سفر، تکهای از خانه
همايون خيری (استراليا)
من البته آماری دربارهی تعداد سفرنامههای ايرانیها که حالا پايههای ادبيات فارسی را تشکيل میدهند ندارم ولی به نظرم میرسد هر چقدر که جامعهی ايرانی متجددتر شده تعداد سفرنامه نويسانش کمتر شدهاند. شايد هم آنقدری مسافر قلم به دست داشتهايم و نوشتهاند ولی دوستان و شعبات محرمعلیخان برنتافتهاند که نگاه نو و کنجکاوانهی مسافران ايرانی به جهان ماوراء سنتها به جامعهی سنتی ايران نفوذ پيدا کند. به همين دليل هم اين سفرنامه نويسان غربی بودهاند که جای خالی جهانشناسی ما ايرانیها را پر کردهاند و هم شرق ما و هم غرب خودشان را به ما شناساندهاند. باز هم آماری ندارم اما دست کم به اطراف خودم که نگاه میکنم میبينم تعداد آنهايی از ما که سبک سفر میکنند هنوز هم کم است. پيش خودم هميشه فرض کردهام که سفر چنان برایمان ناامن و نامکشوف است که بخشی از زندگیمان را هم با خودمان میبريم که غربت و غريبی را کمتر حس کنيم. جمدانمان لباسهایمان نيست، تکهای از خانهمان است که هر بار به آن نگاه میکنم احساس امن خانه را پيدا میکنيم. و البته حالا داريم آرام آرام به دنيا اعتماد میکنيم و تا بشود و اگر بتوانيم، با کولهپشتی سفر میکنيم. و البته خودمان شدهايم محرمعلیخان. نهال محرمعلیخان درختی شده و به بار نشسته و ما در عين مسافر بودن و قلم به دستی، باز هم نمینويسيم. اين بار دور از چشم محرمعلیخان و شعباتش جمع "روزنامه نگاران ايرانی" دربارهی سفر برای مخاطبانشان نوشتهاند. يک نفس عميق بکشيد و محصول قلمشان را بخوانيد.
برای دیدن عکسهای بزرگتر روی آنها کلیک کنید
ترس از سفر
آزاده عصاران
از سفر با هواپیما میترسم. بخشی از این ترس، به سفرهایم در ایران برمیگردد. سفر با هواپیماهای فوکر، توپولوف و حتی ایرباس که تکانها و نشستن و برخاستنشان برایم بدون وحشت نبود. اما در کنار این شرایط، برخورد مهمانداران معمولا گرفتار و در حال دویدن بود که وقتی از ترس از ارتفاع و پرواز میگفتم هیچوقت قانعام نمیکردند که این تکانها طبیعی است و تلاشی نمیکردند تا با توضیحی مختصر در مورد وضعیت و دلیل لرزشها، نگرانی و ترسام را کمتر کنند. این ترس از وقتی در ایران سفر نمیکنم کمتر شده. یکی از دلایلش این است که کمتر برای سفرم مسیر هوایی را انتخاب میکنم. در راهها و جادههای قاره اروپا همیشه قطار و اتوبوسهایی هستند که در کنار بلیت ارزان، حس امنیت و راحتی بیشتری برایم دارند. اما با هواپیما اگر سفر بروم، معمولا حجم زیادی از نگرانی و فکر و خیال پیش از شروع مسافرت، با اوج گرفتن هواپیما کم میشود؛ مهماندارها حتی در پروازهای ارزان همیشه آمادهاند کمک و راهنماییات کنند و قرص و آب به دست حتی با یک نگاه، کمی از تنشات بکاهند. لازم هم باشد خلبان از کابیناش آنقدر قصه میبافد که دقیقا متوجه چالههای هوایی چند دقیقه بعد و باد خشنی که از راستوچپ میوزد و بیخطر بودن رعدو برقی که به بال هواپیما میخورد، میشوی. همین همراهی خدمه پرواز شاید باعث شده با وجود ترس از هر تکان کوچکی در آسمان، باز هم وسوسه سفر بر دست و پای لرزانم از پرواز، پیروز شود. اگر تجربه همین برخورد را در سفرهای هوایی بین شهرهای ایران داشتم و با کسانی روبهرو میشدم که امکان سفر غیرزمینی را فقط با گفتن چند کلمه آرامبخش برایم راحتتر کنند، اعتمادم به هواپیماهای قدیمی خودمان بیشتر میشد و تعداد سفرهایم هم.
سفر درونی
اميد حبيبی نيا (سوئيس)
برای من که 35 سال بدون گذرنامه و ممنوع الخروج بودن، حداقل درون این قاره کوچک بدون مرز حالا دائم در سفر هستم، سفر جغرافیایی همواره با سفر روانی درهم میآمیزد، انگار وسط زمین و هوا ناچارم به خودم حساب پس بدهم که از کجا آمدهام؟ به کجا میروم؟ کجای راه را اشتباه رفتم؟ راه دیگری بود؟ تا زمانی که سرانجام به زمین بازمیگردم این سفر درونی هم پایان میگیرد و اگر مقصد سفر خانهای باشد که خانواده کوچکم در آن به انتظارم نشستهاند دوان دوان به سمت قطار میدوم، تاهفته بعد بازگردم و با دلتنگی میان ابرهای کج خلق به دنبال پاسخ بگردم. چیزی همیشه بیجواب میماند، چیزی که سرنوشت نسل من را رقم زده ... تابلوها، ... راهنماها،... از دروازه میگذرم ... به زبان دیگری سخن میگویم و سوز سردی خودش را در بغلم جا میکند ..
خاک را به باد سپردهام
فتانه کيان ارثی (اتريش)
سفر زندگی ما بود. به همین سادهگی. سرمان را که چرخانیدم، سفر را به پایمان نوشتند. مهاجرت ناخواسته، سفر کاری، سفر تحصیلی، مهاجرت خواسته و هزار یک نام و نشان دیگر. فرق چندانی نداشتند. خانه شد جایی میان اصفهان، تهران، پاریس، کابل، کندوز، دبی، وین و شارجه. جایی با پنجرههایی رو به زایندهرود، سن، دانوب یا آمودریا. فرق چندانی نداشت. چند صباحیست پی پایبست خانه نمیگردم. خاک را به باد سپردهام. سفر به من آموخت که خانه در دلم باشد. آخر مسافر است و دلش.
عکس دلمشعولی سفر
رودابه برومند (امريکا)
عکاس سفر من هستم و چه تنها سفر کنم، چه با یک گروه عکاس و فیلمبردار، آب خوش از گلوی کسی پایین نخواهد رفت مگر اینکه من و دوربینم برای ثبت لحظات آزاد باشیم ساعت گشت و گذارها به نور خورشید و طول سایهها ربط دارند، و گاهی از یک مکان باید چند بار دیدن کنیم چون یا عکسها خوب از آب درنیامدهاند یا چیزی جا مانده که در تصویر اثری از آثارش نیست. به گذشته و برنامههایم برای آینده که فکر میکنم، سفر زیاد میبینم، و یکی از خیال پردازیهای لذت بخشی که بلدم برنامه ریزی برای مسافرت است، چه قابل تحقق باشد و چه هیچگاه عملی نشود. از وقتی که یک دوربین برای خودم داشتم، انبار کردن خاطرات تصویری یکی از دلمشغولیهایم بوده، و به همین دلیل تعداد عکسهای خانوادگیمان سر به فلک میگذارد. برای یک عاشق سفر و کرم دوربین، دو دورهٔ تاریخی وجود دارد؛ پیش و پس از دوربین دیجیتال. دورهی پیش از این تحول مهم برای من و خانوادهام چمدانها و کارتنهای زیادی پر از عکس، فیلم نگاتیو، و آلبوم باقی گذاشته که زور کمتر کسی به تکان دادنشان میرسد. دورهٔ پس از دیجیتال اول آسان به نظر میرسید، با امکانات پایان نیافتنی. اما زود یاد گرفتم که ناپدید شدن خاطرات به مویی بند است، و باید در چند جای مختلف نگاهداری شوند.حالا که از خانه دورم و مهاجر شدهام سفر بخش جدایی ناپذیر زندگیام شده، و یاد گرفتهام سبک تر زندگی و سفر کنم، چون هنوز معلوم نیست چه شهر و دیاری اقامتگاهی طولانی باشد. اولین تکهٔ باری که برای سفر میبندم به غیر از خنزر پنزرهای شخصی ، ساک دوربین و کارتهای مختلف ذخیرهی عکس هستند، و سوغاتی که میآورم به جز خرت و پرتهای معمول، عکس و خاطرات تصویری مسافرت. خوبیاش این است که اگر عکاس حرفهای نشدم، در رویا بافی و مسافرت مهارت پیدا کردهام.
گذشتهها چاشنی سفر
پارسا صائبی (کانادا)
زندگی را بدون سفر سخت بشود تصور کرد. سفر مانند دوستی و مهرورزی شیرین است. سعدی اهل سفر بوده و حکمت و سخنوری را از سفرها و از گپ زدنهای دور آتش در کاروانسراها بدست آورده است. اینکه میگویند حافظ سفر نمیکرده زیاده از حد غیر قابل باور است، خصوصاً که همه این روشن ضمیری و رندی حافظانه همینطوری با خانهنشینی به گمانم بدست نیامده باشد. بعضی آدمها همیشه در سفر هستند، مثلاً سی سال است آمدهاند بیرون و اندازه ده تریلی هم که بار داشته باشند باز خودشان را مسافر میدانند و مقیمی موقت میشمارند، پا بدهد هر چند وقت یکبار هم چمدان میبندند. اما شخصاً سفر را خیلی دوست دارم حتی در این ایام که مسافرتهای هوایی دردسرهای زیادی دارند، باز وسوسه سفر دست از سر آدم برنمیدارد. سفر جداً دیدگاه و بصیرت آدمی را عوض میکند. بهترین و خالصترین دوستیها در سفر شکل میگیرند. دائم السفر بودن هم البته افراط است و آدم باید زمانی برگردد به خانه خودش تا از آن ره توشهها حظی ببرد و یادی کند. شاید حس دوری و یادآوری گذشتهها چاشنی سفر باید باشد. راستی خانه شما کجاست؟
لوا زند (امريکا)
دوربين لذت سفر
عصر دیجیتال لذت سفر را هم از ما ربود. کارمان شده که دنیا را از دریچه لنز دوربینهایمان ببینیم. بهترین منظره را پیدا کنیم که هرطور شده کله خودمان را در گوشهای کنارش بگذاریم و کلیک! حالا ما ثبت شدیم. سفر ثبت شد. من در کنار ایفل عکس دارم، با منارههای ایاصوفیا، با ساختمان سازمان ملل، با برجی در شانگهای، با صخرههای کنار اقیانوس آرام. اما هرچه به عکسها نگاه میکنم، چیزی از فضای آن مکان به یادم نمی آید. نگاه نکردم. دوربینم نگاه کرد. لذت نگاه را فدای ثبت لحظه در پیکسلها کردم. تنفس نکردم هوای شهرها را. خواستم بیایم و به همه بگویم که ببینید. من اینجا بودم. عکس در سفر، عکس با منظره یعنی سفر برای بقیه، برای فیس بوک، برای اورکات. یعنی بازهم در لحظه زندگی نکردن، آینده نگری در جایی که باید خود لحظه را زندگی کرد. سفر عین زندگیست. عصر پسامدرن ما، همه چیز را سطحی کرده است. دوربینهای دیجیتال با وضوح تصویر بالا و کیفیت رنگهای بینظیرشان سفرهایمان را خالی از لذت کردهاند. همه دنیایی که دیدیم را به قطع مانیتور دوربین تبدیل میکنند. چه بر سر لذت نگاه تازه در سفر آمد؟
سفر پشت کانتر
نسيم راستين (دوبی)
سفر از نگاهی دیگر. ساعت هشت صبح است. در آژانس هواپیمایی باز میشود. کارمندان یکی یکی پشت میزهایشان مینشینند. تلفنها از همان اول صبح شروع میکنند به زنگ زدن. کامپیوترها را روشن میکنند و اسم و کد خود را وارد میکنند. تلفن ها هنوز زنگ میزند. مسافرانی که آشنای کارمندان هستند و تلفنی رزرو میگیرند. کسانیکه میخواهند قیمت مسیری را بپرسند و یا از ساعت پروازی فلان مسیر خبر داشته باشند. ساعت 9 است. اولین مسافر وارد میشود. نا آشناست. مسن است. به سمت کانتر خارجی پرواز خارجی میاید. به نظر میآید که قصد رفتن به آمریکا یا کانادا را داشته باشد برای دیدن بچه هایش. گرین کارتش را می گذارد روی کانتر. عید میخواهد برود پیش دخترش. خوش به حالش. مسافر دوم پرواز دبی میخواهد. یک روزه. مسافر قدیمی است. کارش خرید و فروش طلاست. نفر بعدی کارمند شرکت نفت است با یک لیست بیست نفره از ملوانان شرکت نفت. طبق معمول با ک. ال. ام و به یک شهرعجیب و غریب ساحلی که کشتی آنجا پهلو گرفته است. برای اینان کلمه مسافر کلمه غریبی است . اینان سفر زندگیشان است و کشتی خانهشان. کارمندان بین این آمد و رفتها لیست کسانی را چک میکنند که باید امروز بیایند و بلیط بخرند و آنهایی که باید ریکانفرم شوند و آنهایی که در لیست انتظارند... ساعت پنج است. کمکم کامپیوترها خاموش میشود. و کارمندان کیفهایشان را برمیدارند تا به خانه بروند. خیلی از اینانی که بلیط جای جای دنیا را میفروشند، پایشان را از شهرشان بیرون نگذاشتهاند. پاسپورتشان رنگ مهر ورود و خروج ندیده. اما خوشند به لبخند مسافری که بلیط ارزان برایش پیدا کردهاند و جایش اوکی است. برای کارمندان آژانسهای هواپیمایی "سفر" پشت کانتر صورت میگیرد و جایی برای چمدان و پاسپورت و ویزا نیست.
سفر برای عزيز شدن
مجيد آل ابراهيم (سوئد)
دور باید شد. سفر را دوست دارم، چون کنجکاو و حساس و فضولم. کنجکاوم که بفهمم بعد از سفرهای بسیار و پختگی، مزهام چگونه خواهد بود. در هر سفری خودم را امتحان میکنم که مبادا از فرط پختگی به وادی سوختگی سقوط کنم و لذت سفر را برای همیشه از دست بدهم، ولی گویا از قرار معلوم کمی دیرپز هستم و گوشت چغری دارم که بعد از این همه سفر کوتاه و بلند هنوز خام هستم و محتاج سفر. از روشهای عزیز شدن یکی مردن است و دومی دور شدن. من هم که روحی حساس دارم و عاشق عزیز شدن طبیعی است که چون برنامه ای برای مردن ندارم سفر را برای عزیز شدن انتخاب کنم. گرچه سفر در این مورد هم تا به حال کمکی به من نکرده است. نمی دانم، شاید آنقدر گوشت تلخ و نچسبم که مسافتهای زمینی برای عزیز کردنم کافی نیست. شنیدهام دوست را در سفر باید شناخت و این برای آدم فضولی همچون من اوج انگیزه است. فقط باید کمی روشهای تحقیقم را عوض کنم چون در سفر یا با اوهستم که لذت همراهیاش اجازه مطالعه نمیدهد یا از او دورم که سنجش از راه دور چندان دقیق نیست. بجز این سه، دلیل محکمتر دیگری هم دارم و آن هم دوری است که ذات سفر است. گاهی فقط میخواهم دور شوم.
مينا ملکيان (آلمان)
در ایران کودک خردسال که داشته باشی محکوم به مسافرت نرفتنی، به خصوص اگر وسیله نقلیه شخصی نداشته باشی. این را در سفر اخیرم به ایران که دختر پنج ماههام را همراه داشتم فهمیدم. برای منی که دقیقأ در سومین روز تولد دخترم شال و کلاه کرده بودم و برای گرفتن گذرنامهاش تک و تنها و بچه به بغل از خانه بیرون زده بودم و بعد وقتی فقط دوازده روزش بود از امریکا به آلمان برگشته بودم این سؤال خانمهای فامیل که بچه کوچک داشتند و میپرسیدند سخت نیست میخواهی با بچه پنج ماهه تنها بیایی، عجیب بود اما پایم که به فرودگاه تهران رسید فهمیدم که طفلکیها حق داشتند نگران باشند. از هر که در فرودگاه نشان از جایی برای تر و خشک کردن بچه میپرسیدم نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکرد که یعنی تو هنوز نمیدانی کجا آمدهای؟ واقعیت این است که خانوادههای ایرانی که بچهدار میشوند باید برای مدتی قید مسافرت را بزنند. این جا در اروپا در معماری فضای شهری توجه ویژهای به کودکان میشود.در اکثر فروشگاههای بزرگ، در همهی فرودگاهها و در قطارها جا برای تر و خشک کردن و شیر دادن بچه هست. با کالسکه بچه همه جا میشود رفت، داخل قطار، اتوبوس و همهی ساختمان ها. در ایران نه وسایل نقلیه عمومی و نه فضای شهری هیچ کدام مسافرت با کودکان را تسهیل نمیکنند.
سفر بايد کرد
امير اخلاقی
زندگی جادهای است جذاب، سفر بايد کرد ... سفر برای پرنده مهاجر، بقاست ... برای ماهی قزل آلا، ممات است ... برای عشایر، قوت است ... برای لاک پشت های آبی، زاد و ولد است ... برای جهانگرد، کشف است ... برای نسیم، طراوت است ... برای کوه، آرزوست ... برای رودخانه، رسیدن به مأوای دریاست ... برای ابر، برکت است ... برای عارف، به خود رسیدن است ... برای عاشق، دوری است ... برای من، الزام است ... و برای "نسیما"، مروارید غلطان اشک است ... زندگی جاده ای است جذاب، سفر باید کرد ...
سفر برای هويت
لادن کريمی (مالزی)
دنیای بچگی آرزوهای بزرگی داشتم، سوار هواپیما شدن زیباترین رویای شبهام بود، سفر به شهرهای ناشناخته که تو کارتونا بود مثل "پارادایسی" که نل میخواست بره و مامانشو اونجا ببینه. بزرگ شدم با آرزوهایی که کوچیک شد پرواز طولانی با هواپیما این آرزوی کودکی منو از من گرفت، دنیای واقعی هم پارادایس رو. تو دنیای آدم بزرگا آرزوهای کوچیکی دارم که سوار مینی بوس شدن قشنگ ترینشه، سفر به شهرهای نام آشنایی که روزی بودن مثل "بم" که می خوام برم و هویت خودمو اونجا ببینم.
نيکی نيکروان (آلمان)
سفر به من خیلی چیزها یاد داد.در سفر بود که دیدم در مقابل دنیای اطرافم چقدر کوچکم.در سفر بود که فهمیدم همه مردم چه در روستا، چه در شهر، چه مردم سایر کشورها، زبان و فرهنگشان را سرآمد، سایرین میدانند! در سفربود که با دیدن تعصب کورکورانه آدمهای مختلف از چهار سوی مختلف دنیا، متوجه تعصبات کوکورانه خودم شد .در سفر بود که سبک بار بودن را در عمل تجربه کردم. در سفر بود که "این نیز بگذردِ روزگار" را با تک تک سلولهایم حس کردم. در سفر بود که یاد گرفتم " بگذارم و بگذرم". در سفر وقت خرید سوغاتی بود، که متوجه شدم چقدر از علایق عزیزترینهایم بیخبرم. در سفر بود که دلتنگی را مزمزه کردم. سفر بود که الفبای دوری و وفاداری و صبوری را یادم داد. سفر بود که مثل رود جاری بودن را در من جاری کرد. اصلا همین سفر بود که برایم کلمه سیاه و سفید وطن را رنگی کرد و بو و طعم و مزه داد، طوری که یادش قلبم را درد بیاورد. بهترین شعرها، داستانها، ترانهها و فیلمهایی که خوانده، شنیده یا دیدهام یکی از نقاط قوتشان در جذب مخاطب حول وحوش سفر بوده است. به همین دلیل و بسیار دلایل دیگر است که فکر میکنم اگر روزی میسر شود بشر به همان سادگی که از یک شهر به شهر دیگری میرود، به سایر کرات، به سایر کهکشانها، و منظومههای دیگر برود در آن صورت دیدگاهش درباره زندگی، جامعه، انسان، سیاست، مذهب و ... چه خواهد شد؟ حتمأ در آن صورت به جای آن که جهانی فکر کند، کهکشانی فکر میکند و شاید در آن روز اوضاع جهان با داشتن افق دیدی گستردهتر بهتر از آنی باشد که هست و کلام آخر این که بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.
سفر با مادر شعبدهباز من
پرنيان محرمی (ايران)
مادر شعبده باز من علاقه خاصی به سفر داشت. ولی از آن موقعی که یکی از دوستان مهمانیهای دورهاش، در ماجرایی که بعدها به داستان سیندرلا معروف شد، گاف داد و ساعت 12 نیمه شب کالسکه جادو شدهاش برای سیندرلا به کدو تبدیل شد و خانوادهای را دربه در کرد دیگر جرات ندارد مثل گذشتهها تخته پارههای توی حیاط را به بنز تبدیل کند یا الاغمان را به هواپیما یا قطار. خوب حق هم دارد. فرض بفرمایید در آسمانها مشغول چشمچرانی هستید یا برای خودتان چرت میزنید، ناگهان هواپیما ساعت 12 ظهر روی اقیانوس آرام به یک کره الاغ تبدیل شود. شما وسط اقیانوس آرام با یک کره الاغ و 12 تا بچه قد و نیم قد چه خاکی روی سرتان میریزید؟ این را هم اضافه کنم که داستان سیندرلا به آن رمانتیکی که نشان دادند نبود. سیندرلای بیچاره هیچوقت به شاهزادهاش نرسید و برای همیشه پیشخدمت گراتزلیا و خواهرش ماند. حالا از این موضوعات بگذریم. همان موقع که این اتفاقات نیافتاده بود و ما کلی سفر به اقصی نقاط جهان میکردیم حظ میبردیم. بعد از آن هم مینشستیم دور آتش و مادر کتاب جادوییاش را باز میکرد و هر نقطه که میآمد برایمان از داستانها و افسانههای آنجا میگفت و تصویرهایی برایمان میکشید که انگار همین الان وسط کویرهای آفریقا یا وسط جنگلهای آمازون نشستهایم یا در بورانهای قطب شمال گیر افتادهایم. بعد مادرم میگفت: وصف العیش، نصف العیش و ما با حسرت به تعریفهایش گوش میکردیم. بزرگتر که شدیم دیگر نصف العیش راضیمان نمیکرد و تا گرمای سوزان و سرمای بوران را با پوست و استخوان حس نمیکردیم آرام نمیگرفتیم. مادر هم کتابش را میبست و با غیض میگفت بفرمایید! هر کجا میخواهید تشریف ببرید. از آنجا که دانشجو جماعت آه در بساط ندارد چه برسد به پول، کولهمان را میانداختیم روی دوشمان یک گشتی توی اینترنت میزدیم و مثلا فلان کوه اطراف تهران را از لحاظ موقعیتی و آب و هوایی بررسی میکردیم و میزدیم به دل کوه یا جنگل یا درهای چیزی پیدا میکردیم دور هم میزدیم و میخواندیم و میرقصیدیم و اگر کسی ته صدایی داشت چهچهای میزد. سفرهای دوران دانشجویی حرف نداشت.
سفر، بهترین تفریح دنیا
صفورا اولنج (امارات متحده عربی)
اولین چیزی که با شنیدن کلمه سفر به ذهن من خطور می کند، تجربه و پختگی است. تجربه سفر به خودی خود لذت بخش است، حال اگر شیرینی کشف و تفرج چاشنی این تجربه شود آنرا به بهترین تفریح دنیا تبدیل میکند. همیشه در سفر، انسان مسائل جدید میآموزد، با افراد جدید آشنا میشود و فرهنگ های نو را میبینید، چشیدن طعم های گوناگون و دیدن صحنه های بدیع باعث میشود تا افق دید افراد بالا رود. وقتی انسان از پوستهای که به دور خود کشیده خارج شود، میبیند که دنیاهای متفاوتی هم وجود دارند، افرادی هم هستند که مانند او فکر نمیکنند، مانند او لباس نمیپوشند و مانند او رفتار نمیکنند. نوگرایی در ضمیر ناخودآگاه بشر وجود دارد و این حس او را به کشف ناشناخته ها ترغیب کرده است. چه بسا سفرهایی که به تحول و بازشناسی انسان ها منجر شده است، این است یکی از راه های خودشناسی، وقتی در سختی راهها مجبور باشی خودت را محک بزنی، زمانی که به دنبال خواستههایت دست و پا میزنی، حتی زمانی که به انتظار هواپیما در فرودگاه به دنبال سرگرمی هستی میتوانی آستانه تحمل خویش را بسنجی. این ها همه آن چیزی است که سفر به تو میدهد.
سفرهای مجازی در خدمت سفرهای حقيقی
رضا گنجی (ايران)
پيشرفت تكنولوژي همواره به بالاتر رفتن كيفيت سفرها كمك كرده است. اگر روزگاري نه چندان دور آدمها مجبور بودند براي بازديد از شهري، به قصد زيارت يا تجارت، شهر و كاشانه خود را براي هميشه به فراموشي بسپارند و فرسنگها راه سخت و بي بازگشت را ماهها و سالها پياده طي كنند، اكنون با استفاده از هواپيماها در زماني كوتاه هزاران كيلومتر راه را ميپيمايند و چنان شده كه گاهي رفتن به كشورهاي ديگر مثل سر كار رفتنهاي روزانه، معمولي و طبيعي است. اما خدمت تكنولوژي به سفر صرفاً با اختراع كشتي و قطار و هواپيما متوقف نشده است. اين روزها با سرعت گرفتن روند تكنولوژيهاي ارتباطي، با پديدهاي به نام سفرهاي مجازي روبرو هستيم.در حقيقت اگر يكي از دلايل سفر كردن را لذت كشف و آگاهي بدانيم، حالا ديگر با گسترش ابزار ارتباطي و رسانههايي همچون شبكه اينترنت و وبلاگهاي شخصي كه از گوشه و كنار دنيا به روز ميشوند، بخش بزرگي از اين نياز انسان پاسخ داده شده و او را از سفرهاي فيزيكي بي نياز ميكند. ديگر حتي قبل از سفرهاي حقيقي هم به سفرهاي مجازي و جستجوهاي اينترنتي نياز است تا با آگاهي بيشتري كه بدست ميآيد، كيفيت سفرهاي حقيقيمان را بالا ببريم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر