغر رمضانپور ( انگلستان)
عشق را برخی آرمان گرایان فرد گرا از نوعی سنتی یا جدید و از نوع مذهبی یا سکولار به گونه ای انتزاعی تصویر کرده اند که گویی پدیده ای است فردی و نه مقوله ای جمعی و فرهنگی. عشق پدیده ای است فرهنگی در شمار فن آوری و رفتار سیاسی و پدیده ای است زیست شناسانه همان طور که زبان و سخن گویی و پدیده ای است در چارچوب نوع شناسی زیستی همان طور که آیین سوگواری فیل ها . نمونه روشن این باور را در شباهت درون مایه رفتار عشقی رهبران سیاسی با رفتار سیاسی آنان می توان دید. می گویید نه ؟ این چند رهبر را از نظر رفتار عشقی مقایسه کنید : اول نگاه کنید به رابطه هیلاری کلینتون و آقای کلینتون که یک مافیای سیاسی را در حزب دموکرات اداره می کنند و می دانند که همه چیز با توافق قابل حل است. بعد نگاه کنید به نظر رهبران تروریست ها که عشق را چیز در خور اعتنایی نمی دانند و البته بلافاصله به هیتلر که در یک فرهنگ غربی بزرگ شده و نمی تواند به عشق بی اعتنا باشد اما از معشوق اش می خواهد که به همراه او زندگی خود را با گلوله به پایان برساند و نمونه تازه تر هم اوباما و میشل که به زندگی عاشقانه همان طور رمانتیک نگاه می کنند که به سیاست.
تلخ و شیرین
شهره منشی پوری (سوئد)
پدربزرگ زیاد کتاب می خواند. همیشه یک داستان مثنوی یا یک غزل عاشقانه . مناسب موقعیت دوبیتی بابا طاهر زمزمه می کرد.وقت قصه گفتن نگاهش را می دوخت به چشمهای یکی یکی بچه ها و لبخند می زد و داستان شیرین و فرهاد تعریف می کرد. می شد جلوی پاش روی زمین چهار زانو نشست و ساعتها پرسه زد توی همه قصه ها .شاید پای همه کوها . حتی بیستون. یا پرکشید روی همه آسمانهای آبی قرنها و سالها پر از انسانهایی که اسمهاشون نه فقط لبخند به لبهات می آورد که قلبت را هم از بهانه های دوست داشتن سرشارمی کرد . اما از یاد نمی برم آخرین داستانی را که شنیدم . جایی که چیزی برای آویختن باقی نماند. شاید هم چیزی جز یک طنز تلخ نبود و نیست با این حال قصه گوی ما توی کتابها و اسمها جامون گذاشت و گفت : " گرسنه نبودی هیچ وقت که عاشقی یادت بره".
این سه حرفی چموش
مجتبا پورمحسن (ایران)
عشق، چموشترین کلمهای است که جسم و جانِ آدمیزاد (و شاید غیرآدمیزاد!) را اشغال میکند. از چموشی عشق همین بس که هر گزارهای درباره خودش را بیاعتبار میکند، حتا همین گزارهی ظاهراً قطعی ابتدای این نوشته را. به عبارت دیگر عشق برای آدم چیزی است که بدون انضمام به مفهومی دیگر قابل درک نیست. اگر چه با انضمام هم فهمیدنی نیست. در واقع هزارتوی این سه حرفی چموش، آدم را وامیدارد که با ضمیمه کردن کلمه یا کلماتی دیگر به آن، واکنشی غیرارادی به استیصال در فهم آن نشان دهد. چه آن وقتها که مولوی میگفت آب کم جو تشنگی آور به دست، و لیلی و مجنون و فرهاد و شیرین و وامغ و عذرا، قهرمانان افسانهی عشق بودند؛ چه زمانی که سری دیوی و امیرخان و مدهوری و آنیل کاپور، جای خودشان را به لاو استوری و بربادرفته و غرور و تعصب و این آخری تایتانیک دادند؛ همیشه کامیون کامیون کلمه بار «عشق» کردیم و میکنی تا تحمل کنی درکناپذیری این جادو را. عشقِ حقیقی، عشقِ پاک، عشق افسانهای، عشق زمینی عشق مجازی، عشقِ الهی و... همه این عبارتها که مشتمل بر کلمهای است که ظاهراً قرار است توضیح و توصیفی بر کلمهی عشق باشد، فقط تلاش بیهودهای برای درک عشق است. این صفتها را بار «عشق» میکنی تا در بندش کنی. عجبا که هر کاری هم که میکنی، هر کلمهای، هر جملهای و هر حدیثی که ضمیمهاش میکنی، بیشتر دورت میکند از هدفت که فهمیدن است. هرگونه تلاش برای فهمیدنِ عشق، بینتیجه است. پس باید از فهمیدنِ عشق دست کشید؟ البته که نه. عشق، میتواند همین جستجوی عبث برای درکِ عشق باشد. شوربختانه این گزاره هم با منطقِ این نوشته، به محض خلق، بیاعتبار است. میتوانی والنتاین را با فرستادن یک کارت برای دلبرت برگزار کنی، کارتی عشقولانه که تصویری از گوسنفدی را بر خود دارد که ابراز عشق میکند. اما این ترفندِ آشنا برای خلاصه کردنِ «عشق» در قالب یک شوخی هم، فرجامی ندارد. نمیشود این سه حرفی چموش را فهمید با ضمیمه و بیضمیمه. آدم تن میدهد و مایوسانه جستجو میکند و تن میدهد به عشق، ضمیمهی چیزی میشود که نمیداند چیست.
داستان کوتاه عشق
لیلا.ک
به تو سلام می کنم کنار تو می نشینم ... ودرخلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود... خسته ، خسته از راهکوره های تردید می آیماگر چه نسیم وار از سر عمر خود گذشته ام وبر همه چیز ایستاده ام و در همه چیز تامل کرده ام ،اگر چه همه چیز رابدنبال خود کشیده ام : همه حوادث را، ماجراها را،عشق ها و رنج ها را و آنها را زیر پیشانی ام پنهان کرده ام، اما من هیچ کدام اینها را نخواهم گفت ... لام تا کام حرفی نخواهم زد. همه حوادث و ماجراها را ، عشق ها و رنج ها را مثل رازی، مثل سری پشت این پرده ضخیم به چاه بی انتها بریزم ، نابودشان کنم و از آن همه لام تا کام با کسی حرفی نزنم .بگذار کسی نداند که چگونه من به جای نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شده ام. بگذار هیچ کس نداند ، هیچکس !به کلی مثل اینکه این ها، همه نبوده است ، اصلا" نبوده است و من همچون تمام آن کسان که دیگر نامی ندارند، نسیم وار از سر عمر خود نگذشته ام وبر این ها تامل نکرده ام این ها همه را ندیده ام.به تو اعتماد می کنم ... به تو سلام می کنم ... کنار تو می نشینم ... ودرخلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود ... خسته ، خسته از راهکوره های تردید می آیم ... وزمزمه می کنم ... برای زیستن دو قلب لازم است ... قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند ... قلبی که هدیه کند ، قلبی که بپذیرد ... قلبی برای من ، قلبی برای انسانی که من می خواهم ... تا انسان را در کنار خود حس کنم ... آنسوی ستاره من انسانی می خواهم ... انسانی که مرا بگزیند ... انسانی که من او را بگزینم ... انسانی که به دست های من نگاه کند... انسانی که به دستهایش نگاه کنم ... انسانی در کنار من ... تا به دست های انسانها نگاه کنیم ... انسانی در کنارم ، آینه ای در کنارم ... تا در او بخندم ... تا در او بگریم ... به تو اعتماد می کنم ... به تو سلام می کنم* وام گرفته از شاملو و فروغ
سوال بی پاسخ
مجید آل ابراهیم(سوئد)
سوال عشق چیست را اولین بار سیندرلا و سفید برفی (و بقیه همکارنشان در تلویزیون) برایم بوجود آوردند. تلاشم برای معنی این کلمه با جمع آوری کارتونهای Love is… (که به همراه آدامس هایی با همین نام عرضه می شد ) و التماس برای ترجمه جملات نوشته شده برروی آنها شروع شد. تلاش مذبوحانه ای بود که تنها حاصلش کشف پیچیدگی زبان انگلیسی بود (گاهی ترجمه دوسه کلمه زیرنویس تصاویر ده دوازده جمله می شد که هیچ ربطی هم به عشق و عاشقی نداشت). چهارده ساله بودم که عاشق شدم و شش ماه بعد از آن بود که با مهاجرت معشوق به خانه بخت شکست در عشق را تجربه کردم ولی باز هم نفهمیدم عشق یعنی چه. البته شکست در عشق موقعیت ممتازی را در بین دوستانم برایم بوجود آورده بود و مرا به مرجعی با تجربه بدل کرده بود. به همین دلیل تلاشم برای درک معنی عشق دو چندان شد. مطالعاتم را با گوش دادن به ترانه های داریوش و خواندن داستانهای ر. اعتمادی بطور جدی شروع کردم ولی پدرم با کشف ته سیگاری که از کارهای آزمایشگاهی ام باقی مانده بود دلایل محکمی ارائه کرد که مرا مجاب کرد برای فهمیدن معنای عشق باید کمی بیشتر صبر کنم. چندی بعد به مدد فالی که آقایی با مرغ عشق می فروخت فهمیدم که علاوه بر اینکه عشق چیزی است که اولش آسان است و آخرش سخت، جواب سوالم را هم می توانم از حافظ بگیرم. دیوان حافظی خریدم و شروع کردم به خواندن. در مدتی کوتاه با اینکه از همه عرفای تاریخ هم عارف تر شده بودم ولی باز نفهمیدم عشق چیست. بعدها کشف کردم که عشق نوعی بیماری است. این را با مطالعه نظرات فروید در روزنامه دیواری دانشکده فهمیده بودم ولی این هم جوابم نبود. با اینکه از آن روزها سالها گذشته است ولی هنوز هم معنی عشق را نمی دانم. از جستجو هم خسته شده ام (بگذار چند وقت هم پاسخ دنبال من بگردد). تا شروع جستجویی دوباره آخرین کشفم را قبول می کنم و فرض می کنم که عشق نوعی بیماری غیر ساری باشد با علایم بالینی خاص. در تشخیص این بیماری باید دقت کرد؛ اگر چه گاهی در علایم به هم شبیه اند ولی عشق اعتیاد نیست و درمانی هم برای “دچار” ش پیدا نشده است (تا کنون).
در باب تفاوت عشق و عشقبازي
رضا گنجی (ایران)
در اين سالها زياد با اين خبر روبرو ميشوم كه فلاني كه ازدواجعاشقانهاي داشت، به يك سال نكشيده كارش به اختلاف و جدايي انجاميد. دركنار اين، در خبرها از قول كارشناسان خوانده بودم كه درصد بسيار بالايياز طلاقها در ايران در پوشش علتهاي جوراجور، در مسايل جنسي ريشهدارند. شنيدن اينگونه اخبار و تجربهي اجتماعی خودم از دوستان واطرافيان، من را به اين نتيجه رسانده كه واژهي «عشق» در ميان خيلي از همسن و سالان من مفهوم نادرستي پيدا كرده و خيلي از اين ازدواجهاي ظاهراًعاشقانه در حقيقت فاقد عنصر «عشق» بودهاند. به عبارت ديگر، پاسخگويي بهنيازهاي جنسي كه شايد الزاماً ربطي به «عشق» هم نداشته باشد، به اشتباه«عشقورزي» معني شده است. طبيعتاً براي برآوردن اين نياز بايد ازدواج كردو لابد براي ازدواج هم ميبايست عاشق بودن را «نمايش» داد. اين روند كهتحت فشار جامعه بهوجود آمده به همراه خود معني متفاوتي به «عشق» بخشيدهاست. درحقيقت ديگر آن عشقي كه «فلورنتينو آريزا» را براي رسيدن به«فرمينا دازا» در رمان «عشق سالهاي وبا» بيش از نيم قرن به دنبال خودكشاند و سر آخر در هفتاد-هشتاد سالگي به او رساند در اين روزگار مفهومچنداني ندارد. پسرها از ابراز عشق دنبال عشقبازياند و دختر ها هم بههمچنين. بنابراين اگر از عشق صحبت ميكنيم، حتي اگر به عشقهاي فلسفيوخدايي و عشقهاي مادر و فرزندي و آن عشقي كه نويسندهي «تماشاگه راز» درتوضيح عاشقانههاي «حافظ» نوشته است هم كاري نداشته باشيم و مشخصاًمنظورمان «عشق زميني» باشد، بايد مفهوم درستي از «عشق» در نظرداشته باشيم.
۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
تمام حقوق مطالب این وبلاگ، برای نویسندگان آن محفوظ است.
استفاده از مطالب در اینترنت، با آوردن نام نویسنده و نشانی وبلاگ آزاد است.
2009©
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر